سلام
من زنی 28 ساله هستم.سعی میکنم از اول ماجرا رو براتون توضیح بدم.من دختر درسخونی بودم که دوران راهنمایی و دبیرستانم رو نمونه دولتی خوندم و تو فامیل بعنوان دختری درسخون شناخته میشدم.اصلا تو وادی ازدواج نبودم و بخاطر سختگیریای پدرم دوست پسر خاصی که ارتباط طولانی اشته باشیم هم نداشتم.
17 سالم بود در عین ناباوری با پسرخالم ازدواج کردم.سعید اونموقع لیسانس عمرانش رو گرفته بود.برادر نداشت و دوتا خواهر داشت.ارتباط ما با خونواده خالم زیاد نبود چون تو دوتا شهر مختلف زندگی میکردیم.و من سعید رو خیلیی خیلی کم دیده بودم چون همیشه میگفن سر کاره.اولین بار که دیمش مراسم یکی از اقوام بود.خیلی سال بود که همو ندیده بودیم.جرقه علاقش اونجا خورد.بعد یه مسافرت دیگه داشتیم به اهواز و باز همو دیدیم اما خیلی کم.و اصلا باهم صحبت هم نکردیم.همونجا خالم با مامانم صحب کرد که گویا سعید از مراسم از من خوشش اومده و ...
من از سعید خوشم نمیومد چون به نظرم آدم مغروری بود و فکر میکرد یدونه مهندس که ایشون باشن از آسمون افتاده پایین.
اصلا هم تو نخ ازدواج نبودم و از دخترایی که زود شوهر میکردن خوشم نمیومد.
اما واقعا نمیدونم چی شد واقعا نمیدونم چی شد که فوری عروسی کردیم.من دچار شوک بزرگی شده بودم.حالم خیلی بد بود.نه از ارتباطات جنسی چیز خاصی میدونستم و نه اصلا رو حساب و کتاب ازدواج کرده بودم.به معنای واقعی قصد ازدواج نداشتم.
از اینجا مشکلات من شروع شد.برای زندگی رفتم اهواز.جایی که نصف فامیل مادریم اونجا بودن.
من با سعید خیلی سرد بودم.پشیمون بودم.مدام گریه میکردم و طلاق میخواستم.اصلا بهش محل نمیدادم.از همه کس متنفر شده یودم.حس میکردم خونوادم با اونهمه ادعا و اهن و تلپ از هول حلیم افتادن تو دیگ و منو شوهر دادن.
چون سنم کم بود همه دخالت میکردن.با اینکه من اصلا از مشکلاتمون به کسی نمیگفتم اما همه خبر داشتن.همه اظهار نظر میکردن.داییام تا منو میدیدن فاز نصیحت برمیداشتن و من ازشون متنفر بودم که انقد فضولن و زندگی خودشون هزارتا گیر و گور داره و تو زندگی من دخالت میکنن.
از سعید بدم میومد چون حس میکردم اون میره به خونوادش میگه و خالم اینا به بقیه.
منم رفتارم سرد بود.جلوی بقیه دعوا نمیکردم اما گرم هم نبودم.
تنها حرف من این بود نمیخوامت.من طلاق میخوام.
فشار زیادی روم بود.خونوادم سرزنشم میکردن.بقیه فضولی میکردن و .....
این نمیذاشت آروم بشم.نمیذاشت با آرامش فکر کنم سعیدو میخوام یا نه.
سعید تو این ده سال ابدا نه سرم داد کشیده نه پرخاشگری کرده نه خدایی نکرده کتک و نه هیچی دیگخ.
مقابل ناراحتیام سکوت کرده.من نمیفهمم چرا هیچ واکنشی نشون نمیداد.
زندگیمو تباه شده میدیدم.من که آرزو داشتم درس بخونم و کار کنم و مستقل باشم ..دانشگاه دولتی قبول شدم اما رشته ای که نمیخواستم.بعدش هم کار مورد علاقمو پیدا نمیکردم و شکست پشت شکست...
یکی از چیزایی که تو رابطمون خوب بود رابطه جنسی بود.با اینکه من مدام پسش میزدم اما نه پرخاش میکرد نه سرد میشد و با سعه صدر ادامه میداد تا منم رام بشم.به نظرم یکی از نقاط قوت رابطمون این بود.
من حس میکنم سعید خیلی منفعلانه عمل کرده.نه پرخاش میکرد در مقابلم نه سعی میکرد چیزی حل بشه.خیلی آروم و صبورانه ادامه میداد و هیچ جوره زیر بار طلاق نمیرفت.حتی یه بار خالم و شوهرش که دیدن من خیلییی ناراحتم و ناآرومی میکنم و از تصمیم برا طلاق منصرف نمیشم هم رضایت دادن که طلاق بگیرید.همسرم باز چیزی نگفت اما برای طلاق هم نیومد.بعد هم بهم گفت طلاق نمیده.
سعید اهل عیاشی نیس که بگم سرش به جای دیگه گرمه.هرچند من رهاش کرده بودم و برام مهم نبود با کسی دیگه بره و فقط دنبال خلاصی خودم بودم.اما نرفت.
الان من تغییر کردم اصلا پرخاشگری نمیکنم.آروم و ساکت شدم.و فقط به فکر اینم عمرم بیشتر از این هدر نره.
هنوز قصدم طلاقه.اما بی جر و بحث.فقط میخوام دیگه عمر جفتمون هدر نره.مگه چندبار زندگی میکنیم؟
اما سعید موافق نیس.با اینکه الان سه ماهی هست کاملا ازش فاصل گرفتم و هیچ رابطه ای نداشتیم هنوز راضی به جدایی نشده.
البته چند وقت پیش بهم اعتراض کرد.گفت قبلا اگه پرخاشگر بودی اما بودی.الان سرد و بی توجهی.باشه اگه طلاق میخوای میدم.اما بعد دوباره پشیمون شد.
دلم از دست سعید شکسته.غرورم پیش همه شکسته شده.
عذر میخوام که طولانی شد
علاقه مندی ها (Bookmarks)