به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 7 , از مجموع 7
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 24 آذر 95 [ 20:04]
    تاریخ عضویت
    1392-12-15
    نوشته ها
    14
    امتیاز
    1,674
    سطح
    23
    Points: 1,674, Level: 23
    Level completed: 74%, Points required for next Level: 26
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    27

    تشکرشده 19 در 7 پست

    Rep Power
    0
    Array

    نمی تونم گذشته رو فراموش کنم

    سلام
    کلی مقاله راجع به اینکه گذشته را فراموش کنید و در حال زندگی کنید خوندم ولی مشکل اساسی اینکه نمی تونم به خودم کمکی کنم
    همیشه خاطرات بد گذشته رو بطور ناخودآگاه برای خودم تکرار می کنم و خودمو سرزنش می کنم و آزار می دم حتی کوچکترین اشتباهمم یادم میاد .
    ولی جالبه که هرچی فکر می کنم اصلا لحظه های خوش زندگیم یادم نمیاد انگار که اصلا لحظه خوش نداشتم ولی واقعا اینطور نیست
    یه مشکل دیگم دارم که دایما دلشوره می گیرم
    من لحظه خوش جشن عقدم با دلشوره خیلی زیاد گذروندم
    با کوچکترین چیزهای پیش پا افتاده دلشوره می گیرم مثلا همین جشن عقدم لحظه ای که وارد خونه شدیم و دیدم فضا یکم برای جشن کوچیکه دلشوره ی خیلی بدی گرفتم و انگار همش نگران این بودم که یکی موقع رقص بخور به میز پذیراییو باندو ..... اینطور چیزا . حتی واسه چیزای پیش پا افتاده تریم دلشوره می گیرم. هر روز صبح با دلشوره از خواب پا می شم
    لطفا راهنماییم کنید دارم تمام لحظات خوش زندگیمو اینطوری از دست می دم و فراموش می کنم
    به کمکتون نیاز دارم

  2. #2
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 24 آذر 95 [ 20:04]
    تاریخ عضویت
    1392-12-15
    نوشته ها
    14
    امتیاز
    1,674
    سطح
    23
    Points: 1,674, Level: 23
    Level completed: 74%, Points required for next Level: 26
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    27

    تشکرشده 19 در 7 پست

    Rep Power
    0
    Array
    فکر می کردم ازدواج کنم انگیزم برای زندگی بیشتر میشه.
    آدم فعالی میشم.
    ولی هیچ چی عوض نشد
    در کل من یک زنبور بی عسلم که نه دلم می خواد کاری انجام بدم و نه از عهده انجام کاری بر میام.
    من حتی تو خونه دست به سیاه سفید نمی زنم.
    دست و دلم به کار نمیره انگار بدنم حس اینکه پاش کاری کنه نداره.
    فقط دارم روزارو میگذرونم و افسوس می خورم
    خیلی مسخره اطت واقعا .
    هرکی اینارو بدونه می گه خوب همه چی به خودت مربوطه از تنبلی دست بردار ولی واقعا نمی شه
    آدم عجیبی شدم نمی تونم برای کسی کاری کنمو به کسی محبت کنم حتی به خواهر زاده1 سالم بیچاره چه خاله ای داره.
    وقتیم میخوام برم سمتش مامانم انقدر می گه چه عجب ...
    که پشیمون میشم
    حتی خودمم دیگه نمی تونم خودمو بفهمم : بیماره روحیم، مشکل دارم ، ندارم، بدنم ضعیفه ، یا تنبلم؟؟؟
    فقط یه گوشه میشینم و هراز گاهی کارای اشتباه گذشته یادم می افته و احساس بدبختیه بیشتر می کنم

  3. #3
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    دوشنبه 19 آبان 99 [ 21:53]
    تاریخ عضویت
    1391-3-16
    محل سکونت
    گلستان
    نوشته ها
    3,933
    امتیاز
    52,145
    سطح
    100
    Points: 52,145, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 23.0%
    دستاوردها:
    OverdriveTagger First ClassSocialVeteran50000 Experience Points
    تشکرها
    15,723

    تشکرشده 11,395 در 3,444 پست

    Rep Power
    0
    Array
    درود بانو

    میشه لطفا بگید علت این اضطراب و ناراحتی بخاطر گذشته ای که دارید ناشی از چیه؟
    فقط نوشتید خاطرات بد گذشته و سرزنش کردن خودم!!

    لطفا کامل توضیح بدید
    دوتعریف جدید و جالب ﮐﻪ خوب است به عمقش فکر کنیم:
    ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ؛ ﯾﻌﻨﯽ، ﺗﻨﺒﯿﻪ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ!
    ﮐﯿﻨﻪ؛ ﯾﻌﻨﯽ، ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺯﻫﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺸﺘﻦ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ!
    ﻫﯿﭻ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﺳﻌﺎﺩﺕ ﻧﻤﯽ ﺭﺳﺪ،
    ﻣﮕﺮ ﺁﻧﮑﻪ ﺩﻭ ﺑﺎﺭ ﺯﺍﺩﻩ ﺷﻮﺩ:
    ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭ خویش
    ﻭ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ
    ﺍﺯ خویشتن ﺧﻮﯾش ،ﺗﺎ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻧﺶ ،
    در زﺍﯾﺶ ﺩﻭﻡ، ﻫﻮﯾﺪﺍ ﺷﻮﺩ
    ﻭ ﺣﯿﺎﺕ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺍﻭ ﺁﻏﺎﺯ ﮔﺮﺩﺩ !

  4. کاربر روبرو از پست مفید khaleghezey تشکرکرده است .

    Nazlly (چهارشنبه 14 بهمن 94)

  5. #4
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    سه شنبه 28 فروردین 03 [ 14:02]
    تاریخ عضویت
    1394-4-10
    نوشته ها
    498
    امتیاز
    11,783
    سطح
    71
    Points: 11,783, Level: 71
    Level completed: 34%, Points required for next Level: 267
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    121

    تشکرشده 542 در 278 پست

    Rep Power
    85
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط Nazlly نمایش پست ها
    سلام
    کلی مقاله راجع به اینکه گذشته را فراموش کنید و در حال زندگی کنید خوندم ولی مشکل اساسی اینکه نمی تونم به خودم کمکی کنم
    همیشه خاطرات بد گذشته رو بطور ناخودآگاه برای خودم تکرار می کنم و خودمو سرزنش می کنم و آزار می دم حتی کوچکترین اشتباهمم یادم میاد .
    ولی جالبه که هرچی فکر می کنم اصلا لحظه های خوش زندگیم یادم نمیاد انگار که اصلا لحظه خوش نداشتم ولی واقعا اینطور نیست
    یه مشکل دیگم دارم که دایما دلشوره می گیرم
    من لحظه خوش جشن عقدم با دلشوره خیلی زیاد گذروندم
    با کوچکترین چیزهای پیش پا افتاده دلشوره می گیرم مثلا همین جشن عقدم لحظه ای که وارد خونه شدیم و دیدم فضا یکم برای جشن کوچیکه دلشوره ی خیلی بدی گرفتم و انگار همش نگران این بودم که یکی موقع رقص بخور به میز پذیراییو باندو ..... اینطور چیزا . حتی واسه چیزای پیش پا افتاده تریم دلشوره می گیرم. هر روز صبح با دلشوره از خواب پا می شم
    لطفا راهنماییم کنید دارم تمام لحظات خوش زندگیمو اینطوری از دست می دم و فراموش می کنم
    به کمکتون نیاز دارم


    سلام نمیدونم درمانت چیه
    ولی تو رو خدا به فکر باش
    همکار خواهرم یه فوق تخصص بسیار زیبا و خانم بود
    مادرش می گفت تو روز عقدش گریه میکرده
    خانواده همسرش گفتن اگه پشیمونه ما بریم مامانش گفته نه این از بچگی این جوری بوده
    حالا بعد از این همه خودخوری و اضطراب یه نوع نادر از بیماری ام اس گرفته فکر کن یه خانم قد 170 واقعا چهره بی نظیر فوق تخصص .... صبح به صبح باید لاستیکیش کنن تا بره با ویلچر به مطبش
    آخرش اینه
    برو پیش یه روانپزشک حاذق و درمان کن خودتو .

    ببخشید عمق فاجعه رو بهت گفتم

  6. کاربر روبرو از پست مفید حیاط خلوت تشکرکرده است .

    Nazlly (چهارشنبه 14 بهمن 94)

  7. #5
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    دوشنبه 04 مهر 01 [ 02:59]
    تاریخ عضویت
    1393-11-15
    نوشته ها
    823
    امتیاز
    34,196
    سطح
    100
    Points: 34,196, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassSocialOverdriveVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    3,683

    تشکرشده 2,882 در 761 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    235
    Array
    سلام

    نازلی جان با دارو مشکل دلشوره تا حدود زیادی حل میشه ، داروش هم تا جائیکه من میدونم اعتیاد آور و.. نیست . فقط حتما برو پیش پزشک. حتی پزشک داخلی هم اگه فقط مشکل دلشوره باشه میتونه دارو بده. ولی این اضطرابی که خودت میگی اگه حل نشه به بیماری های بدتری تبدیل میشه یا خیلی تشدید میشه پس پیگیر درمان تحت نظر پزشک باش.

    یه توصیه هم میخواستم بگم که اگه بفهمیش خیلی جاها کمکت میکنه ، اینکه به ته همه چی فکر کن. به انتها ، آخره آخر .
    مثال: به اینکه اگه باند و میز بیوفته اون لحظه چی میشه، 2ساعت بعد چی میشه ،تمسخر دیگران آبرو ریزی ووو.. فکر نکن ، هر چی فکر کنی این فاجعه در نظرت بزرگتر میشه ، حتی خودتو وسط اون اتفاقه رخ نداده میبینی و استرس شدیدی میگیری ، توی تنهایی هات به همه ی اتفاقات بدی فکر کن که ازش گذشتی ، ببین خوب به کجا رسید !

    باند میوفته -میز میوفته -2تا استکان میشکنه -یکم جا تنگ میشه- مردم 2ساعت بهشون سخت میگذره -بعد مراسم تموم میشه ، 2روز بعدم یادشون میره . این ته ته اون فاجعه بزرگیه که تو به خاطرش استرس گرفته بودی! تازه اگه اتفاق می افتاد.
    ای خواجه درد نیست... وگرنه طبیب هست

    ای بی خبر.. از خورشیدِ پشتِ ابر !



  8. 2 کاربر از پست مفید گیسو کمند تشکرکرده اند .

    Nazlly (چهارشنبه 14 بهمن 94), نیکیا (چهارشنبه 14 بهمن 94)

  9. #6
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 24 آذر 95 [ 20:04]
    تاریخ عضویت
    1392-12-15
    نوشته ها
    14
    امتیاز
    1,674
    سطح
    23
    Points: 1,674, Level: 23
    Level completed: 74%, Points required for next Level: 26
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    27

    تشکرشده 19 در 7 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام
    باتشکر از توجه شما خاله قزی عزیز

    سعی می کنم خلاصه گویی کنم ولی از اونجایی که انشام هیچوقت خوب نبوده شاید خیلی خوب نشه
    نمی دونم چرا ولی نمی تون خودم و ببخشم خیلی سعی کردم ولی باز هی تکرار می شه.
    از کوچکترین اشتباهات و اتفاقات گرفته تا بزرگترینها .
    مثلا یهو یادم میوفته که چرا من فلان پسرو وارد زندگیم کردم چرا اون موقع ها انقدر خر بودم که وقتم براش تلف کردم خوب این واقعا اشتباه بوده ولی واقعا ازش درس گرفتم و امکان نداشته و نداره که بخوام تکرار کنم و نه تنها فراموش نمی کنم بلکه هر بار که یهو یادم می افته فقظ خودمو سرزنش می کنم و بعد دلشوره می گیرم و می گم نکنه این شخض یکروزی تو زندگی آینده ی من تاثیر بذاره ( این از دلشوره هاییه که علتشو می دونم )
    یا مثلا یهو یادم می افته فلان روز تو پشت صحنه تئاتر وقتی یکی از هنرپیشه های مرد می خواست لباسشو عوض کنه من انقدر تو افکار خودم غرق بودم که اصلا حواسم بهش نبود و وقتی به خودم اومدم که دیدم همه دارن مسخره می کننو چرتو پرت می گن و من اصلا نتونستم از خودم دفاع کنم. هروقت یادم می افته می گم چرا اون لحظه حواست نبود چرا سریع به خودت نیومدیو بری چرا انجا همینطور خشکت زد چرا اصلا دهنت باز نشد بگی حواسم نبود ببخشید چرا چرا چرا
    در مورد دلشوره هام که اصلا خیلی هاشو نمی دونم بخاطر چیه چون اکثر اوقات ساعت 4 صبح با دلشوره شدیدی از خواب می پرم انگار که داره یه فاجعه رخ می ده یا انگار تمام دنیا داره رو سرم خراب می شه و اون لحظه است که انقدر غیر قابل تحمل می شه و انقدر بیچاره می شم که فقظ از خدا مرگ می خوام چون هیچ چاره دیگه ای برام نمی مونه. و همین موضوع باعث می شه تا تمام روز عصبی باشم و تمام انرژی مو برای فعالیت از دست می دم.


    گاهی فکر می کنم که آدم نق نقویم و بیخودی به خودم می گم که من افسردم ، عصبیم ، تو زندگی مشکل دارم
    ولی چند مورد اختلال رفتاری روانی هست که نمی تونم جزو بهونه های الکیم بذارم مثل:
    هیمن دلشوره های ناگهانی ، عصبی بودنم و از کنترل خارج شدنم ، بی اعتماد بنفسی و افکار منفی دائمی
    و اینکه کلا به زندگی بی انگیزم

    چون فقط یک پست در روز می تونم بذارم مجبورم این پستو یکم طولانی کنم


    حیاظ خلوت عزیز

    از توجهتون خیلی ممنونم و این حقیقت بدیهیی هست که شما فرمودین چون من بارها تا مرز سکته رفتم و برگشتم و تنها توصیه دکتر به من حفظ آرامش و دوری از استرس و این طور حرفا بوده. و همین مشکلات بود که دو بار منو تو خواب تا مرز ایست قلبی برد . گاهی اینقدر بهم فشار میاد که دست چپم کامل سر می شه و درد شدیدی می گیره
    دروغ چرا فعلا نمی تونم برای دکتر هزینه کنم چند بارم که خواستم اقدام کنم و موقعیتشو داشتم نتونستم یه دکتر خوب پیدا کنم
    دلم می خواد درمان بشم نه اینکه خودم و به قرض ببندم
    گیسوکمند جان

    کاملا منظورتون رو متوجه شدم اینبار که دچار چنین مشکلی شدم حتما روش شمار امتحان خواهم کرد.

  10. #7
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 24 آذر 95 [ 20:04]
    تاریخ عضویت
    1392-12-15
    نوشته ها
    14
    امتیاز
    1,674
    سطح
    23
    Points: 1,674, Level: 23
    Level completed: 74%, Points required for next Level: 26
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    27

    تشکرشده 19 در 7 پست

    Rep Power
    0
    Array
    موفقیتهای من در زمینه های هنری و تحصیلی تا اوایل دبیرستان ادامه پیدا کرد ولی یهو دیگه بریدم هنوز داشتم تلاش می کردم ولی خودم می دونست که دارم کم میارم.
    وقتی خیلی کوچیک بودم یادمه که زندگی خیلی مرفه و لوکسی داشتیم تا اینکه درست سالی که من می خواستم به دبستان برم همزمان با نامردی هایی که عموهام و پدر بزرگم و کم عقلی خود پدرم ، پدرم ورشکست شد و زمین بدی خورد که متاسفانه دیگه از جاش بلند نشد.
    ورشکستگی رو اون موقع ها درک نمی کردم و چندان تاثیری روم نذاشت ولی تحقیرها و حکم های جلب پدرم و فرار کل اقوام ازما که گویا طاعون داریم خیلی روم تاثیر میذاشت که البته الان بیشتر می فهمم که چقدر اون لحظه ها دردناک بود.
    بازم میرم قبل تر به همون موقعی که هر دو مادر بزرگهام دست به دست هم دادن و بزرگترین اشتباه رو انجام دادن و مادر 12 ، 13 ساله منو خیلی به زور و با کتک به پسر خاله 30 ساله اش دادن به مردی که فکر می کنم علاقه ای به تشکیل خانواده نداشته و فقط بخاطر اینکه بعد از کلی خوش گذرونی اومده دختر خاله آفتاب مهتاب ندیده اشو گرفته . دامادی که شب عروسی عروس گذاشته و 1 هفته بعد برگشته خونه
    مادرم هیشه از پدرم متنفر بوده. اینو من دقیقا تایید نمی کنم و لی طبق گفته های مادرم و خواهر بزرگترم که مادرم تو سن 14 سالگی بدنیا آورده مادرم از خواهرم هم چندان خوشش نمی آید.
    من شده بودم قهرمان مادرم که می خواست به هر چیزی که نرسیده رو من داشته باشم.
    ولی صد افسوس که نشدم
    با یه مدرک پوشالی لیسانس که به هیچ دردم نمی خوره و یه هنر که جرات و اعتمادبنفس ارائه شو ندارم موندم بی کار .
    سر کوفتای مادرم از دبیرستان شروع شد هنوز درسم خیلی خوب بود ولی سر کوچکترین اشتباهات شروع به تحقیر می کرد که تو هم هیچی نمی شی تو هم بی عرضه ایو ..... که حقم داشت واقعا هیچی نشدم
    مادرم عادت داره هیچوقت از زبونش کلام مثبت در نمیاد به یاد ندارم که اشتباهی کرده باشیمو مادرم دلداریمون بده همیشه سرزنش کرده و تحقیر. هرقت می خواد کسی رو به کاری وادر کنه بجای تشویق و انرژی مثبت اونقدر آدمو می کوبه که بلکه طرف از حرصش تحریک شه او اون کارو انجام بده.
    هنوزم هم هز صبح که از خواب که پا میشه این پوچی و بی عرضگی آدم و یادآوری می کنه و ساعت ها به سرکوفتش ادامه می ده ولی چه کنم هز روز بجای اینکه به خودم بیام دارم از زندگی دور می شم
    برگردیم رابطه مادرم با پدرم که هرروز خونه ما با دعواهای مادرم با پدرم شروع می شد البته پدرم فقط سکوت می کرد .
    به هر حال تو با این وضع و حال و یکسری اتفاقات دیگر 30 سال سپری شد و الان به نقطه ای رسیدیم که خواهرم با یه بچه طلاق گرفته و بلاتکلیف مونده و البته داستان خودشو داره که چطور مادرم به زور فرستادش خارج و به اینجا رسید. مادرو پدرم حدود 12 سال پیش از هم طلاق گرفتن . پدرم از من و خواهرم متنفره مخصوصا خواهرم که حتی راضی نیست بچه شو ببینه.
    به جرات می تونم بگم که ما محبت کردن بلد نیستیم چون کسی بهمون یاد نداده به یاد ندارم که پدرم به مادرم یا مادرم به پدرم محبت کرده باشن یا حتی یک بار به هم عزیزم گفته باشن.
    اینم بگم که تا اونجایی که می دونم کاری نکردیم یا حداقل انقدر کار وحشتناکی نکردیم که بخوان اینطور از ما متنفر باشن . شاید اشتباه می کنم ولی هرچی باشه اونا پدر مادرمونن نباید اینطور از ما متنفر باشن. باز یکم به مادرم حق می دم چون هرچی که بوده یه زن تنها بدون کار بدون کمک پدرم مارو از 20 سال پیش به دوش می کشه . و از اینکه ما هیچی نشدیم و نمی تونیم بهش هیج کمکی کنیم خیلی ناراحته از ما بدش میاد که حق داره. 10 سال پیش با پسر محشری آشنا شدم که اون موقع قدرشو ندونستم ولی الان خوشبختانه همسرم هست.تقریبا 1 ماهه. که مادرم از انتخاب همسرم خیلی ناراضیه و از همسرم خیلی خوشش نمیاد و این یعنی سرزنش هر روزه و تحقیر هر روزه همسرم پیش من . حداقل خوشبختانه تو روی خود ش بهش نمی گه.
    از نظر من پسر خیلی خوبیه چون برای من ایمانش به خدا خانواده دار بودنش ( حتی اگه پدر مادر تحصیل کرده نداشته باشه) مسئولیت پذیریش و اینکه از 18 سالگی خودش رو پای خودشه و اینکه اشتباهات منو بخشیده و همیشه پشتم بوده ، اینکه مطمئنم اهل خیانت نیست و مرد چشم پاکیه ، و اینکه برای شادیه من هر کاری می کنه و اینکه پیشش احساس امنیت و آرامش می کنم و برام مهم نیست که شغلش آزاده و لباس فروشی داره
    اما بنظر مامانم تمام این حرفا هیچ ارزشی نداره و برات نون و آب نمی شه و از کجا معلوم که تو آینده هم همینطور باشه نه شغلش خوبه نه تحصیلات بالا داره من روم نمیشه به کسی بگم دامادم بوتیکیه
    نمی دونم از دور حرفهای مادرم منطقی بنظر می رسه
    تورو خدا اگه این متنو خوندین حداقل در مورد آخرش نظر بدین هرچی باشه شما ها خیلی باتجربه این .لظفا بگین که تو انتخابم اشتباه نکردم. و اینکه اون یه رئیس بانک نیست زیاد اهمیتی نداره ولی اینکه واقعا خدا ترسه خیلی مهمه. تورو خدا نگین کیه اینا فقط حرفه.


 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ ها: 7
    آخرين نوشته: دوشنبه 26 بهمن 94, 19:57
  2. (توهم همه چیز دانی ) استفاده نادرست از شبکه های اجتماعی و توهم دانش
    توسط مدیرهمدردی در انجمن مهارتهای ارتباطی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: شنبه 10 بهمن 94, 17:26
  3. پاسخ ها: 31
    آخرين نوشته: چهارشنبه 09 مرداد 92, 19:59
  4. +تاریخچهٔ جنسی‌ همسر آیندتون چقدر براتون مهمه
    توسط kamran2007 در انجمن سایر سئوالات مربوط به ازدواج
    پاسخ ها: 88
    آخرين نوشته: سه شنبه 28 مهر 88, 11:08

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 18:49 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.