با سلام.لطفا کمکم کنید. واقعا خسته شدم.
من و همسرم 5ساله ازدواج کردیم. منزل ما یه خیابون با خانواده شوهرم فاصله دار. شوهرم خیلی بهشون وابسته هست. هر روز میره اونجا هرکاری دارن بهش زنگ میزنن بااینکه برادرشوهرم و خانومش با اونا زندگی میکنن و چندتا خواهر و برادر دیگه هم داره.
تو این چندسال ما خیلی مسافرت رفتیم اما فقط یکی دوبارش و دوتایی رفتیم اونم که یکیش ماه عسل بود. هربار تا میخوایم بریم جایی میگه مامان بابا هم ببریم. اونام توقعشون رفته بالا. مامانش گیر داده بود مارو ببر شیراز.اینم بدون اینکه با من مشورت کنه بهشون قول داده. البته همیشه همینطوره بدون اینکه با من هماهنگ کنه خودشون تصمیم میگیرن.
با اینکه من خیلی وقته بهش گفتم دوتایی بریم شیراز . بهش میگم قرارنیست همه جا با بقیه بریم ما خودمون دیگه خانواده ایم من دلم میخواد وقت خالیمون و بیشتر باهم بگذرونیم چون شاغلیم خیلی وقتمون کمه واسه همدیگه. سر این قضیه دعوامون شد میگه من دوست دارم خانوادم و هرجا ببرم توام زن منی باید بیای. گفتم خوب منم خیلی وقتا دوست دارم با خانوادم برم میگه نه هروقت من صلاح بدونم تو میتونی اینکار و کنی. همش میگه تو زیر پرچم منی من هرچی میگم باید همونکار و کنی.
راجع به مهمونی هم بگم من چون شاغلم نمیتونم هروقت و هرزمان برم مهمونی یا مهمون بیاد خونم هفته ای یکبار به خانواده هامون سر میزنیم. اونارو هم چندوقت یکبار دعوت میکنیم. شوهرم همش میخواد بدون برنامه ریزی بریم جایی یا کسی بیاد خونمون . مثلا یکی میخواد بیاد سر بزنه بهمون اصرار میکنه که شام بیاین. بهش میگم من ازسرکار اومدم صبحم میخوام زود بیدار شم الان وقت مهمونی نیست تازه چندوقت پیش همه رو دعوت کردیم میگه تو چرا اینجوریه اخلاقت. من دلم میخواد هرشب اصن مهمونی بگیرم توام وظیفته غذا درست کنی. سر اینم با من دعوا میکنه. دیروز بهم گفت میخوام فردا با مامان بابا یه مسافرت یه روزه برم شایدم یه شب بمونیم. بهش میگم خوبه دیگه نه مشورتی نه حرفی میگه تو که نمیای واسه چی بگم بهت.
دیشب تا صبح گریه کردم. صبح بلند شد رفت مسافرت... بهمین راحتی....
واقعا دیگه نمیدونم چیکار کنم. کلا دعواهای ما شده فقط خانوادش... انقدر عصبی شده بودم میخواستم برم همه چی و به مامانش بگم تا دست از سرما بردارن.
حالا باز یه خانواده بودن مث مامان بابای خودم یه چیز. پدرش واقعا غیرقابل تحمله. عین سنگ می مونه نه مهربونی نه حرف خوبی بزنه به آدم هیچی انگار یه پادشاهه نشسته اونجا بقیه باید بهش برسن.
خواهش میکنم راهنماییم کنید. چون دیگه داره تحملم تموم میشه و به جدایی فکر میکنم
علاقه مندی ها (Bookmarks)