تنهایی داره منو میکشه
35 ساله متاهل ازدواج سنتی و دارای دو فرزند که یکی در سن نوجوانی هست
با مادرم مشکل دارم کاملا درک میکنم که منو کمتر ازبقیه بچه هاش دوست داره و کلا رابطه اش با من خوب نیست هزار تا خاطره بد از مادرم دارم
با مادر شوهرم هم همین طور مادر شوهرم حسابی از مادر من بیزاره به خاطرمسایلی که سر ازدواج منو شوهرم پیش امده و کلا هر دو تاشون مقصر هستن
ماهی یه بار میرم خونه مادر شوهر که معمولا هم متلک می شنوم و بی احترامی میبینم
من دانشجو هستم با نمرات خیلی عالی در مقطع بالا
تو دانشگاه هم خیلی تنهام دوست صمیمی ندارم
حالا تو خونه خودم:
شوهرم یا سر کاره یا گرفتار پدر و مادر
وقتی هم تو خونه هست یا خسته هست یا سر درده یا کمرش درد میکنه یا خوابش میاد و کوچکترین توجهی به من یا بچه هاش نداره
مثلا پسرم به باباش میگه من می خوام فردا با فلانی برم ...و ....باشه بابا قبول بابا
باباش میگه باشه
در صورتی که پسرم با یه پسری که از لحاظ اخلاقی مورد قبول ما نیست می خواد مثلا بره مهمونی
با تعجب به شوهرم میگه اجازه میدی ؟ میگه ها !چی گفت ؟برو از مامان بپرس من نمی دونم هر چی مامان بگه
یعنی پسرم روبروی باباش نشسته باهاش حرف زده ولی شوهرم اصلا گوش نکرده ببینه بچش چی میگه می خواد کجا بره باکی بره و...
بعد من به پسرم میگم بابات متوجه نشد چی گفتی ولی من کاملا حرفات را گوش کردم و نمی تونم اجازه بدم که بری
بعد من باید داد و بیدادپسرم را برا چند روز تحمل کنم که بابا اجازه داد تقصیر تو بود و...
خرید بچه ها -برنامه ریزی کلاس شون و کارای مدرسه و... همش با منه
و اصلا حمایت و توجهی از طرف شوهرم یا بچه هام ندارم
شوهرم میگه وظیفته مگه چی کار میکنی ؟نون مفت می ذارم جلوت ؟
امروز بعد از ماه ها با شوهرم دوتایی رفتم خرید
تو مغازه شوهرم با هام دعوا کرد رو یه کاغذ دو تا لیست نوشتی هر چی بهش میگم هیس باز داد میزنه
به فروشنده هم اینو میگه داریم سوار ماشین میشیم بازم داد میزنه و میگه
زدم زیر گریه میگم مگه من کرم یه بار که گفتی فهمیدم چرا داد میزنی ؟ چرا این همه تکرار میکنی ؟
قبل رفتن هم داشت نق میزد تو ماشین قبل رفتن بهش گفتم می خوام یه خرید شاد و بی سر وصدا و نق و نق داشته باشم من به ارامش نیاز دارم عصر که بچه ها بیان به انداره کافی برام دارن
الان امدم نشستم خونه با یه دل پر از غصه با چشم های پر اشک
فقط دلم یکی را میخواد که منو از ته دل بدون هیچ چشم داشتی صادقانه دوسم داشته باشه
تو رفتارش تو حرف زدنش بهم نشون بده که منو خیلی دوست داره نشون بده که من براش خیلی مهم هستم وقتی باهاش حرف میزنم نگام کنه نزنه به شوخی و چرت پرت گویی یا بوسیدن ولیسیدن یا دعوا راه ننداره صداش را بالا نبره بزاره حرفم تموم شه
15 روز خواهرم خونه مامانم بود مادرم یه زنگ نزد بگه :کجایی؟ خبری ازت نیست ؟زنده هستی !! اخه مهر مادری تو قلبت نداری ؟ یا حداقل زنگ بزنه شکایت کنه بگه ناپیدایی ؟مادرت را کنار گداشتی
ند شب قبل با پسرم رفتم خونه مامانم گفتم شبی تنهاست بیارمش خونم پسرم هم سر درد بود میگفت میخوام برم خونه ول کن مامان
گفتم به خاطر من که مادرت هستم یه لحضه صبر کن
رفتم تو دیدم خواهرم و زن برادرم انجا هستن و مارم سبری تفت میه برا قورمه سبزی (پسرم عاشق قورمه سبزی هی چشمک میزد یعنی شام بمونیم اینجا) متوجه شدم مهمون داره فقط گفتم امدم سر بزنم بهتون گفتم شاید تنهایی
بعد هم خدحافظی کردم و امدیم خونه
جلو پسرم و زن دادشم و خواهرم خیلی خرد شدم
دلم میخواست بگه حالا که امدی همینجا باش زنک بزن به شوهرت بگو بیاد
غذا هنوز پخته نشده میشه بیشترش کرد به خدا اگه فقط یه تعارف کرده بود یه تعارف ریزه ریز اینقدر داغون نبودم
در حالی که من خیلی کم و به ندرت پیش میاد که دست خالی برم خونه مادرم
بعد از چند روز تو حرفاش متوجه شدم مادر شوهر خواهرم را دعوت کرده بود
خدایا کمکم کن تا ایمان، نام و نان برایم نیاورد
علاقه مندی ها (Bookmarks)