سلام هلیا خانم
سلام اقای باغبان عزیز
شادی و نشاط واقعی نباید با اتفاقات زندگی تغییر کنه !
اتفاقا رو نوع واقعیش خیلی اثر میذاره
به نظرتون باید تغییر کنه ؟
باید و نبایدش؟!! ،به هر حال تغییر میکنه بخواهی نخواهی شما نظری غیر این رو تجربه کردین؟
به قول یکی از معلمان دوره دبستانم : مشکلی وجود نداره - همه چیز در دنبا مسئله ست ، و مسئله هم راه حل داره !
ببخشید ولی این حرفها مال وقتی ک توی گود نیستی(میمش رو بردار میشه شکلات و از این حرفها ) ولی وقتی توی دل مشکلاتی یا همون شکلاتو یا همون مسائل ...راه حل ....اخه...باشه اینو قبول
خب ، یخورده بیشتر درد و دل کن!
من خانوادم و خیلی دوست دارم کوچکترین ناراحتی اونها ناراحتم میکنه چه برسه به اینکه با وجود ی بچه بخوان...
خیلی این روزها عصبی و حساس شدم. کنار همه مشکلات...نه کنار همه مسائل این یکی رو نمیتونم تحمل کنم.سعی کردیم کارشون به اینجاها نکشه اما..از اینکه برادرم اینقدر درمونده شده خییییلی ناراحتم.(هر چند خودشم کم مقصر نیست)
خیلی بده وقتی سعی تو بکنی اما شکست بخوری خیلی بده وقتی کسایی رو ک چند سال چقدر دوست داشتی و بهشون دل بستی و محبت کردی اما یهو ببینی ک درد بزرگی تو سینه دارن و تو هم نمیتونی براشون کاری بکنی. خیلی بده وقتی ی زمانی کسایی رو دوست داشتی ولی الان تلفن هاتم با اکراه جواب میدن ی جور انگار شکست عشقی میخوری اصلا فکر نمیکدم ی روز از دست خانم برادرم انقدر نا راحت بشم پارسال این موقع اگه میپرسیدین میگفتم خیلی دوستش دارم اما الان ک میبینم مادرم درحسرت دیدن نوهاش مونده و چه بی احترامی هایی ک نمیکنه ازش بدم میاد . اصلا فکر میکنم اینقدر ها هم خوب نبوده ما گول خوردیم روی واقعیش رو ندیدیم...(البته مادرم میکه ادم با همسرش خوب نباشه با خانوادش هم نمیتونه)همه اینها خیلی روم اثر بدی روم گذاشته چند ساعت هایی میشه از همه بیزار میشم فکر بدبینی به عالم و ادم ،از خودمم خیلی عصبانی میشم...حساس زود رنج غر غرو تازگی ها پرخاشگرم شدم شدم
چند وز پیش داشتم ظرف میشستم . مادرم اب چکونو همیشه انقدر شلوغ میکنه ک دیگه نمیتونی ظرفهای شسته رو بذاری . همیشه از این قضیه گله مندم اما فایده ای نداره. میگم مادر من خب هر چی تو دستته اینجا نذار ...بعد میگه تو اصلا ظرف نشور برو ی کار دیگه بکنحقم میدم ایشون 60سالشه. و درضمن خانم خونست اختیار داره پس اعتراض من وارد نیست خلاصه ظرفها مونده بود رو دستم، دیدم ظرف و نمیتونم بذارم اب چکون حوصله بحث تکراری نداشتم(از ازمون رانندگی اومده بودم برای بار سومم قبول نشدم) اومدم روی میز بچینم ک مادرم گفت اونجا رو تمیز نکردم چرا گذاشتی اونجا. بازم هیچی نگفتم اما خیلی ناراحت بودم (مثل همیشه) دیدم زحمتم بیشتر شد...اومدم وسایل اضافه رو بردارم از تو اب چکون ، به این هم فکر میکردم ک اون ظرفها رو باید دوباره بشورم...همین موقع برادرم مرغ میناش رو از تو قفس بیرون اورده بود(سر اینم همیشه اعصابم خورد میشه چون همه جا رو کثیف میکنه )پرنده اومد تو اشپزخونه نشست رو ظرفها. دیگه خیلی عصبانی شدم داد زدم بیا این پرندتو ببربعدم ی کار خیلی زشتی ک کردم(الان خیلی خجالت میکشم)عین دیوونه ها زدم زیر اون ظرفها و همشونو ریختم پایین.بعدم گریه کردم ک چرا من کنترل ندارم چرا من اینجوریم چرا درونم پر از حسهای بده و بعدرفتم سر کار تا شب ک برگردم...
از اینکه منم مثل برادرام غم و غصه مادرم رو زیاد میکنم ناراحتم میخوام باری از رو دوششون بردارم ولی بدتر باری به دوششونم
به نظرت چگونه میتونی مسئله را حل کنی ؟
برادرم و خانومش از خر شیطون پیاده بشن و این جنگ و تموم کنن
ممنون .
من از شما ممنونم
علاقه مندی ها (Bookmarks)