ای تک جان
جواب بنده هم وقتی دیدمش توی دلم منفی بود بعد که اومدم خونه هر چه کردم تا اخلاقش رو مزید بر ظاهر کنم نشد..توی این فکر بودم که چه جوری نه بگم یا اینکه چند روز دیگه فکر کنم .. اما فردا عصرش دامادشون که با پدرم روابط صمیمانه داره اومد بهش گفت که دختر میگه پسره گفت حق نداری خونه اقوام بری و دوست ندارم خانوادت تو زندگیم دخالت کنه در حالی که به این ایام فاطمیه قسم من چنین حرفی نزدم(حالا این دو مورد هیچ چون برام مهم نیست وقتی شنیدماتفاقا خوشحال شدم) اما اینکه در مورد زندگی قبلیم قضاوت کنه که نامزدش حتما به خاطر بد قلبیش طلاق گرفته این منو میسوزونه به حضرت عباس قسم بلایی که نامزد قبلیم سرم آورد و هر چه تحمل کردم دیگه نتونستم ادامه بدم..............
توی دادگاه وقتی شکایت مهریه کرد و من هم گفتم ندارم توی سالن دادگاه جلوی انبوه مردم آمد جلوم ایستاد و گفت پول نداری خواهر که داری برو اونو بفروش مهریه منو بده
انواع کارهای وقیحی که کرد انواع بلاهایی که سرم آورد
یک بار دیدم توی یک ماشین نشسته و داره با یک پسر میخنده رفتم قرآن رو گرفتم دستم گفتم خدایا دیگه میخوای چه بلایی سرم بیاد. دیگه اعصابم رفت آبروم رفت و ناموسم که هنوز اسمش توی شناسنامه ام هست جلوی چشم خودم اینکار رو میکنه.....دقیقا چند روز مونده بود به محرم این اتفاق افتاد فرداش خواهرم اومد بمن گفت خواب دیدم حضرت عباس رو دیدم که با لشکرش داشت رد میشد جلوشو گرفتم گفتم وایسا میخوام درد برادرم رو بهت بگم و ایشون هم گفته بود که خودم میدونم..... بعد چند ماه انگار که معجزه ای اتفاق بیفته طلاق گرفتیم
ای کاش یکی بود که دردمو بهش میگفتم و خودمو خالی میکردم
علاقه مندی ها (Bookmarks)