توان ندارم. خسته ام. اصلا هم دنبال این نیستم که آروم بشم، مثل همیشه، الکی.
خواهش می کنم اگه روش خوبی می شناسین بهم بگین.
تشکرشده 18 در 5 پست
توان ندارم. خسته ام. اصلا هم دنبال این نیستم که آروم بشم، مثل همیشه، الکی.
خواهش می کنم اگه روش خوبی می شناسین بهم بگین.
میشل (شنبه 02 اسفند 93)
تشکرشده 14,732 در 3,979 پست
چرا؟
از چی خسته این؟
چند سالتونه؟ کار؟ شغل؟ زندگی؟
اگر می خواهید برای صلح جهانی کاری انجام دهید به خانه خود بروید و به خانواده تان عشق بورزید .
مادر ترزا
khaleghezey (جمعه 01 اسفند 93), فرشته اردیبهشت (جمعه 01 اسفند 93), میشل (شنبه 02 اسفند 93), سوده 82 (جمعه 01 اسفند 93)
تشکرشده 8,207 در 1,574 پست
کویر مصر دخترین یا پسر؟
چرا اسمتون را کویر مصر انتخاب کردید؟
چند سالتونه؟
چرا خسته ای؟ از خودت برامون بگو. خیلی دوست دارم با کویر مصر آشنا بشم.
از مصر و حتی کویرش تعریف های زیادی شنیدیم طوری که حتی یک جای توریستی به حساب می یاد و همه از سراسر دنیا برای دیدن و اکتشاف به اونجا می رون.
مطمعن هستم تو هم مثل اسمت کشفیات زیادی درونه خودت پنهان کردی .
خوشحال می شیم باهات آشنا بشیم.
فرشته اردیبهشت (جمعه 01 اسفند 93), میشل (شنبه 02 اسفند 93), سوده 82 (جمعه 01 اسفند 93)
تشکرشده 18 در 5 پست
زنم. 35 سالمه. شاغلم. ازدواج دوممه.
از همه چی. وقتی 6 سالم بود مادرم رو کشتند. جنون آنی بود یا هر چی. وقتی دانشجو بودم 21 سالگی ازدواج کردم. به هیچ کسی اعتماد نداشتم.... از اول همسرم رو به عنوان همسر دوست نداشتم. کم گذاشتم از روحم. اما همه جوره همراهش بودم. عاشقم بود اما از اون عشقا که باعث میشه دیگه خودت رو نشناسی. نمی دونستم چه رنگی دوست دارم، چه موزیکی،... از هیچ چی خودم دیگه خبر نداشتم. شده بودم یه دلقک که ماسک خوشحالی داشتم همیشه در جمع. هر کی منو می دید می گفت چه سرحالی ... نمونه ی یک انسان موفق و همراه و عاشق همسر. اما وقتی توی سکوت و تنهایی بودم فقط گریه می کردم. به خودم تلقین می کردم که دوستش دارم. که خوشبخت ترینم. گاهی حتی یه صدتومنی توی خونه نداشتیم ،من و البته اون ادامه دادیم. مشکلات مالی داشتیم خیلی اما به خودمون به نسافرتمون به همه چی میرسیدیم. میزد از خیلی چیزا که من رو خوشحال کنه و در تمام مدت که من سختی می کشیدم، پدر متمول من حاظر نبود نه مالی و نه احساسی ازمون حمایت کنه ، جریان زن بابا و از اینجور چیزا. بعد از مدت کوتاهی از ازدواجم پشیمون شد. افسردگی داشت، تصمیم گرفتم دوستش داشته باشم که خوب بشه، اضافه وزن داشت به کمک من و البته همت خودش کلی وزن کم کرد. بی پول بود کنارش بودم. هر کاری می کرد که زندگیمون بهتر بشه و من هم کنارش بودم. کار خیلی خوب توی یه شرکت بین المللی پیدا کرد. در تمام اون سالها بارها و بارها با هم دعوا کردیم. و من اگر فقط پناهی داشتم میرفتم. برای همیشه. اما کسی رو نداشتم. همه چی لنگان لنگان پیش می رفت، زندگی شاد و پرتنش. امید و نا امیدی.... تمام متضاد های دنیا کنار هم.... دوستش داشتم چون انسان خوبی بود. روح والایی داشت. فکرش باز بود. خلاقیت داشت. اما منزوی بود. من رو فقط برای توی خونه می خواست. خیلی از همکارانش حتی نمی دونستند که ازدواج کرده. من که دیگه برام مهم نبود ، با خیال راحت حتا بهم می گفت فلان همکارم عاشقم شده و ابراز کرده! بعضی وقتا ساعتها با دختری حرف میزد که یارو براش درد دل کنه... . اما رابطه مریض بود. من 13 سال باهاش زندگی کردم. تا یک سال قبل از اتمام رابطه، رابطه ی جنسی اصلا برام مهم نبود. چیزی نمی دونستم ازش. اما انگار دیگه داشت برام مهم میشد. اون اصلا به من توجهی نمی کرد. یک توالت واقعی بودم. از رابطه امون دیگع بیزار بودم. بهم دست می زد، بی هوا می پریدم. دیگه تحمل نداشتم. بدترین قسمتش این بود که اواخر مثل زنهای هرز، بعضی وقتها توی خیابون نسبت به آدمهای غریبه حس داشتم و من اصلا از حال خودم راضی نبودم. بارها بهش گفتم اصلا راضی نیستم اما انگار اون هم نمی دونست باید چکار کنه. با خودم تصمیم گرفتم ازش جدا شم. نمی خواستم به زن خیانتکاری تبدیل بشم. بهش گفتم. پذیرفت.
باقی رو یه روز دیگه می نویسم. حال روحیم خوب نیست.
- - - Updated - - -
زنم. 35 سالمه. شاغلم. ازدواج دوممه.
از همه چی. وقتی 6 سالم بود مادرم رو کشتند. جنون آنی بود یا هر چی. وقتی دانشجو بودم 21 سالگی ازدواج کردم. به هیچ کسی اعتماد نداشتم.... از اول همسرم رو به عنوان همسر دوست نداشتم. کم گذاشتم از روحم. اما همه جوره همراهش بودم. عاشقم بود اما از اون عشقا که باعث میشه دیگه خودت رو نشناسی. نمی دونستم چه رنگی دوست دارم، چه موزیکی،... از هیچ چی خودم دیگه خبر نداشتم. شده بودم یه دلقک که ماسک خوشحالی داشتم همیشه در جمع. هر کی منو می دید می گفت چه سرحالی ... نمونه ی یک انسان موفق و همراه و عاشق همسر. اما وقتی توی سکوت و تنهایی بودم فقط گریه می کردم. به خودم تلقین می کردم که دوستش دارم. که خوشبخت ترینم. گاهی حتی یه صدتومنی توی خونه نداشتیم ،من و البته اون ادامه دادیم. مشکلات مالی داشتیم خیلی اما به خودمون به نسافرتمون به همه چی میرسیدیم. میزد از خیلی چیزا که من رو خوشحال کنه و در تمام مدت که من سختی می کشیدم، پدر متمول من حاظر نبود نه مالی و نه احساسی ازمون حمایت کنه ، جریان زن بابا و از اینجور چیزا. بعد از مدت کوتاهی از ازدواجم پشیمون شد. افسردگی داشت، تصمیم گرفتم دوستش داشته باشم که خوب بشه، اضافه وزن داشت به کمک من و البته همت خودش کلی وزن کم کرد. بی پول بود کنارش بودم. هر کاری می کرد که زندگیمون بهتر بشه و من هم کنارش بودم. کار خیلی خوب توی یه شرکت بین المللی پیدا کرد. در تمام اون سالها بارها و بارها با هم دعوا کردیم. و من اگر فقط پناهی داشتم میرفتم. برای همیشه. اما کسی رو نداشتم. همه چی لنگان لنگان پیش می رفت، زندگی شاد و پرتنش. امید و نا امیدی.... تمام متضاد های دنیا کنار هم.... دوستش داشتم چون انسان خوبی بود. روح والایی داشت. فکرش باز بود. خلاقیت داشت. اما منزوی بود. من رو فقط برای توی خونه می خواست. خیلی از همکارانش حتی نمی دونستند که ازدواج کرده. من که دیگه برام مهم نبود ، با خیال راحت حتا بهم می گفت فلان همکارم عاشقم شده و ابراز کرده! بعضی وقتا ساعتها با دختری حرف میزد که یارو براش درد دل کنه... . اما رابطه مریض بود. من 13 سال باهاش زندگی کردم. تا یک سال قبل از اتمام رابطه، رابطه ی جنسی اصلا برام مهم نبود. چیزی نمی دونستم ازش. اما انگار دیگه داشت برام مهم میشد. اون اصلا به من توجهی نمی کرد. یک توالت واقعی بودم. از رابطه امون دیگع بیزار بودم. بهم دست می زد، بی هوا می پریدم. دیگه تحمل نداشتم. بدترین قسمتش این بود که اواخر مثل زنهای هرز، بعضی وقتها توی خیابون نسبت به آدمهای غریبه حس داشتم و من اصلا از حال خودم راضی نبودم. بارها بهش گفتم اصلا راضی نیستم اما انگار اون هم نمی دونست باید چکار کنه. با خودم تصمیم گرفتم ازش جدا شم. نمی خواستم به زن خیانتکاری تبدیل بشم. بهش گفتم. پذیرفت.
باقی رو یه روز دیگه می نویسم. حال روحیم خوب نیست.
- - - Updated - - -
زنم. 35 سالمه. شاغلم. ازدواج دوممه.
از همه چی. وقتی 6 سالم بود مادرم رو کشتند. جنون آنی بود یا هر چی. وقتی دانشجو بودم 21 سالگی ازدواج کردم. به هیچ کسی اعتماد نداشتم.... از اول همسرم رو به عنوان همسر دوست نداشتم. کم گذاشتم از روحم. اما همه جوره همراهش بودم. عاشقم بود اما از اون عشقا که باعث میشه دیگه خودت رو نشناسی. نمی دونستم چه رنگی دوست دارم، چه موزیکی،... از هیچ چی خودم دیگه خبر نداشتم. شده بودم یه دلقک که ماسک خوشحالی داشتم همیشه در جمع. هر کی منو می دید می گفت چه سرحالی ... نمونه ی یک انسان موفق و همراه و عاشق همسر. اما وقتی توی سکوت و تنهایی بودم فقط گریه می کردم. به خودم تلقین می کردم که دوستش دارم. که خوشبخت ترینم. گاهی حتی یه صدتومنی توی خونه نداشتیم ،من و البته اون ادامه دادیم. مشکلات مالی داشتیم خیلی اما به خودمون به نسافرتمون به همه چی میرسیدیم. میزد از خیلی چیزا که من رو خوشحال کنه و در تمام مدت که من سختی می کشیدم، پدر متمول من حاظر نبود نه مالی و نه احساسی ازمون حمایت کنه ، جریان زن بابا و از اینجور چیزا. بعد از مدت کوتاهی از ازدواجم پشیمون شد. افسردگی داشت، تصمیم گرفتم دوستش داشته باشم که خوب بشه، اضافه وزن داشت به کمک من و البته همت خودش کلی وزن کم کرد. بی پول بود کنارش بودم. هر کاری می کرد که زندگیمون بهتر بشه و من هم کنارش بودم. کار خیلی خوب توی یه شرکت بین المللی پیدا کرد. در تمام اون سالها بارها و بارها با هم دعوا کردیم. و من اگر فقط پناهی داشتم میرفتم. برای همیشه. اما کسی رو نداشتم. همه چی لنگان لنگان پیش می رفت، زندگی شاد و پرتنش. امید و نا امیدی.... تمام متضاد های دنیا کنار هم.... دوستش داشتم چون انسان خوبی بود. روح والایی داشت. فکرش باز بود. خلاقیت داشت. اما منزوی بود. من رو فقط برای توی خونه می خواست. خیلی از همکارانش حتی نمی دونستند که ازدواج کرده. من که دیگه برام مهم نبود ، با خیال راحت حتا بهم می گفت فلان همکارم عاشقم شده و ابراز کرده! بعضی وقتا ساعتها با دختری حرف میزد که یارو براش درد دل کنه... . اما رابطه مریض بود. من 13 سال باهاش زندگی کردم. تا یک سال قبل از اتمام رابطه، رابطه ی جنسی اصلا برام مهم نبود. چیزی نمی دونستم ازش. اما انگار دیگه داشت برام مهم میشد. اون اصلا به من توجهی نمی کرد. یک توالت واقعی بودم. از رابطه امون دیگع بیزار بودم. بهم دست می زد، بی هوا می پریدم. دیگه تحمل نداشتم. بدترین قسمتش این بود که اواخر مثل زنهای هرز، بعضی وقتها توی خیابون نسبت به آدمهای غریبه حس داشتم و من اصلا از حال خودم راضی نبودم. بارها بهش گفتم اصلا راضی نیستم اما انگار اون هم نمی دونست باید چکار کنه. با خودم تصمیم گرفتم ازش جدا شم. نمی خواستم به زن خیانتکاری تبدیل بشم. بهش گفتم. پذیرفت.
باقی رو یه روز دیگه می نویسم. حال روحیم خوب نیست.
تشکرشده 8,207 در 1,574 پست
ما منتظریم تا بیای و برامون ادامه قصه زندگی ات را بگی.
تشکرشده 18 در 5 پست
از تمام حق و حقوق گذشتم، به قولی دمم رو گذاشتم روی کولم و جدا شدم. چند روز بعد از طریقی با این آشنا شدم. پدرم دیگه ساپورتم کرد و گفت از اول اون به درد تو نمی خورد.
این همسر یکسال و نیم از من کوچکتره. با اینکه قبلا ازدواج نکرده بود، براش مهم نبود. پدرم هم استقبال کرد. خانواده ها همو می شناختیم اما من بیست سالی بود که این آقا رو ندیده بودم. خیلی سریع بع از 4 ماه از طلاقم عقد کردیم.دیگه می دونستم این بار باید چکار کنم....
بی حد روی اعصابم راه میره. خیلی خونسرده. وقتی چیزی ازش می پرسم سربالا جواب می ده. گاهی دروغ می گه. برعکس همسر قبلیم خیلی اهل دوسته. یه جورایی رفیق باز.
اگه یه روز توی خونه باشه کلافه میشه. حتماااا باید یکیو ببینه. تمام مدت تلویزیون با این شوهای مسخره و مزیکهای بی محتوا و اجمقانه، تبلیغات احمقانه تر روشنه. خیلی عصبیم می کنه. یه روز باهاش دعوا کردم گفتم من نیستم این آشغالا رو نگاه کن. بهش گفتم احساس نمی کنی به شعورت توهین میشه؟ اینقدر که توی تبلیغاتشون به فکر لاغری و ظاهر آدمان اگه یه کم به فکر شعور هم بودن مملکت اینطور نبود الان.... ازش خواستم من هستم پی ام سی و کانالای پر از چرند دیگه نزنه، فیلم بگیره با هم فیلم ببینیم.......
این هم شده مثل خیلیای دیگه که ظاهر همه چی براشون مهمتره اما توهم کیفیت داره. بعضی وقتا حالم از همه چی بهم می خوره.
اصلا نمی فهمه من چی می گم. من هم نمی فهمم اون چی می گه. عصبانیم می کنه و من وقتی عصبانی میشم یه چیزایی می گم نمی دونم از کجا درمیاد. بعد بدهکار میشم. چند ماهه عقد کردیم دهنم سرویس شده. فکرش رو که می کنم عصبی میشم. اما خوب به آرزوم رسیدم انگار حداقل رابطه جنسیمون با هم خوبه. برای اولین بار فهمیدم ارضا شدن زن یعنی چی. از این لحاظ کاملا همیشه حواسش به من هست. اما مشکل اینجاست گیر افتادم. حس عصبانیت داره من رو می کشه.
عصبانی ام و این شده مهمترین حسم....
احساس گناه می کنم بخاطر ازدواج قبلم. پشیمونی امونم رو بریده. گاهی تا حد مرگ گریه می کنم. خواستم خودم رو بکشم با تیغ. خراش هم برداشت اما جواب کاءنات رو کی بده؟ دردش چی میشه؟
خیلی خسته ام. از اینکه این هم فقط دوست داره من رو تا وقتی خوشحال و سرحالم ببینه.
وقتی حرف می زنیم، بحث می کنیم، به صحرای کربلا می زنه.
نمی دونم چی بگم . خسته ام. از خودم. از خودم. از خودم.
تشکرشده 156 در 69 پست
سلام کویرمصر
خیلی متاسفم ، من به تصمیمی که گرفتی احترام میزارم تو خیلی سختی کشیدی ، ولی ازت خواهش میکنم که خودکشیتو ۶ ماه عقب بندازی
هر چی که بوده تو مقصر نبودی ، ما اینجا پیشتیم ، لطفا ۶ ماه صبر کن .
تشکرشده 4,314 در 675 پست
عزیزم
اینجا دوستانی داری که کمکت می کنن آهسته آهسته شرایطت رو بهتر کنی
بسیار ممنون که به ما اعتماد کردی و برامون نوشتی. از همین مقدار کوتاه که نوشتی، مشخصه که چقدر اذیت شدی و چقدر صبوری کردی. راستش رو بخوای این روزا کمتر آدم ها رو پایبند اخلاق می بینی. من شما رو آدمی شجاع و صبور و پایبند به اخلاقیات دیدم که در ازدواج اولش با اینکه اون همه تحت فشار بوده و اون همه محرومیت کشیده، اما ترجیح داده جدا بشه، ولی از مسیر اخلاق و راستی یه ذره اون طرف تر نره. چقدر تحسین بر انگیزه
الانت هم درست شدنیه. درسته به نظر شرایط خیلی سخت و دشوار میاد، اما اگه صبور باشی و راههای جدید رو امتحان کنی، جای امیدواری بسیار هست. اصلا نهایتش اینه که به این نتیجه می رسی که زندگیت با همسرت درست شدنی نیست. دنیا که به زمین نمیاد؟ هوم؟ ... تو در اوج نشاط و جوانی هستی و هزار راه نرفته است که میشه یکی یکی امتحانش کرد.
لطفا کمی صبور باش تا مدیر و مشاورهای تالار برات بنویسن.
در مورد اینکه میگی وقتی عصبانی میشی ... تا حالا چیکار کردی که درستش کنی؟
هر چیز که در جُستن آنی، آنی
مولانا
تشکرشده 2,481 در 570 پست
سلام دوستم.
هه نصف بیشتر ماها وقتی اومدیم اینجا حس خودکشی داشتیم فقط رومون نمیشد بگیم اما الان کار و بار زندگیمون رو به راه.
توام پیش ما حالت خوب میشه.
منم تنها مشکلم تو رندگی اون حس عصبانیتمه الان.که گاهی بد حوریم خالیش میکنم اما دارم کم کم کنترلش میکنم.ببین از یه نظر نگاه کنی تو زن خوش بختی هم هستی.سریع بعد 4 ماه طلاقرفتی،ساپورت پدر و یه اقای جوون و رابطه جنسب خوب.....
در چیزهای بی ارزشی دارن ناراحتت میکنند.خوب تو خونه همه ما تلوزیون 24 ساعت روشنه و تبلیغ گن لاغری به راهه.ببین به خوبی های شوهرت هم فکر کن.
تو فقط از حس هات گفتی و درکل بدی خاصی این نامزدت نداره این طور که بوش میاد.رفیق بازیش هم برید پیش مشاور دوستم.دوستم دوستم
تشکرشده 18 در 5 پست
اصلا حالم خوب نیست. پشیمون و خسته ام...
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)