با سلام
من دختری هستم ک مدتی با پسر خاله ام در ارتباط بودم(حدود یک سال)...همه چیز خوب بود...فقط یه کم بیش از حد جلو رفته بودیم که اونم اشتباه بود....

پسر خاله ام قصدش ازدواج بود و ما عاشق هم بودیم
خاله ام هم منو نشون کرده بود....
ولی مادرم همیشه بی دلیل مخالفت میکرد...
(انگار کینه ای قدیمی بین خودش و خواهرش باشه....)
البته خودم فکر میکنم چون خاله ام برای اینکه من عروسش بشم خیلی اصرار میکرد... مادرم فکر کرده حتما ریگی به کفششون هست و لابد من خیلی مهم هستم و...
خلاصه زیاد سخت گیری میکرد


تا اینکه یک روز مادر بنده به من مشکوک میشه و میره پلیس فتا (به گفته ی خودش) و تمام چت های منو چک میکنه...

چشمتون روز بد نبینه....

تمام ارتباطات من و پسر خاله ام رو دید
و بد تر از اونکه یه جاهایی رو خونده بود ک نباید میخوند و برداشت غلطی از رفتار های ما کرده بود...

پسرخاله من وقتی فهمید مادرم فهمیده گفت میاد خواستگاری
ولی دیگه نمیتونست
چون مامانم با خوندن چت هامون راز زندگی پسر خاله مو فهمیده بود.... یک ارتباط غلط که در گذشته داشته .... هرچند الان توبه کرده...ولی برای مادر و پدر من قابل قبول نبود....

پدر و مادر من خیلی مذهبی هستن و توبه رو قبول دارن
ولی میگن ک اگر هم توبه کرده آبروش برای ما رفته...بره دختر یکی دیگه رو بگیره...

و بد تر از همه اینکه والدین من با اینکه هر دوشون دبیر هستن... و خیلی فهمیده ان...ازدواج رو بن بست زندگی میدونن...و از من انتظار دارن راه کمال رو در زندگی پیش بگیرم ( نکته: راه کمال از نظر والدین بنده درس خوندن در حد دکتری و یک دانشمند مشهور شدنه)

نمیخوام از خودم تعریف کنم
ولی چون فکر میکنن من خیلی باهوش هستم
از من انتظارات وحشتناکی دارند که بماند....

داشتم میگفتم پسر خاله بنده با مادرم حرف زد
و مادرم از جانب اون حرف هایی زد ک باورم نمیشد
آخه من خودم فرستاده بودمش پیش مامانم
حالا مامانم میگه اون تمام این مدت سر کارت گذاشته بوده و...


همیشه هم پشت سرش لعن و نفرین میکنه
جالب تر اینجاس پسر خاله ام برای اینکه مادرم با من کاری نداشته باشه گفته که تمام تقصیر ها گردن خودشه

و مادر بنده هم فکر کرده من گول خوردم...

هر چند پسرخاله ام همه جوره عشقشو بهم ثابت کرده
ولی الان به دلیل خواسته ی مادرم ما از هم جدا شدیم
(برای همیشه)

الان هم اعتماد والدینم رو از دست دادم
و هم عشق زندگیمو ک با این طرز تفکر پدر و مادرم مطمئن هستم هیچ وقت بهش نمیرسم

میدونم نباید نا امید بشم
ولی امیدم رو از دست دادم
لطفا کمکم کنید

من پدر و مادرم رو خیلی دوست دارم
میخوام هر دو طرف رو داشته باشم

خدا رو هم خیلی دوست دارم
ولی تحملش برام سخت شده

هم جدایی از کسی که یکسال باهاش بودی
هم سرکوفت هر روز پدر و مادر
و هم بی اعتمادیشون
و هم فکر کردن به آینده ای که معلوم نیست قراره با کی سر بشه...

ازتون خواهش میکنم کمکم کنید
اعتماد دیگه به وجود نمیاد


((اگر غلط املایی یا نگارشی داشتم واقعا عذر میخوام
چون الان حالم به شدت بده و دنبال راه حل میگردم

باز هم به خاطر عجله و بی دقتی توی متنم عذر میخوام))