سلام بچه ها. خوبین؟
من خیلی ناراحتم کمکم میکنین؟ مشکلم با خودمه نمیتونم با خورم کنار بیام تو این قضیه.
من به خودم قول داده بودم که اولین نفری که ازم خواستگاری کرد و خودش و خانوادش ادم های سالمی بودند و هم فرهنگ و هم اعتقادات بودیم بدون هیچ توقع و بهونه ی دیگه ای سریع قبول کنم. اخه به نظرم همین قدر که من به نظرش اومدم و من رو پسندیده برام کافیه.
( بی اعتماد به نفس نیستما اما چون تا حالا هیچ کس نظرش به من جلب نشده به نظرم همین قدر که متوجه من شده و من رو انتخاب کرده برام کافیه)
خانوادم باهام تماس گرفتن و گفتند یکی از اشناها برای پسرشون پا پیش گذاشتن و گفتن از راه دور اشنا شن و بعد اگر موافق بودیم یا من برگردم یا اون ها میان یا صبر میکنن 1.5 سال درس من تموم شه و برگردم. من اول انگار دنیا رو بهم داده باشند. اما وقتی عکسش رو دیدم و باهاش یک جلسه حرف زدم و فهمیدم دیپلم هم نداره (2 سال بزرگتره و 25 ساله هست) خیلی تو ذوقم خورد. البته توی بازار شاگرد پدرش هست (یعنی کار داره). هم فرهنگ و هم اعتقاد هم هست و چون از اشناهاست نسبت به سالم بودن خودش و خانوادش هم شکی نیست. خواستم بگم نه اما به خاطر ترس از اینده ام نمیتونم. اصن قولم به خودم هم به خاطر ترس از اینده و همین تنها موندنم هست. از طرفی به سفارش من مامانم اینقدر موضوع ازدواج من رو جدی مطرح کرده در موقعیت های مختلف که اینها اومدن واگرنه فکر میکنم همین هم نمیومد. مامانم میگه پس دیگه از من انتظاری نداشته باش چون خودت داری رد میکنی. از طرفی میگم الان خوشم نیومده, شاید یه مدت بگذره خوشم اومد. شاید اصن بتونم عادت کنم. از طرفی هم میگم من چه قدر بدبختم این همه صبر و تلاش اخرشم یکی که حتی دیپلم هم نداره (ادم اصن روش نمیشه جلو دوست و اشنا بگه)
از طرفی هم حرف های شما تو ذهنمه که میگین مسئله ی مهمیه و نباید توش عجله کرد و بازم مورد پیش میاد و ازدواج خوشبختی نیست و باید تنهایی هم خوشبخت بود و ...
میخوام به حرف شما پیش برم اما واقعا از این که دیگه کسی من رو انتخاب نکنه و تا اخر خودم رو برای رد کردنش سرزنش کنم هم میترسم. من به اندازه ی کافی تنهایی رو دارم اینجا درک میکنم دیگه نمیخوام تا اخر عمر همراهم باشه. از طرفی فکر میکنم اگه برگردم و کار خوب بگیرم و یواش یواش خونه و ماشین بگیرم شاید انگیزه ای بشه برای ادم های دیگه که بیان سراغم. اصن چه جوری میتونم اصن این مقوله ی ازدواج که برام غول شده رو از یاد ببرم؟ فکر کردم شاید اگه به این اقا بله بگم و خیالم از موضوع بی خواستگاری راحت شه دیگه راحت بتونم به زندگی خودم بپردازم. من هنوزم خبر ازدواج کسی رو میشنوم یا پست های اینجا رو میخونم که کسی خواستگار داره اول خوشحال میشم و بعد حسرت میخورم. دیگه تابلو بازی درنمیارم و خیلی سعی میکنم که به این موضوع اصن فکر نکنم با همش درس خوندنم اما مثل خوره از تو داره من رو اسیب میزنه. چیکار کنم به نظرتون؟
ممنون از نظراتتون
علاقه مندی ها (Bookmarks)