باسلام و خسته نباشید به همهی دوستان
من داستان عجیب و پیچیدهای داشتهام و الان حس میکنمهیچ هویتی ندارم و با یک تیکه چوب هیچ فرقی ندارم.
دوست داشتم داستانم رو اینجا بنویسیم تا نظرات و حرفای شما رو بشنوم و کمی آروم شوم.
حدود 1سال پیش بود به یک دختر که همکلاسیام بود علاقه من شدم.
با اینکه میدونستم قومیت ایشون (لر) با من (فارس) از زمین تا آسمون فرق داره و تفاوت فرهنگی داریم.
و همچنین.
با اینکه میدونستم با یکی دیگه از پسرهای کلاسمون در ارتباط هست و بهش پیشنهاد خواستگاری داده من جلو رفتم و علاقهی خودمو ابراز کردم و ازش خواستگاری کردم.
(موقعی که باهاش حرف زدم متوجه شدم سال تولدش را در کلاس یکسال کمتر گفته و من که فکر میکردم ازش 1سال بزرگتر هستم متوجه شدم 1ماه هم کوچکتر هستم.)
به هر حال
ازم فرصت خواست تا بهم جواب بدهد. پس از گذشت 2هفته بهم گفت با خواهرهایم صحبت کردم و گفتم پسر خوبی هستی و اونا اجازه دادن در حد آشنایی باهم ارتباط داشته باشیم و حرف بزنیم.
من فکر میکردم خونهی خودشان در یکی از شهرهای اطراف استان ما هست (30 کیلومتری) که بعد متوجه شدم اونجا خونهی یکی از خواهرانش هست که برای دانشگاه به آنجا آمده.
و بهم گفت خونهی پدر مادرش و خودش در روستای بومی خودشان که در کوه و بیابون هست و منطقه عشایری (400کیلومتری شهر ما)...
با رسم و رسوماتشون آشنا شدم فهمیدم جهزیه نمیدن در صورتی که در شهر ما جهزیه آنچنانی میدن و در ایران تک هست و منی که خودم شاید در کل 2میلیون توی حسابم باشه باید کل جهزیه رو بدم.
قبولم کردم که وام بگیرم و بخرم خودم و ....
با این حال نمیدونم چرا ادامه دادیم و 6-7 ماه باهاش در ارتباط بودم و روز به روز بهش وابسته تر شدم.
به پدرم گفتم.. مخالفت کرد و بهم گفت چه مزایا و امتیازاتی داره... به ما نمیخوره فرهنگامون فرق داره و .... منم تو رویش وایسادم و گفتم برای خودش میخوامش نه چیزه دیگهای
اما در آخر پدرمم موافقت کرد و گفت هروقت خواستی میریم خواستگاری.
اما اصل قضیه اینجاس...
چندروز پیش از طریقی و تحقیقی متوجه شدم که این دختر من رو فقط بخاطر پول و مادیات میخواد و باهم هیچ تفاهمی نداریم.
و خودم همه چیو تموم کردم و باهاش دعوا کردم...
میدونم کم عقلی خودم بوده... بچگی خودم بوده... اما عشق کر و کورم کرده بود. هرکی هرچی میگفت قبول نداشتم.
با اینکه ازش متنفر شدم
اما الان خودم احساس آرامش ندارم. حالم خوب نیست.
حس میکنم بی احساس شدم و با چوب هیچ فرقی ندارم.
با چه رویی به پدرم بگم اشتباه کردم؟؟؟
آیا میتونم دوباره عاشق بشم؟؟؟ دیدم به همه بد شده است...
با چه حس و رویی به نفر بعدی که قراره باهام زندگی کنه بگم دوستت دارم؟؟؟
عذاب وجدان گرفتهام از این همه محبتی و ابراز عشقی که به ایشون کردم. هویتمو از دست دادم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)