این داستان کوتاه حکایت خیلی از زوجهای جوونه که عشقشون فقط در حد حرفه و بس....
نویسنده اش خودم هستم
منبعش وبلاگ خودم:جزیره تنهایی من
Amf66.blogfa.com
وقتي بهش فكر مي كنم حس عجيبي تمام وجودم رو مي گيره انگار دوباره برمي گردم به همون دوران دوباره اون بي تابي ها اون دلتنگي ها برام تازه ميشه
انگار كه دوباره بايد تلاش كنم تا بتونم عشق مهدي رو به همه ثابت كنم ولي چقدر زود گذشت كاش هميشه در فراغش بودم شايد كه اينجوري اون خوشبخت مي شد شايد منم با ديدن خوشبختيه عشقم احساس آرامش مي كردم.....
مهدي پسري بود كه هميشه روز و شبش رو با بي خيالي و بيكاري مي گذروند ظهر كه مي شد راس ساعت تعطيلي دبيرستان پشت در حاضر بود تا به خيال خودش بتونه دل منو ببره و البته برد...اوايل وقتي تو مسير دبيرستان تا خونه دنبالم راه مي افتاد بهش محل نمي كردم اصلا بودن و نبودنش برام فرقي نمي كرد يه جورايي ازش متنفر بودم ولي كم كم با اصرار و پافشاري اون منم دلم رو به مهدي باختم ...هيچ وقت ازم درخواست نابجا نكرد چون واقعا قصدش ازدواج بود بعد از حدود يك سال ارتباط پنهوني من و اون كه فقط در حد ديدن و گهگاهي حرف زدن و رد و بدل كادو بود مهدي رسما به خواستگاري من اومد و با تمام مخالفت برادر
بزرگترم پدرم كه حرف اول و آخر و توي خونه ما مي زد قبول كرد و اين وصلت سر گرفت دوران نامزدي من و مهدي بهترين روزهاي زندگيه من بود خيلي
شيرين و وصف ناپذير...حدود دو سالي بود كه عقد كرده بوديم كه مهدي از مادرم خواست تا جهاز من رو آماده كنند تا روانه خونه بخت بشيم پدرم هم
كه وضع مالي خوبي نداشت به زحمت جهازي ساده اما با ارزش رو براي من آماده كرد و من و مهدي ديگه بايد زير يه سقف زندگي مي كرديم براي همه عمر
ولي زهي خيال باطل....همه عمر!!!
تازه دو ماهي نگذشته بود كه من و مهدي تو مسير مسافرت به مشهد نزديكي شاهرود با ماشين شخصيمون تصادف سختي كرديم اما خوشبختانه هر دو جون سالم به در برديم مهدي فقط دچار چند شكستگي جزئي شد ولي من در حين تصادف ضربه سختي به ناحيه شكمم وارد شد كه از شدت درد در دم بيهوش شدم و وقتي چشم باز كردم توي بيمارستاني در شاهرود بودم به دليل شدت ضربه دچار خونريزي داخلي شده بودم و بايد هرچه زودتر توسط پزشكي حاذق عمل مي شدم مهدي دكتر جراحي رو توي تهران مي شناخت كه خيلي دكتر خوبي هم بود و قبلا خواهر مهدي رو هم عمل كرده بود پس بلافاصله من رو
با آمبولانس به تهران آوردن و توسط اون دكتر عمل شدم و ضايعه جبران ناپذيري به من وارد شده بود كه به هيچ نحوي قابل درمان صدرصد نبود .بر اثر ضربه به دستگاه تناسلي من ديگه امكان باردار شدن برام وجود نداشت .با وجود همه تلاشهاي مهدي تماميه دكتران زبردست باردار شدن من رو به حالت طبيعي امري محال ميدونستن و حتي در صورت لقاء مصنوعي امكان نگه داشتن جنين خيلي خيلي كم بود از همين نقطه زندگي من و مهدي رو به زوال گذاشت خونواده اون كه مهدي تنها پسر شون بود بي اندازه منتظر بودن تا نوه اي كه از خون خودشون باشه
رو ببينن با تمام اصرار من مهدي حاضر نشد كه بچه اي رو به فرزند خونده گي قبول كنيم ...
خود مهدي خيلي به اين موضوع اهميت نميداد حداقل تو ظاهر كه اينطور نشون ميداد
اما مادرش كه تسلط زيادي روي مهدي داشت هر روز فشار رو بر مهدي زيادتر ميكرد.
كم كم بي مهري ها و سردي ها شروع شد كسي نبود بهشون بگه اين مشكل تو زندگي مشترك پيش اومده نه از قبل و اين خواست خدا بوده اما گوشي بدهكار نبود صبح يه روز تعطيل بود كه مهدي بهم گفت مادر براي امشب مهمون ما هستن اون
كار مهمي با تو داره ....با من...؟!! يعني چه كاري؟؟؟
وقتي كه مهموني برگزار شد و بعد از صرف شام مادر مهدي رك رفت سر اصل مطلب
ببن مريم همونطور كه خودت ميدوني من و حاج مرتضي همين يه دونه پسر رو داريم و هر پدر و مادري آرزوي ديدنه نوه خودشون رو دارن بچه اي از خون خودشون ولي تو با تمام دوا و دكتري كه مهدي برات انجام داد هيچ وقت نميتوني اين آرزوي مارو
براورده كني حاضري كه ما آرزو به دل بمونيم؟؟؟
من كه از اين حرف خشكم زده بود بهت زده به مهدي نگاه مي كردم و منتظر بودم بگه مادر من و مريم خودمون بهتر مي دونيم چي به صلاحمونه و البته من باعث اين اتفاقم چون من پشت فرمون بودم ولي....آه.....افسوس كه انگار فقط اين مهموني براي مطلع كردن من از تصميم بين مادر و پسر برگزار شده بود وقتي كه خونواده مهدي رفتن من مات و مبهوت مونده بودم بايد چي مي گفتم؟
اين خواسته مهدي بود با سكوتش در برابر حرفهاي مادرش اينو فرياد ميزد
ديگه نميتونستم تحمل كنم رو در روي مهدي ايستادم مي خواستم مطمئن بشم.. مهدي گفته هاي مادرت حرف دل تو هم هست؟؟؟همين الان رك و
راست بهم بگو تو هم دلت بچه اي از گوشت و خون خودت ميخاد؟؟
جوابم فقط دزدين نگاهش از نگاهم بود و البته كاملترين جوابم همين بود..
مهدي اگر واقعا تو اينو ميخاي بايد قيد من رو بزني حاضر به اين كار هستي؟
و باز همون جواب صريح ...دنيا آوار شد روي سرم يعني عمر عشق ما همين بود؟يعني اون عشقي كه مهدي ازش دم مي زد تا اين حد دوام داشت؟؟؟آه.....حالا من موندم و حسرت جوونيم كه تباه شد شايد آخر خط من باشه من بدونه مهدي هيچ وقت نتونستم و نميتونم شايد بهترين كار
همين باشه شايد مرگ من به عنوان همسر مهدي بهتر باشه از موندن و زندگي بدونه اون ...حرفهاي ناگفته رو ميشه به نامه سپرد تا به گوشش برسونه آره اين بهترين راهه...
مهدي جان من وقتي به تو بله گفتم تا آخر عمر هم پاي حرفم هستم با تموم سختي ها من به همه مشكلات كنار هم بودن بله گفتم ولي تو چي؟
من تو رو دوست داشتم و دارم مثل بت ميپرستمت شايد حالا كه همسر تو هستم برم بهتراز اينه كه باشم ولي دور از تو .......................................
.......................................
نامه اي كه صبح كنار تخت مريم كنار بدن رنجور و بي جان دختري شكست خورده در حالي كه با خون خودش براي رهايي از بند دنيا حنا بندان كرده بود
به دست مهدي رسيد تا شايد بفهمه كه عشق رو بايد توي قلب پروراند نه
به زبان جار زد.......
علاقه مندی ها (Bookmarks)