من یه خانم 29 ساله هستم.با مدرک فوق لیسانس.از 15 سالکی هم بسیار خواستگار داشتم اما چون علاقه ی زیادی به ادامه تحصیل داشتم همه رو رد می کردم.با دو یا سه نفر از کسانی که ازم خواستگاری کردند مفصلا صحبت کردم اما چون عقایدم باهاشون همراه نبود جواب رد دادم.تا ترم آخر ارشم که یکی رو بهم معرفی کردند.چون تو شهر خودم نبودم از پدرم سوالاتم رو می پرسیدم راجع به ایشون و پاسخ رو می گرفتم.ایشون دیپلم فنی دارند.از پایان سربازی شروع به کار کردند و دستشون تو جیب خودشونه.با نحوه پوشش من (چادر)مخالفتی نداشتند.اهل سیگار و قلیان و مشروب و رفیق بازی و ارتباط با جنس مخالف هم نبودند که این دوره زمانه بسیار سخت چنین کسی پیدا میشه.بالاخره بعد از یک ماه من برگشتم منزل و مادر و خواهرشون اومدن دیدن من و جلسه دوم خودشون تشریف آوردند و .... بعد از مدتی نامزد شدیم. (تو پرانتز عرض می کنم که احتمالا اولین قدم اشتباه من عدم هماهنگی سطح تحصیلاتمون بوده).من آدمی نیستم که بخوام توانایی ها و موفقیت هام رو به رخ کسی بکشم.این مطلب به رو تو دوره نامزدی به ایشون به اثبات رسوندم.مشکل اولیه ی ما سر حسادت مادرانه ی مادرشوهرم بود.اگر برای نامزدم میوه پوست می کندم اشک چشمشون رو پر می کرد و بغض و سکوت.اگر این کار رو انجام نمی دادم هم (طبق عادتشون) تو هر جمعی که بودیم مهم نبود با تن صدای بلند و طلبکارانه و گزنده می گفتند برای بچه ی من چرا میوه پوست نمی کنی؟بچه م رو سپردم دست تو که چی؟این حسادت های مادرانه رو درک می کردم.اما رفته رفته داشت باعث آزار می شد.کل سال تحویل رو ایشون گریه کرده بودند از ناراحتی اینکه پسرشون داره ازدواج می کنه.همسر من 6 سال از من بزرگ تر هستند.اوایل به ایشون که نامزدم بودند می گفتم خب محبتتو به مادرت بیشتر کن تا مطمئن بشه من قرار نیست پسرشو ازش جدا کنم.اگه تا پارسال براش کادوی کوچیک می خریدی الان بزرگترشو بخر.اگه غذاشو دوست نداشتی الان بیشتر بابت دستپختش ازش تشکر کن.(همسرم از غذا زیاد ایراد می گیره.دست پخت هر کی می خواد باشه.اما تو دوره نامزدی به هیچ عنوان با دست پخت من مشکل نداشت.می گفت تو خیلی چیزها رو بهتر از مادرم می پزی.)طبیعیه وقتی به کسی به چشم یک رقیب نگاه کنید تمام خوبیهاشم به بدی برداشت می کند.چند بار به خاطر این مسئله که دیگه برام آزار دهنده شده بود خواستم نامزدیم رو به هم بزنم اما مادرم می گفتند اینا چیزای بی ارزشیه و بعد عروسی حل میشه.روزهای پایانی نامزدی بسیار سخت و کسل کننده و پر تنش می گذشت و یک سری از کارهامون تمام نشد و چون قرار عروسی گذاشته شدهبود مراسم گرفتیم و رفتیم زیر یک سقف.با شروع زندگی نه تنها چیزی حل نشد.بلکه مدام بهشون اضافه شد.از طرف هر دو خانواده تحت فشار بودم.پدرم انتظار داشت هر روز برم خونه شون که نمیشد.مادر و خواهرشون قهر کرده بودند و من دلیلش رو منی دونستم و ناراحت بودم.این قهر ها منجر به انجام حرکات خیلی ناراحت کننده ای میشد.مثل اینکه وقتی چیزی می خواست جلوم بذارن به طرفم پرت می کردند.یا اصلا جواب دادن تو کارشون نبود.چند بار سعی کردم دعوتشون گنم خونه مهمانم باشن شاید کدورتها بر طرف بشه اما نمی آمدند.و همسرم به شدت مخالف این بود که ازشون بپرسم برای چی این اتفاقات داره میفته. و متاسفانه بعد از سه ماه،منجر به یک مشاجره و دعوا شد.البته من ساکت بودم و همسرم داد می زد.اولین بار.و من بسیار دلشکسته بودم.ایشون رفتن خونه مادرشون و آخر شب برگشتندو تا 5 روز با هم کدر بودیم و صحبت به هیچ عنوان نداشتیم تا اینکه خودشون گفتند که دلخوری مادرشون از حرف ایشون بوده.(چوب کار اشتباه همسرم رو به من میزدند.و هنوز هم همینطوره)بعد بحث سر بچه دار شدن و پیله کردن مادر شوهرم سر این قضیه و مخالفت شدید من چون هنوز سه ماه از عروسیم گذشته بود و روز به روز ناراحتیمازشون داشت بیشتر می شد.مسئله رو با پدرم درمیون گذاشتم و گفتم باید به مشاور خانواده مراجعه کنماما ایشون مخالفت کردند و گفتند کی بهتر از من که پدرتم می تونه کمکت کنه و ... مشکلات ما هر بار به خاطررفتار های خانواده ها بود.داد زدن های همسرم و قهر های طولانی که اول با پشت کردن بود،بعد شد دور کردن بالشت.بعد شد جدا خوابیدن ( هر بار بالش و پتو بر می داشتم وقتی خوابش می برد، و می رفتم باز کنارش می خوابیدم) و این اواخر دیگه غذا نخوردن هم به مسائل قهر اضافه کرده.ما دو ساله که زیر یک سقفیم.تقریبا هر ما و گاهی بیشتر از دو بار در ماه قهر و ناراحتی بینمون بوده.چون مادر شوهرم ناراحت شده بود از پسرش لطف کرده بود گفتهبود برو از زنت ایراد بگیر و اونم دیگه ایراد گرفتن از من رو تو کارهای روزانه ش قرار داده.همیشه دنبال مقصر می گرده و چون کسی غیر من تو خونه نیست مقصر من شناخته می شم.حتی جایی که حق با من باشه اون حق رو به مادر یا خواهرش میده.از ابراز ناراحتی من (چه با لحن آروم و با طمئنینه مطرح کردن موضوع چه با دلخوری مطرح کردنش)عصبانی میشه و قهر می کنه.ارتباط کلامی درستی برقرار نمی کنه. و نسبت به بقیه ی مردها حساسیت های خیلی خیلی بیشتری داره.نسبت به بو حساسه.هر بویی.اصا وقتی میاد نباید تو خونه بوی غذا بیاد. تو خونه نباید عطر بزنمچون دوست نداره و خودشم استفاده نمی کنه برا داخل خونه.فقط برای بیرون از خونه.طبق راهنمائی های مادرم (بذار خودش برات لباس بخره،بذار خودش پیشنهاد سفر بده تو چیزی نخواه ازش،بذار خودش رنگ لباستو انتخاب کنه تا دوست داشته باشه که کمتر ایراد بگیره و .... که بازم حس می کنم از اشتباهات رفتاری بزرگ من بود این کارها)عمل کردم و الان منجر به این شده که حتی وقتی می گم نمیتونم با پاشنه بلند پیاده روی زیادبکنم(البته از اول هم گفته بودم و به شدن باهاش مخالفت کردم) اما الان مجبورم که این کار رو بکنم.دوستم داره.خیلی زیاد.اما واقعا این راهش نیست.مادر شوهر من آدمیه که ممکنه چشمشو ببنده و دهنشو باز کنه و من از این قضیه بی بهره نبودمتا حالا.زیاد خوردم کردند.تو جمع.یا حتی وقتی می دونه این افکار متضاد با خودش رو پسرش از اول داشته پیله می کنه به من که تو بچه م رو عوضش کردی.تو چیر و عصبیش کردی.من شرط ادامه تحصیل و کار داشتم که الامن به کل خونه نشینم به لطف بابا که گفتند زن باید هر چی شوهرش می گه بگه چشم.پدر مادرم می گن راجع به خاطرات دانشگاه و بچه های دانشگاه اصن وقتی هست حرف نزن چون ممکنه بخاطر اون مسئله باشه.منم کلا با دوستام قطع ارتباط کردم.اما می دونم این کارها فایده ای نداره.متاسفانه حس خوبی ندارم.دارم سرد می شم. خودم دیگه زیاد تمایلی به در آغوش کشیدن همسرم ندارم ولی گاهی به خاطر اون اینکار رو می کنم.می فهمم که می ترسه از اینکه برم. اما غرورش هم بهش اجازه نمی ده کاری بکنه.سخته همش مقصر شناخته بشه.کوچیکت کنن.فقط ایرادهاتو بهت بگن.همسرم به هیچ عنوان پی حرف کسی نمره.و پدر شوهرم هم همون اوایل یه کمی بهش گفتم و ازش کمکخواستم گفت به من ربطی نداره.می دونم تنها پناه آدما خدا ست.اما من واقعا درمونده شدم.چطور می تونم این زندگی رو نجات بدم؟(بدتر از همه اینکه چند روزه که افکار بدی به ذهنم میان.مثه خودکشی برای رها شدن از این همه تنهایی.یه حسی بهم می گه حد اقل اونجا دیگه پیش خود خدائی.اما من آدم این کار نیستم و فقط فکرشه که آزارم میده.)از نظر خانواده ی همسر من باید از هدیه ایراد گرفت.هرچی که باشه یه ایرادی توش در میارن.اما من همیشه ازشون تشکر کردم.حتی بابت یک لیوان آب.من دیگه نمی تونم برا همسرم هدیه بگیرم چون هر بار که این کار رو کردم دلم به شدت از برخوردش شکست.اون رو هم به هیچ عنوان نمی تونم راضی کنم که به کلاسهای مشاوره بریم تا با همو در کنار هم مشکلاتمون رو حل کنیم.چه کنم؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)