سلام
امروز همسر من دقیقا سر اذان ظهر بیدار شد یه دو ساعتی میوه و تلویزیونو ... بعد گفت سرم درد میکنه و میرم بیرون یه دوری بزنم از اونجایی ک نمیتونه زیاد چیزیو ازم مخفی کنه معلوم شد میخواد با دوستاش بره باغ!!
من غذای مورد علاقشو درست کرده بودم خیلی ناراحت شدمو بهم برخورد
یه مدتی هم هست کم کم روابطش بادوستاش بیشتر شده!!!

بگو مگومون شروع شد و من گفتم این همه وقت گذاشتم غذا درست کردم تو میخوای....؟
ک گفت نه نمیخوایم اونجا غذا بخوریم و اینا... الکی گفت چون ظهر تا 7 عصر اونجا بودن!!!
بعد هم بهش گفتم کم کم داره رفیق بازیت زیاد میشه و... و من اصلا خوشم نمیاد اونم گفت نه اسم اینا رفیق بازی نیست مگه من میرم قمار کنم یا خلاف کنم و...
من کف اشپزخونه نشستم و داشتم گریه میکردم اونم خیلی راحت رفت... تازه خداحافظیم کرد...اخه چه رویی

بعد ک برگشت سلام کرد تحویل نگرفتم یه ساعتی گذشت من خواب بودم ظرفا رو ک ار صبح مونده بود شست و نشست رادیو گوش دادن الان که اومدم بخوابم اومد و بغلم کرد ولی هیچز نگفت منم خیلی ناراحت بودم ازش اصلا واکنشی نشون ندادم چند دقیقه بعد رفت کنار دوبار دیگ اومد بغل کرد باز رفت کنار الانم رفته بیرون از اتاق...

حالا نمیدونم چطوری باهاش اشتی کنم ک مشکل هم حل بشه؟
ک سبک نشده باشم؟
ک دیگ تکرار نکنه و فکر کنه بایه بغل و بوس همه چی تموم میشه؟