سلام دوستان من مینا هستم 29 سالمه 6 ماه عقد بودم 1 ماهه سر خونه زندگیم هستم ازدواج دووم هست همسرم هم همینطور هیچکدوم بچه نداریم و هر دو مدت کوتاهی زندگی کرده بودیم من عاشق همسرم هستم اونم همینطور زندگیمون خیلی خوبه به جرات میتونم بگم همسرم فرشته است و هدیه خدا به منه همه کاری برای رضایت و خوشحالی من میکنه یه مرد واقعی و همیشه حامی و پشتیبانم بوده در هر شرایطی رابطه خیلی خوبی با خانوادم داره و تک تک اعضای خانوادم عاشقش هستن .خانواده همسرم هم خانواده خوبی هستن و همیشه مارو حمایت میکنن مشکل من جاریم هستش که از اولی که خانواده همسرم اومدن خواستگاری جاری من خیلی به من بی محلی میکرد اصلا منو نگاه نمی کنه حرفم باهام نمی زنه فقط سلام همین همسر من پسر بزرگ هستش خیلی همسرم مهربونه نسبته به همه مهربون و دلسوزه و دلش خیلی پاکه و مادر شوهرم دوست داره برادرها رابطه خوبی باهم داشته باشن مثلا جاریم اصلا منو دعوت نکرد برا پاگشا و اینا حتی یه تعارفم نمی کرد که من خونشون برم هر وقتم خونه مادر شوهرم میدیدمش اصلا باهام حرف نمی زد البته پدرش مریض بود و مادر شوهرم بهانه میاورد که بخاطر پدرش هست رفتارش تا اینکه پدرش فوت کرد و من به همراه همسرم تو مراسم ختمش شرکت کردیم دیروزم که چهلم پدرش بود با همسرم و مادر شوهرم رفتم با اینکه اصلا به من نگفته بود اخه ما رسم داریم برای مراسم چهلم دعوت میکنن ولی هیچی نگفته بود و من به حرف مادر شوهرم رفتم اونجاهم باهاش روبوسی کردم سرخاک و تسلیت گفتم ولی اون روشو کرد اونورو برگشت به شوهرم گفت ناهار نمیمونید یعنی نکرد به من بگه ناهار بیاید خونه اخه ما داشتیم از سرخاک بر میگشتیم یعنی بازم بی محلی کرد حتی با اینکه من رفته بودم ختم پدرش به همسرم گفتم اون حقو بمن میده ولی میگی بیخیال باش ماهی یکبار اونو میبینی خودتو اذیت نکن گفتم ناراحت شدم از رفتاراش همش میگه فکر کن ناراحت پدرش بوده کارش اشتباه بوده ولی تو اهمیت نده مگه میشه آخه عیدم خودم پاشدم عین سبکها رفتم خونش بازم محلم نزاشت الان من 1 ماهه خونه خودم هستم به شوهرم گفتم اونا خودشون باید بیان من دعوتشوت نمی کنم چون چند روز پیش مادر شوهرمو دعوت کردم شوهرم گفت حالا اونارو بعدا دعوت میکنیم منم باهاش بحثم شد مگه من ارزش نداشتم که اونو حتی بمن تعارف نکردن حالا من خانمو دعوت کنم البته شوهرم قبول کرد حرفمو حالا الان مادرشوهرم زنگ زده لباس خریدم میخوام برم فردا جاری و برادر شوهرمو از عزا در بیارم فردا من و همسرم هم بریم من اعصابم داغون میشه هر وقت اسم اونا میاد چند تا بحث با همسرم کردم همش سرجاریم بوده اسمش میاد استرس میگیرم همسرم میگه حساس شدی بهش ولش کن ارزش نداره زندگیمونو واسه اون خراب کنیم کاری باهاشون نداریم فقط وظایفمونو انجام میدیم در برابرشون آیا من حساس شدم چیکار کنم بنظرتون فردا برم خونش ؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)