سلام
تاپیکم بسته شد یه تاپیک جدید باز کردم.
عنوان جدید تاپیکم یعنی تحمل کردن من برای شوهرم ناممکن شده.
اختلافات ما با یه مثل از شوهرم تموم میشد
کافر همه را به کیش خود پندارد ...
جشن عقدمون رو به اتمام بود اونطرف داشتم جیغ جیغ میکردم بزن و برقص دیدم شوهرم نیست رفتم ببینم کجاست(فکر منفی) توی اتاق بود نمازشو خونده بود و داشت با صوت واسه خودش کتاب قران عقدمونو میخوند...
شب پیش هم خوابیدیم اما پشتشو بهم کرد خوابید بعد میشنیدم داشت یه چیزی میگفت
داشت آیت الکرسی میخوند
تا چند روز همین طوری بود من هم پیش خودم گفتم حتما ارضا شده که تمایل نداره(چه افکار مسخره ای).
خلاصه خودم بهش گفتم بیا سکس کنیم. وقتی بغلم کرده بود باز دعا و آیت الکرسی میخوند (پیش خودم میگفتم ای بابا یعنی چی منظورش چیه دعا میخونه)
بنده خدا هم گاهی اوقات برای اینکه دیر نرسه و من به هم نریزم آژانس میگرفت
برای اینکه من نگم فلان دوستت بده باهاشون ارتباطشو کم میکرد و همیشه هم میگفت من با آدم بد هم اگه ارتباط برقرار کنم ازشون خوبی یاد میگیرم
برای اینکه از فامیلشون ناراحت میشدم . اذیتش میکردم باهاشون رابطشو کم میکرد
خونه هیچکس نمیزاشتم بره.
بله من هیچی ندیدم ازش اما استرس داشتم از دستش بدم و همش بابت هر کار کوچیکی مواخذه اش میکردم.
من از زندگی ساقطش کرده بودم و زندانی اش کرده بودم.
شوهرم مردی ساده پوش لباس و شلوار مردونه میپوشه من برعکسش تو مجردیمم موهامو بلوند میکردم
از این مردای سیریش حال به هم زن نبود که بگه به زور چادر سرت کن میگفت جوری لباس بپوش که هم خدا راضی باشه هم در شان ما و خانواده خودت باشه و من هم رعایت میکردم
نماز نمیخونم
بعد سالها یبار پاشدم نماز خوندم اومد محکم بغلم کرد بوسم کرد چقدر ذوق کرده بود
منم خداییش حتی تا سر کوچه هم تو این دو سال بدون اجازش بیرون که نرفتم که هیچ آبم نخوردم من مطیعش بودم و مثل کنیز بودم براش و براش همه جوره مثله یه کنیز همه کار انجام میدادم.
از روابط جنسی ظاهری اخلاقی و البته راضی بودم چون لایقش بود
من شنوده خیلی خوبیم کلا اگر دوست داشت یه مطلبی رو توضیح زیادی بده با حوصله تا آخرین واژه گوش میکردم و کیف میکرد
خیلی دوسش داشتم و دارم چون این پسر ،داشتنش آرزوی من بود. تاپیک قبلیمو که خوندین
حالا هم رفته میخواد طلاقم بده
کلا زندگیشو نابود کردم
عمرشو و جوونیشو خوشیشو گرفتم.
به گفته خودش دو سال تماما وجودمو به پات گذاشتم اما قدر ندونستی.
توی این اواخر تو مدت جر و بحثامون اگر بهش دستم میخورد دادش در میومد و داد میزد دیگه به من دست نمیزنی متوجه شدی د ی گ ه به من دست نمیزنی
من شدم جن و اون شده بسم الله
اگر میگفتم دوستت دارم بازم عصبانی میشد که با عذاب میگفت دیگه نگووووووو این حرفو به من.
چندین بار خانوادش واسه حل مشکل اومدن اما من حرفم حرف خودم بود
مشاوره رفتیم حل نشد چون من حرفم حرف خودم بود
پیام و زنگ زدم بهش دعوام میکنه و دادش در اومده دیگه که باهاش ارتباط برقرار نکنم
غلط کردم پشیمونم
من ادب شدم
اما اون احساسش رو از دست داده و راهی نیست برگردونمش میخواد طلاقم بده.
شاید اینجا یه راه کار خوبی دستم بیاد
برای همین بود تاپیک قبلیم حرفم سر مهریه بود
علاقه مندی ها (Bookmarks)