خیانت خیلی بده. خیلی زیاد. هیچ کس جای زندگی کس دیگه نیست که بتونه قضاوت کنه. ولی در مورد خودم اینو بگم که من ازدواجم از روی اجبار بود. همسرم عاشقانه منو دوست داشت ولی من هیچ جوره نمی تونستم دوستش داشته باشم. بارها ازش خواستم که جدا بشیم اما هر بار به بهونه ای منو راضی میکرد که اینکارو نکنم. از طرفی از ترس عواقب طلاق و چیزایی که همه می دونن میخواستم فرصت بدم به خودم که شاید حسم نسبت بهش عوض بشه تا وقتی که ناخواسته باردار شدم و البته خواسته تصمیم گرفتم که بچمو نگه دارم. با خودم میگفتم شاید حسم به زندگی عوض بشه و البته اشتباه بزرگ تری بود.!!! البته دلایلم برای دوست نداشتن همسر برای خودم کاملا روشنه.
این مختصر از زندگی من که البته می دونم گویا نیست فقط خواستم بگم چون در ادامه میخوام اشاره کنم که با وجود اصرار من برای طلاق و انکار همسر برای این قضیه من بهش گفتم که دیگه خودم رو رسما همسرش نمی دونم و اگه رابطه ای این وسط بوجود بیاد من به سمت اون رابطه میرم.
یه آقایی توی این مسیر سر راهم قرار گرفتم. یه آدم بازاری. از خودم کوچیکتر. شروع کرد به ساز عاشقی زدن. منم چون دچار اون خلا عاطفی بودم و از طرفی از لحاظ روحی روانی به شدت به هم ریخته بودم به سمتش کشیده شدم. این قضیه شاید یکی دو ماه طول کشید که من اونو به عنوان رابطه عشقی بپذیرم. هر چی انکارش کردم بازم به سمتم می اومد. با اینکه می دونست من هنوز رسما متاهل هستم و بچه دارم ولی چون این سستی توی رابطه رو حس کرده بود به خودش اجازه داده بود وارد حریم خصوصی من بشه.
یه مدت که گذشت و البته رابطه در حد چت و صحبت بود من فهمیدم که ایشون روابط زیادی دارن. خیلی راحت از روابط دیگه صحبت میکردن و اونو حق خودشون می دونستن!!! . با خودم میگفتم که خب جوونه و هنوز از تعهد ازدواج چیزی نمیدونه. من واقعا بهش دل بسته بودم با اینکه هیچ معیار درست و درمونی نداشت . به خاطر چرب زبونیش به خاطر سادگی خودم به خاطر شرایط روحی خودم و ....
تا اینکه فهمیدم که نامزد داره!!! البته عقد نبود ولی نامزدی که خانواده ها در جریان بودن. خب تو این مرحله من یه خورده به خودم اومدم. ازش دلیل این رفتاراش رو پرسیدم. خیلی راحت میگفت اون کیس ازدواجه و بقیه کیس صیغه!!! چه اشکالی داره. مگه همه با صد نفر نیستن. من چیم کمه. بهش میگفتم یعنی نامزدت از رابطه هات خبر داره. میگفت نه مگه خرم که بهش بگم؟؟؟
تازه این آدم کسی بود که اگه من بهش میگفتم الان داری چیکار می کنی می گفت دارم قران میخونم یا مثلا نماز بخونم الان میام و یا مثلا........... خیلی متاسفممممم.
من رابطم رو باهاش قطع کردم اما ته دلم حس میکردم که شکست عشقی خوردم و از این چرت و پرتا. حس میکردم از احساسم سو استفاده شده. حس میکردم بهم خیانت شده.
چند شب پیش که شب قدر بود بعد از 10 روز بی تابی براش زدم چیکار میکنی گفت دارم جوشن کبیر میخونم. منم همه حرفایی که توی دلم مونده بود رو براش نوشتم. سبک شدم خیلی زیاد.
بهش گفتم که نگاهم به یه آدمی مثل اون چیه و اینکه اون دختری که قراره باهاش ازدواج کنه چقدر گناه داره که اینطوری مورد ظلم قرار بگیره. و اینکه آدمایی مثل اون چه ضربه ای می تونن به اسلام بزنن. که حالم از هر چی آدم که به ظاهر مسلمون به هم میخوره . بهش گفتم تو برو مسلمون باش و به کصافط کاری هات ادامه بده ولی من کافرم اما اخلاقیات برام خیلی مهم تره. سعی کردم و فقط امیدوارم که حرفام تونسته باشه یه تکون کوچیک بهش بده
ازم طلب بخشش کرد و گفت که حلالش کنم.
نمی خوام با جزییات بگم که چی بهش گفتم ولی واقعا از ته قلبم دعا کردم که به راه راست هدایت بشه. این رفتارش آخر نامردیه. با عالم و آدم رابطه داشته باشه ولی بره دست بزاره روی دختری که آفتاب و مهتاب ندیدش. هیچ جای دنیا و با هیچ دینی این رفتار پسندیده نیست.
من اونو به خدا واگذار کردم و به خودم اومدم. این قضیه با تمام سختی هایی که داشت برای من یه نشونه بود. من داشتم چیکار می کردم؟؟ چطور دخترایی که می دونن یه نفر متاهله و زندگی داره وارد زندگی اون نفر میشن؟؟؟ چقدر عزت نفس یه نفر باید پایین باشه که خودش رو توی یه رابطه نفر دوم و سوم قراره بده. ولی خیلی وقتا خیلی زن ها و دخترا هستن که واقعا قربانی هستن این وسط. یعنی نمی دونن که طرف متاهله. نامزد داره. و توی یه رابطه دل میزارن و ادامه ماجراها.
همه اون حس عشق و خیاانت و دوست داشتن و وابستگی برای من رفت که رفت. اصلا نگاهم به دنیا عوض شد. حس کردم چقدر خودمو بیشتر از هر زمانی دوست دارم. چقدر برای خودم ارزش قائلم. چقدر خدا همراهمه.
الان و این روزا حسم خوبه. فکرم به آینده فرزندی هست که من خواسته به این دنیا آوردمش. در قبالش مسئولم. فقط خدا کنه کم نیارم. نمیدونم این حس الانم موقته یا نه . ولی دلم میخواد ادامه داشته باشه. اما متاسفانه یه زمانایی شدید حس کمبود عشق توی زندگیم میکنم. و یه نیروی شدید درونی منو سوق میده به سمت جدایی و طلاق. با این حس لعنتی چیکار کنم؟؟؟؟؟
همسرم مرد خوب و معمولی هست. صفات خوبش اینه که وفاداره، منو دوست داره،عاشق خانواده هست، تلاشش رو میکنه و .....
صفات منفی هم زیاد داره: کم هواس و گیجه.، از لحاظ مالی خیلی ضعیفه، به ظاهر خودش برخلاف من اهمیت نمیده، ............
علاقه مندی ها (Bookmarks)