سلام به همه اعضای محترم سایت
من یکی از کاربرای قدیمی هستم که قبلا برای مشکلات زیاد اینجا تاپیک زدم اما این مشکل خود من هستم
تقریبا پنج ساله ازدواج کردم تو این پنج سال اشتباهات زیادی از همسرم و خونوادش دیدم اما چون همسرم رو خیلی دوست داشتم همشون رو فراموش کردم هرچند بخاطر چند مورد هیچ وقت نتونستم همسرم رو ببخشم الان تقریبا دو سال هست که درگیر مشکلات مالی هستیم و دلیلش هم این بود که همسرم بخاطر کار با یک شرکت مقدار خیلی زیادی بدهی بالا آورد و به مرز ورشکستگی رسید سال اول تونستیم مقدار قابل توجهی از بدهی هارو پرداخت کنیم در این بین من همیشه و همیشه به همسرم تامید میکردم که همکاریشو با شرکت قطع کنه و سعی کنه طلبشو پس بگیره ایشون هم در ظاهر میگفت باهاشون همکاری نمی کنه اما در باطن دور از چشم من خام حرفاشون شده و همکاریشو ادامه داد تا اینکه وقتی چشم باز کردیم بدهی ها سر به فلک کشید و ما دار و ندارمون رو از دست دادیم حتی خونواده من برای حل. مشکلات ما مقدار زیادی طلا و حتی ماشینشون رو هم فروختن این در حالی بود که خونواده همسرم کاملا بهمون پشت کردن با این شعار که بذار فقط یکیمون بسوزیم خلاصه الان هنوز مقدار قابل توجهی از بدهی ها مونده بدون کوچکترین پشتوانه مالی در این بین من هر روز بیشتر از روز قبل افسرده تر و داغونتر میشم تا جایی که دیگه هیچ حسی یه همسرم ندارم یعنی. وقتی نمی بینمش راحتترم اما وقتی هست مدام اتفاقات این چند ماه بران مرور میشه شبا تا دیر وقت حتی تا نزدیکیهای صبح خوابم نمی بره و فقط اشک میریزم فکر و خیال دیونم کرده خودمو تو چهاردیواری خونه حبس کردم میترسم برم بیرون چون وقتی بیرونم مدام زوجهای جونو میبینم به خیال اینکه من چقد از اینا بدبخت ترم بغض میکنم و آه میکشم به همین خاطر تا جایی که میتونم بیرون نمیرم
اگه از اخلاق و رفتار همسرم بگم خیلی معمولی هیچ اتفاق و رابطه خاصی نداریم اون خیلی درگیر و گرفتاره تا جایی که وقتی خونه میاد از چهرش میخونم که حتی حوصله منو هم نداره گاهی که از در میاد تو شروع میکنه به تعریف مشکلات و اتفاقات اون روز اما نمی دونه داره منو از درون نابود میکنه وقتی میبینمش دلم میخواد اخم کنم گاهی اتقد از دستش عصبانی میشم به خاطر حماحقتاش که دوست دارم بگیرمش زیر مشت و لگد الان اتقاتی که در گذشته بینمون افتاده برام پررنگتر شده حتی عیبهای ظاهریش رو هم که قبلا برام مهم نبود الان بیشتر به چشم میان.
این ماه 28 رو تمون میکنم میرم تو 29 خیلی دلم میخواد بچه دار بشم اما با این همه استرس و فشار روحی نمی تونم مخصوصا که دچار تنبلی تخمدان هستم پروسه درمان و باردار شدن زمان بر هزینه بر و همچنین روحیه و آرامش میخواد که من هیچکدومو ندارم در ضمن هنسرم هم گفته اگه بچه دار بشیم از بارداری تا بزرگ کردن بچه مسئولیتش با منه اون با این همه گرفتاری نمی تونه کمک کنه. از نظر روابط جنسی هم تقریبا صفر هستیم چون همسرم کار گرفتاری و مشغله فکری رو بهانه میکنه.
بارها و بارها به جدایی فکر کردم که به چند دلیل نمی شه اول اینکه مقداری چک دست طلبکارهای همسرم دارم اگه بخوام جدا شم مطمئنا با اون چکها برام دردسر درست میکنه یکی دیگه مقدار پولی که خانوادم بهمون دادن و مطمئنم دیگه اونو پس نمی ده و بعدی اینکه با تمام این تفاسیر دلم نمی تو این شرایط شوک جدایی رو بهش وارد کنم و اینکه میدونم هیچ وقت راضی به جدایی نمیشه و فقط وقتمو تلف میکنم ....
حالا به نظر شما با این زندگی
افسردگی خودم
رفتار همسرم
واین احساس بی احساسی که بهش پیدا کردم چیکار کنم?
علاقه مندی ها (Bookmarks)