سلام به همه دوستان
مدتهاست تو این فضا خاموش می اومدم ولی چیزی ننوشتم .اینقدر همه مشکلات ریز و درشت دارند که مشکل من توش گمه .خیلی غصه دار و دل شکسته بودم که بازم اومدم درد و دل کنم یا اگه بشه راهنمایی بگیرم. مدتها از اون اتفاق تلخ تو زندگیم میگذره .ظاهرا که همه چی آروم شده و شوهرم حرفی از اون اتفاق نمیزنه و یه جورایی اونو پذیرفته ولی چیزی که خیلی آزارم میده اینه که به شدت دچار فراموشی و عدم تمرکز شده به طوری که مثلا کتری رو شعله زیاد روشنه میره بیرون فکر میکنه خاموشه و اونا میسوزونه ،وارد مغازه میشه ولی یادش نمیاد چه کاری داشته که مغازه اومده یا به کل برای چی از خونه اومده بیرون ، شیر آب را باز میزاره یادش میره ببنده و هزاران مورد دیگه .در واقع ظاهرش آرومه ولی از درون داغونه . بعضی وقتها حسابی تو فکر میره و به یه جا خیره میشه و چشاش پراشک میشه .تو اون لحظه هاتی که توی خودشه من نباید دور و برش برم . همه جور محبتی بهش میکنم و مثل پروانه دورش میگردم ولی حس میکنم زیاد باور نداره .با بگیر و ببند و محدودیت هام کنار اومدم و همش با خودم میگم هر سختگیری برام انجام بده حقمه ولی وقتی اینقدر تو خودش فرو میرهخیلی غصه دار میشم .تو اون لحظات یه گوشه ای را پیدا میکنم و بی صدا اشک میریزم .از خودم متنفرم و حالم از خودم بهم میخوره .از اینکه اینهمه احمق بودم و اینقدر در حق خانوادم ظلم کردم و حالا باید اونا را تو این حال ببینم .کاش میشد زمان را به عقب برگردوند کاش ....تا حالا برای بهبود شرایط و وضعیت روحی خودم و گرفتن راهنمایی پیش روانپزشک و مشاور هم رفتم ولی فایده ای نداشته برام.چند هفته پیش یکی از دکترهای مرد تو حوزه مشاوره رفتم یک جلسه اش صد هزار تومن برام آب خورد پولش به جهنم اینقدر با من بد حرف زد و منو دایم متهم میکرد و چیز بهم میگفت ،مرتب وسط حرفام میپرید و دست آخر هم یه جورایی محترمانه از اتاقش پرتم کرد بیرون .اینقدر حالم بد شد که منشی اون مرکز برام آب آورد و منو رو صندلی نشوند و با دلسوزی خواست که برام از یه مشاور دیگه وقت تنظیم کنه ولی قبول نکردم .اینقدر این آقای مشاور به اصطلاح دکتر که بعد چند ماه وقت بهم داده بود حال منو خراب کردکه از هر چی مشاوره رفتن هست منو متنفر کرد و تازه حال روحیم بعد اون خیلی خیلی بدتر شد.دلم میخواست میتونستم ازش شکایت کنم ولی چون تو پرونده ام همه اطلاعاتی ازم درج شده بود برای حفظ آبرو هیچ اقدامی نکردم.خلاصه کلام که خیلی مایوسم نمیدونم آیا آخرش این زندگی من سرانجامی میرسه . نمیدونم عاقبت کارم چی میشه . شوهرم زندگی شو دوست داره و این حالات روحی هم دست خودش نیست و نمیدونم تا کی و یا چند سال ادامه خواهد داشت.از بس فکر کردم همه موهام سفید شده و به شدت میریزه .دوستان اگه کسی تجربه مشابه من داره لطفا راهنمایی کنه . کاش میشد اتفاقات دردناک آدما را به یه وسیله ای از ذهنشون پاک کرد تا کمتر عذاب بکشن
علاقه مندی ها (Bookmarks)