سلام من سارا هستم و 14 سالمه خواهش میکنم اگه میتونید حتما کمکم کنید
سال پیش یه پشت سری داشتم که در یک سری سلایق مثل هم بودیم و من فقط به عنوان یه هم کلاسی باهاش رابطه داشتم تا اینکه یه روز توی زنگ تفریح به عنوان شوخی و خنده و نه از روی رابطه ی منظوردار صورتش رو به حالتی که بخواد من رو ببوسه به صورتم نزدیک کرد و بعد جدا کرد و خندید
من از اون روز خیلی بهش فکر میکردم و کم کم شروع کردم ب این فکر که عاشقش شدم به خودم جرئت دادم و در اوج دوستیمون بهش گفتم که بهش علاقه دارم و این یه حس معمولی که بین دوتا دوسته نیست و در واقع یه جورایی عاشقشم اونم برام توضیح داد ک خودشم سال پیش همچین حسی داشته و برطرف شده و در این سن طبیعیه و من نباید جدی بگیرمش
منم فکر کردم رابطمون به روال قبلش برمیگرده اما از فردا از من دور شد جوابمو به زور میداد و من همش باید سر صحبت رو باز میکردم حواسش پی دوستای دیگه ش رفت و رابطش باهام کمرنگ تر شد من اون موقع نادون بودم و شروع کردم با تیغ روی دستام خط انداختن و حتی یه بار چن تا ژلوفن رو با هم خوردم و بهش گفتم تا بتونم حسش رو نسبت به خودم برگردونم اون از وقتی دید من این کارارو میکنم سعی میکرد همش کمکم کنه هرروز حالمو میپرسید ولی هروقت حرفی از عشق میزدم سکوت میکرد یا یه طوری که کم بیارم بحث رو عوض میکرد تا اینکه منم دیگه نخواستم راجب این موضوع باهاش حرف بزنم همیشه بهش میگفتم من به خاطر تو این کارارو میکنم و به خاطرت خودکشی کردم ولی اون فقط شروع میکرد نصیحت کردن و که این کارارو نکن و این حرفاش و نگرانی های نمیدونم دروغی یا واقعیش در فضای مجازی بود .دوستام از حس من نسبت بهش با خبر شدن و شروع کردن به من تحمت ه.م.ج.نس بازی زدن و اینکه من ت.ر.نسی چیزی هستم و یواش یواش از من دور شدن و من به تدریج همه ی دوستامو از دست دادم شبا همش هندزفری تو گوشم بود و گریه میکردم با این وجود کسی که دوستش داشتم سعی نمیکرد فقط منو بغل کنه و فقط نصیحتم میکرد و فقط داخل فضای مجازی برای من احضار نگرانی میکرد . تا اینکه با خوندن چن تا مغاله ی افسردگی فهمیدم همه ی علائمش رو دارم و افسردگیم حاده چون تمام برنامه ی زندگیم بهم ریخت من یه دختر شاد و سرزنده بودم ولی با این اتفاق همش گریه میکردم همش ناراحت بودم از احتماع و بیرون اومدن بدم اومد از اینکه با کسی باشم و از تک تک آدما شروع کردم بدم اومدن خورد و خوراکم خیلی کم شد طوری که کلی لاغر شدم حتی کمبود خواب پیدا کردم از طرفی پدر و مادرم عصلن به من توجهی نمیکنن و من جرئت نمیکنم به اونها چیزی بگم چون میدونم بسیار سرزنشم میکنن و حتی ممکنه تنبیه بدنی بشم چون یکبار فقط به مادرم گفتم احساس میکنم افسرده شدم و اون گفت که پول اضافه نداریم بریزم تو حلق روان پزشکا(با عرض معذرت) و من فقط از این عشق که یا عشق هست یا نیست تنهایی و جدایی نصیبم شد و از یک دختر با روحیه ی قوی و شاد به دختری ضعیف و زودرنج تبدیل شدم .
لطفا خواهش میکنم بخونید و کمکم کنید ببخشید که زیاد شد
علاقه مندی ها (Bookmarks)