به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 2 از 3 نخستنخست 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 25
  1. #11
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 06 خرداد 94 [ 10:57]
    تاریخ عضویت
    1393-5-12
    نوشته ها
    74
    امتیاز
    2,280
    سطح
    28
    Points: 2,280, Level: 28
    Level completed: 87%, Points required for next Level: 20
    Overall activity: 6.0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    380

    تشکرشده 105 در 43 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام
    بنظره مت مشکله شما عذاب اور هست اما خیلیا این مشکلو دارن قبل از هر کاری مطمئن بشین ک مشکلتون عجیب و لاینهل نیس
    من یبار تو یکی از تلپیکام نوشتم من ی وسواس فکری دارم همیشه فک میکنم هر لحظه پیچیده تر و سخ تر از لحظه قبلشه واسه همین ی مدت کتاب روانشناسی و اینا زیاد میخوندم تا همیشه حاظر باشم البته ک غیر ممکنع ولی خب کتابای خوبس خوندم
    من بهتون کتاب از حال بد به حال خوب رو معرفی میکنم ی جور تحلیل شخصیتی میکنه قشنگه نویسندش دکتر دیوید برنز هستش
    یکیم ب قوله دوستی تو تاپیکه اخره من گفتن این قد نگرانیع ماها از ضعف ایمانمونه نمیتونیم دلمونو قرص کنیم ب خدا راسته واقعن ادم اینجوری ب زندگیش نگا نمیکنه سخته ب این نگاه رسیدن

  2. 3 کاربر از پست مفید SHahr-Zad تشکرکرده اند .

    واحد (شنبه 20 دی 93), دلشکسته (شنبه 20 دی 93), شکوه (یکشنبه 21 دی 93)

  3. #12
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    شنبه 21 اسفند 00 [ 13:12]
    تاریخ عضویت
    1393-5-18
    نوشته ها
    670
    امتیاز
    19,001
    سطح
    87
    Points: 19,001, Level: 87
    Level completed: 31%, Points required for next Level: 349
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class10000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    1,250

    تشکرشده 1,509 در 535 پست

    Rep Power
    142
    Array
    درود عزیزم

    منم کتاب از حال بد به حا خوبو که خانوم شهرزاد گفتن رو خوندم و فکر می کنم خیلی میتونه بهتون کمک کنه.

    غیر از این یه مساله دیگه هست.ببینین شما می گین همیشه منتظر اتفاقات بد هستین.خوب تا حالا همه اون اتفاقای بدی رو که پیش بینی می کردین،؟اتفاق افتادن؟

    میتونین بگین چند درصد از چیزهایی که نگرانشون بودین واقعا اتفاق افتادن؟

    با این توضیحاتی که دادین من فکر میکنم 99 درصد نگرانیهاتون در مورد آینده اصلا اتفاق نیفتادن.این یه نقل قول از دیل کارنگی هست که 99 درصد از چیزهایی که ما

    نگرانشون هستیم هیچوقت اتفاق نمیفتن.


    بعدم حتما تا حالا تو زندگیتون مشکلات واقعی داشتین.منظورم اتفاقهای بدی هست که واقعا اتفاق افتاده نه چیزهایی که فکر می کنین ممکنه اتفاق بیفته.

    خوب شما اون مشکلات رو گذروندین.مگه نه؟با وجود داشتن مشکل و اتفاق هایی که بعضی هاشون بد بودن،زندگیتون ادامه پیدا کرده.

    بزارین هر وقت اتفاقی افتاد اون موقع بهش فکر کنین و براش راه حل پیدا کنین.

  4. 3 کاربر از پست مفید آنیتا123 تشکرکرده اند .

    واحد (شنبه 20 دی 93), دلشکسته (شنبه 20 دی 93), شکوه (یکشنبه 21 دی 93)

  5. #13
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 26 بهمن 93 [ 10:41]
    تاریخ عضویت
    1389-2-21
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    27
    امتیاز
    4,037
    سطح
    40
    Points: 4,037, Level: 40
    Level completed: 44%, Points required for next Level: 113
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsVeteranTagger Second Class
    تشکرها
    63

    تشکرشده 64 در 20 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام. شب همگی بخیر.<br>انیتا و شهرزاد عزیز ممنون از حرفاتون. دلگرم کننده بود.<br>می دونین من شبیه چی شدم؟!! شبیه یک لیوان یا حتی یک پارچی که اروم اروم پر شده و حالا با هر یه قطره اضافی که توش می ریزه چند تا قطره ازش می چکه پایین.<br>من ظرفیتم پر شده. من دختر بزرگ خانواده بودم و همش 10 سالم بود که مامانم فوت کرد و شدم یه جورایی سنگ صبور خانواده. وقتی پدرم مجدد ازدواج کرد نامادری که داشت ما رو اذیت می کرد من شده بودم سنگ صبور خواهرم. گاهی به پدرم دروغ م یگفتم که ما خیلی راحتیم که او هم با خیال راحت به کارش برسه. و به تنهایی سختیها رو به دوش می کشیدم. بعدش ازدواج کردم و خواهر و پدرم مدام با نامادری درگیر می شدن و قهر م یکردن یا او اینا رو بیرون می کرد ( خونه به نامش بود) اونا هم میومدن خونه من که تازه عروس و داماد بودیم. بارداری اول پدرم و نامادریم دراورد با حسادت هاش چون خودش بچه نداشت. دلم براش می سوخت و چیزی نمی گفتم دلم برای بابامم می سوخت پس دندون روی جگر گذاشتم. بچم و دنیا اوردم و تنها روزگارم و گذروندم 10 روز و با خواهش و التماس پیشم موندن و رفت &nbsp;بچم 4 ساله بود بابام تو خونه ما سکته کرد تو اوج خوشی و خنده بودیم تازه از سفر اومده بودیم و فوت کرد شدیدا وابسطه پدرم بودم خواهرمم رفت سراغ زندگیش و عاشق شوهرش شد اونم یک مرد مزخرف که رابطه خواهرم و کلا با من قطع کرد و خواهرم هیچ تلاشی نکرد و به راحتی پذیرفت. تنهایی اسباب کشی کردم( همسرم کمر درد داره خانوادشم ول معطلن) &nbsp;بارداری دومم این بار نوبت خواهرم بود پدرم و دراره خیلی اذیتم کرد تو بارداریم وقتی فارغ شدم با دو تا بچه کوچیک پدرم دراومد. دوباره یک اسباب کشی تنهای دیگه. &nbsp;اخر همه این داستان هم که اشنایی من با نت و وجود یک دوست بد باعث شد یه کم بیراهه برم که ............<br>در هر حال الان ظرفیتم پره حس می نم همه کسم بچه ها و شوهرمن و باز منتظر اتفاقات بد بعدیم.<br>به نظر شما اوضاع من خیلی خرابه؟ باید دارو درمانی کنم؟<br>گاهی حس می کنم اون روزایی که به گناه خیانت رو اورده بودم لااقل این هم فکر کمفی با خودم حمل نمی کردم. یه جور بی خیالی کاذب داشتم. البته به هیچ عنوان قصد بازگشت به اون روزا رو &nbsp;ندارم حس اون روزا رو می گم. عذاب وجدان داشتم اما این همه نگران اتفاقات بد نبودم.<br>تو رو خدا بگین چطوری می شه با &nbsp;فرشته مهربون &nbsp;حرف زد. حالم خیلی بده خیلیییییییییییییییییییییی یی

  6. کاربر روبرو از پست مفید دلشکسته تشکرکرده است .

    شکوه (یکشنبه 21 دی 93)

  7. #14
    در انتظار تایید ایمیل ثبت نام
    آخرین بازدید
    چهارشنبه 13 خرداد 94 [ 00:02]
    تاریخ عضویت
    1393-9-18
    نوشته ها
    175
    امتیاز
    4,145
    سطح
    40
    Points: 4,145, Level: 40
    Level completed: 98%, Points required for next Level: 5
    Overall activity: 75.0%
    دستاوردها:
    1000 Experience Points3 months registeredTagger First Class
    تشکرها
    462

    تشکرشده 404 در 152 پست

    Rep Power
    0
    Array
    میدونی چیه ؟ این روزها یکی از بزرگترین آرزوهام بدبینیه !!! کاش میشد یکم از بیخیالی من و یکم از بدخیالی تو رو با هم مخلوط میکردن و بین هر دو تامون تقسیم میکردن.

    اون موقع مشکلات هر دو مون حل میشد. واقعا لازم دارم که کمی نگرانی تو زندگیم حضور داشته باشه. نگرانی دارم اما من همیشه به تلاطم و طوفان عادت داشتم. این سکون لعنتی و

    خوشبختی که دنبالش بودم و به خاطرش تو دهن شیرم رفتم باعث شده هر روزم پر باشه از بی تفاوتی. نیاز به هیجان دارم. در به در دنبال دردسرم!!!

    عزیزم باید حالتو پر کنی. پرونده های قدیمی زمانی تو ذهن بسته میشه که زمان حالت کاملا پر بشه. پر کن روزا تو. با چی نمیدونم فقط پر باشه.

    بعضی چیزا نعمتن حتی بدبینی.

    فرشته ی مهربان، فک کنم باید عضو سایت بشی و بهش خصوصی پیام بدی.

  8. #15
    عضو پیشرو

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 07 خرداد 99 [ 14:53]
    تاریخ عضویت
    1391-12-22
    نوشته ها
    4,428
    امتیاز
    70,050
    سطح
    100
    Points: 70,050, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    OverdriveSocialTagger First ClassVeteran50000 Experience Points
    تشکرها
    14,753

    تشکرشده 14,732 در 3,979 پست

    حالت من
    Khonsard
    Rep Power
    790
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط شیدا. نمایش پست ها
    دلشکسته جان،

    این مثالهایی که زدید بدبینی نیست. به نظرم اضطراب و نگرانیه. میشل توی پستهای اخیرش یه سخنرانی در مورد اضطراب معرفی کرده، گوش کنی بد نیست.

    ارسالهای اخیر میشل را ببین، پیداش می کنی.
    نقل قول نوشته اصلی توسط دلشکسته نمایش پست ها
    شیدا ممنون پست رو خوندم قطعا ااعتماد به نفس و عزت نفس من مشکلاتی داره که این طور بد بین شدم. اما حوادثی که در زندگی من رخ داده من و این طور بد بین کرده...
    دوست عزیز
    من گفتم لینکی که در مورد اضطراب گذاشته گوش کنید. نه صحبتهایی که در مورد اعتماد به نفس کرده !


    چرا پیش یک روانکاو نمی رید؟
    اگر می خواهید برای صلح جهانی کاری انجام دهید به خانه خود بروید و به خانواده تان عشق بورزید .
    مادر ترزا

  9. کاربر روبرو از پست مفید شیدا. تشکرکرده است .

    میشل (یکشنبه 21 دی 93)

  10. #16
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 26 بهمن 93 [ 10:41]
    تاریخ عضویت
    1389-2-21
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    27
    امتیاز
    4,037
    سطح
    40
    Points: 4,037, Level: 40
    Level completed: 44%, Points required for next Level: 113
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsVeteranTagger Second Class
    تشکرها
    63

    تشکرشده 64 در 20 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام.
    شکوه عزیز البته که ادما همیشه به چیزی که دارن راضی نیستن. اما بد بینی با هیجان خیلی متفاوته. منم همیجان و شور و نشاط و دوست دارم و روزگاری چاشنی زندگی و سر لوحه رفتارام بود. ولی بد بینی اول خود ادم و بعدشم زندگی ادم و نابود می کنه.
    شیدای عزیز نتونستم صوتیش و اجرا کنم اما زیاد در مورد اعتماد به نفس و ... خوندم.
    نمی دونم چرا پیش روانشناس نمی رم. می ترسم. گاهی به جایی می رسم که حاضر حتی دارو بخورم اما یه کم شادتر زندگی کنم گاهی هم می ترسم وابسطه این دارو ها بشم. ترجیح می دم اول مشاوره رو امتحان کنم به همین خاطر در به در دنبال فرشته مهربون یا هر کسی شبیه ایشونه که بتونه با حرفاش کمکم کنه. اگه نشد روانشناس راه اخره و قطعا خواهم رفت.

    شوهرم یک هفتس باهام حرف نمی زنه 1 ماهی هم می شه سرد شده بهم. خودم می دونم به خاطر بد بینین ها و نگرانی های دائمی من هست.
    اما هر کار می کنم نهایت یک نصف روز اروم می شم و باز موضوعی در ذهنم شکل می گیره که باز بد بین و نگران و مضطربم کنه.
    متاسفانه من رمز دوم کارتم و فراموش کردم وگرنه تا حالا عضو شده بودم که بتونم از یکی از مشاورین سایت استفاده کنم و اگه درست نشد اون وقت روانشناس و......

  11. کاربر روبرو از پست مفید دلشکسته تشکرکرده است .

    شکوه (یکشنبه 21 دی 93)

  12. #17
    عضو پیشرو

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 07 خرداد 99 [ 14:53]
    تاریخ عضویت
    1391-12-22
    نوشته ها
    4,428
    امتیاز
    70,050
    سطح
    100
    Points: 70,050, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    OverdriveSocialTagger First ClassVeteran50000 Experience Points
    تشکرها
    14,753

    تشکرشده 14,732 در 3,979 پست

    حالت من
    Khonsard
    Rep Power
    790
    Array
    دلشکسته جان،

    پیشنهادم این بود که برید پیش روانکاو. برای پیدا کردن ریشه های اضطرابتون و درمانش.
    روانپزشک دارو درمانی می کنه و پزشک هست.

    من در جریان تاپیکهای شما هستم. حرفهاتون یه جور توجیه و دنبال دلیل گشتن هست.
    اما هیچکدومش دلیل خوبی برای رفتارهای شما نیست. توجیهاتی که برای خیانت بیان کردید، حرفهایی که الان در مورد اضطرابتون می زنید و یا پر شدن ظرفیتتون، خیلی برای من قابل درک نیست.

    دوبار دست تنها اسباب کشی کردن یا این که موقع زایمانتون از رفتارهای مادرخونده تون ناراحت شدید خیلی مشکل جدی ای نیست.
    خیلی ها دست تنها اسباب کشی می کنند. مخصوصا توی زندگیهای امروزی. دو تا کارگر می گرفتید و اسباب کشی می کردید. این دیگه مشکلی نیست که شما به عنوان بحران زندگیتون ازش حرف می زنید.

    افکار و رفتارهای شما اطرافیانتون را آزار می ده. از خواهر و مادرخونده تا همسرتون و کم و بیش بچه ها هم شروع کردند به نشان دادن اعتراضشون . پس زودتر به فکر چاره باش.


    دائما اینطور بیان می کنید که همه به شما ظلم کردند. همه کوتاهی کردند و شما خیلی فداکاری می کنید و بقیه نمی فهمند و قدر نمی دونند. شما ناجی همه هستید.

    شاید نگرانی زیادتون هم برای همینه. خودتون را ناجی می بینید که باید از همه چیز باخبر باشید و تحت کنترلتون باشه تا به موقع برای نجات سربرسید.
    خودتون را مسئول حفاظت از دیگران می بینید (شاید فوت مادر بی تاثیر نبوده) و از طرفی ناتوان در این مسئولیت
    اینه که اضطراب می گیرید.


    شما در بیان مساله تون برمی گردید به ده سالگی و فوت مادر. این مشکلات عمیق و تصوراتی که در ذهن شماست با چند تا پست و به شکل غیرحضوری و اینترنتی و با مشاوره های من و امثال من (غیرکارشناس) حل نمیشه. ولی به کمک متخصص به خوبی و آسونی درمان می شه.

    فکر می کنم یه روانکاو می تونه شما را کمک کنه ریشه های این مشکلات و گره ها را پیدا و رفع کنید.
    اگر می خواهید برای صلح جهانی کاری انجام دهید به خانه خود بروید و به خانواده تان عشق بورزید .
    مادر ترزا

  13. کاربر روبرو از پست مفید شیدا. تشکرکرده است .

    شکوه (پنجشنبه 25 دی 93)

  14. #18
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    شنبه 29 بهمن 01 [ 12:00]
    تاریخ عضویت
    1391-12-24
    نوشته ها
    1,690
    امتیاز
    42,348
    سطح
    100
    Points: 42,348, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 99.0%
    دستاوردها:
    SocialTagger First ClassVeteranOverdrive25000 Experience Points
    تشکرها
    6,932

    تشکرشده 6,903 در 1,648 پست

    Rep Power
    348
    Array
    دلشکسته جان،

    برو به این لینک، و فایل های صوتی رو دانلود کن:

    کتاب صوتی : سمینار ترس،اضطراب و وحشت (دکتر فرهنگ هلاکویی)

    اتفاقا شما مصداق یکی از مواردی هستید که در این برنامه بهش اشاره شده.

    به قول دکتر هلاکویی: با وجود شیوع بالای اضطراب، درمان آن از بسیاری بیماری ها ساده تر و راحت تر است.

    هر اتفاق بدی، یه اتفاق خوبه...



  15. 3 کاربر از پست مفید میشل تشکرکرده اند .

    دلشکسته (چهارشنبه 24 دی 93), شکوه (یکشنبه 21 دی 93), شیدا. (یکشنبه 21 دی 93)

  16. #19
    در انتظار تایید ایمیل ثبت نام
    آخرین بازدید
    چهارشنبه 13 خرداد 94 [ 00:02]
    تاریخ عضویت
    1393-9-18
    نوشته ها
    175
    امتیاز
    4,145
    سطح
    40
    Points: 4,145, Level: 40
    Level completed: 98%, Points required for next Level: 5
    Overall activity: 75.0%
    دستاوردها:
    1000 Experience Points3 months registeredTagger First Class
    تشکرها
    462

    تشکرشده 404 در 152 پست

    Rep Power
    0
    Array
    یه جا یه آمار میخوندم در مورد افراد موفق. دوست دارم که بدونی اونایی که مثل تو بدبین هستن ، توزندگیشون عموما از آدمای خوش بین موفق ترن.

    نعمت بزرگی توی دستات و توی ذهنته. میدونستی جدیدترین متدهایی که برای موفقیت توصیه میشه بر مبنای ایجاد بدبینیه؟ خوش بینی و بدبینی هر دو کنار هم.

    من هر روز دو دقیقه تمرین بدبینی انجام میدم. تو هم باید هر روز با اضطرابت مقابله کنی.

    در کنار مراجعه به دکتر، هر موقع احساس کردی اضطراب میاد سراغت دو تا تمرین ساده رو انجام بده.

    1-یه نفس عمیق بکش و تا جایی که میتونی نفستو حبس کن تا جایی که کاملا بهت فشار بیاد و بعد از اینکه نفستو رها کردی قلبت تند بتپه. حالا سعی کن ضربان قلبتو بشمری.

    2- روی صندلی بشین و سعی کن تمام عضلات بدنتو از پا تا سر منقبض کنی، اونقدری که بهت فشار بیاد . کلا خودتو سفت سفت کن. بعد رها کن. دوباره قلبت باید تند تند بزنه.

    این دو تا تمرین ساده بهترین کاریه که هورمون های اضطراب آور موجود در بدنتو در عرض چند ثانیه مصرف کنه و به جاش سروتونین تولید بشه که اضطرابتو میاره پایین.


    راستی تو الان باید به خودت افتخار کنی. تو تمام دوران زندگیت چه تو بچگیت و چه تو بزرگسالی همیشه روی پای خودت وایسادی. همیشه تمامی کارهات رو خودت انجام دادی. باید به

    همچین زنی آفرین گفت. عملکردت نسبت به مشکلاتی که داشتی فوق العاده خوب و بعضی مواقع واقعا عالی بوده. تو واقعا قوی هستی و واقعا توانایی بالایی داری. چرا خودت رو

    دست کم میگیری؟

    میدونم به دنیا آوردن و بزرگ کردن بچه بدون حضور مادر در کنار آدم چقدر سخته. من خودم تجربه نکردم اما همیشه تو اطرافیانم دیدم که چه سختی هایی میکشن و این که تو میگی بدون

    حضور کسی تونستی خودت این کارها رو انجام بدی واقعا چیز کمی نیست.تو نه تنها نعمت حضور مادر رو نداشتی بلکه کلی ناراحتی و اضطراب هم داشتی که فقط و فقط خودت تحملشون

    کردی. همیشه آدم نباید بدی هاشو ببینه. به همین راحتی از کنار این نکته های خوب زندگیت نگذر. با افتخار از تواناییهات تعریف کن. چرا داری به قدرت مدیریت و ذهن متمرکزت

    با چشم بدبختی نگاه میکنی؟ خیلی ها حتی عرضه ندارن به اندازه ی یک دقیقه مثل تو زندگی کنن!!

    تو خیلی راحت تر از من و امثال من میتونی زندگی تو به سمت بهبود ببری. کافیه کمی اضطرابتو کنترل کنی. پس از همین الان شروع کن.

    یه چیزایی تو تالار در مورد کمالگرایی هست پیداشون کن و بخون. یه چیزایی هم در مورد وسواس فکری پیدا کن و بخون. به نظرم میتونه کمی بهت کمک کنه.

    فراموش نکن تو یه آدم عادی با یه سری مشکلاتی که ممکنه برا هر کسی پیش بیاد. جلوی مشکلات رو نمیشه گرفت اما میشه به نحو احسن مدیریتشون کرد.

  17. 3 کاربر از پست مفید شکوه تشکرکرده اند .

    میشل (یکشنبه 21 دی 93), دلشکسته (چهارشنبه 24 دی 93), شیدا. (یکشنبه 21 دی 93)

  18. #20
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 26 بهمن 93 [ 10:41]
    تاریخ عضویت
    1389-2-21
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    27
    امتیاز
    4,037
    سطح
    40
    Points: 4,037, Level: 40
    Level completed: 44%, Points required for next Level: 113
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsVeteranTagger Second Class
    تشکرها
    63

    تشکرشده 64 در 20 پست

    Rep Power
    0
    Array
    مبشل و شکوه عزیز ممنون از حرفاتون. اما شیدا پست شما به قدری من و عصبانی کرده که در حال حاضر یه کم کنترل خودم و چیدن حرفا کنار هم برام سخته. نمی دونم کجای حرفام چه الان تو این تایپیکم و چه تو دو تا تایپیک قبلیم اشاره کردم که دارم توجیه می کنم که بر گردم به گذشته . کجای حرفام گفتم اینا توجیهی هست برای خیانت. ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    من تو تایپیک قبلیم چندین بار گفتم که دنبال راهی می گشتم برای بر گشت. چند بار تاکید کردم که به هیچ عنوان علاقه ای ندارم اون روزا و اعصاب خوردیاش دوباره تکرار شه.؟!!!!!!!!!!!!!!
    من تو ذهن خودمم دنبال توجیه برای برگشت به خیانت نمی گردم چه برسه گرفتن تایید از شماها. فقط گفتم اون روزایی که خطا می کردم چون سرم گرم بود کمتر اضطراب داشتم و کمتر دنبال مشکلات می گشتم اما به هیچ عنوان نگفتم می خوام به اون روزا بر گردم( لطفا این حرفا رو با صدای بلند و تقریبا فریاد بخونین) چون فریاد زدم و نوشتمشون. و البته متاسفم که حرف من این طوری برداشت شده
    این از این
    اما در موردای حرفای شما شکوه عزیزم. شاید تا چند وقت پیش اینا رو برای خودم افتخار می دونستم امثال شیدای محترم نمی دونن تنهایی با درد زایمان بری بیمارستان بچت و دنیا بیاری با درد زایمان و بخیه برگردی خونه و مجبور باشی خودت برای خودت کاچی درست کنی خودت بچت و فرداش ببری برای ازمایش خودت پس فرداش بری برای زردی و سایر ازامایشات یعنی چی............
    امثال شیدای عزیز نمی دونن وقتی دو تا بچه کوچیک داری و مجبوری تنهایی وسایل و جمع کنی و تنهایی ببری خونه جدید و دوباره اساس ها رو بچینی اونم با بچه های کوچیک این وسط شام و ناهار و هم باید خودت بپزی به بچه ها هم رسیدگی کنی یعنی چی. کارگر فوقش خونه جدید و تمیز می کنه و وسایل و بار کامیون می کنه دیگه نمیاد برات بچینه که.
    باز امثال شیدای عزیز متوجه نمی شن که با پدرت بری سفر 3 روز کنار هم کیف کنین ساعت 2 بعدازظهر امروز بد مینتون بازی کنی و کنار دریا کیف کنی و فردا ساعت 2 بعدازظهر پدرت و به اغوش خاک بسپاری یعنی چی.
    باز امثال شیدای عزیز متوجه نمی شن وقتی تنها خواهرت و تو مراسم پدرت ببینی و دیگه تمام و بچه هات بپرست خاله...... کجاس و مجبور شی دروغ بگی چون بچه ها کوچیکن یعنی چی؟
    باز امثال شیدای عزیز متوجه نمی شن از شدت تنهایی و حتی نبودن همسر و وقتیم که هست با رفتارهای غلطش تو دام شیطان گیر کردن یعنی چی؟
    منم یه روزگاری می گفتم وااااااااااااااااااای مگه می شه زن شوهر دار چشمش به مرد دیگه ای بیفته و هزار تف و لعنت دیگه اما خودم درگیر شدم و دقیقا مشاور به همسرم گفت 70 درصد قضیه رو تو مقصر بودی بایقش و شرایط و البته ایمان ضعیف همسرت.
    و باز امثال شیدا ی محترم متوجه نمی شن وقتی تمام این مشکلات و تنهایی ها باعث بشه ظرفیتت پر بشه یعنی چی؟ وقتی هر چی فکر می کنی به کی زنگ بزنی و کسی نباشه فکر کنی کجای بری کسی نباشه فکر کنی بچه هات و کجا بذاری 1 ساعت بری دکتر کسی نباشه وقتی نگرانی هات و به همسرت بگی و ا ون شاکی بشه و انگ بد بینی رو بهت بچسبونه.
    بابا ظرفیت من پر شده
    من دنبال توجیه و برگشت نیستم. من می خوام مثل گذشته به خودم ببالم. به خاطر همه کارایی که تونستم تنهایی انجامشون بدم. الان تو یک جمعی که قرار می گیرم اعتماد به نفس لازم و ندارم از روز قبلش اضطراب می گیرم دلهره دارم خودم و کمتر از بقیه تصور می کنم. قبلا این طوری نبودم......
    من خیلی مشکلات دیگه از سر گذروندم که ریز گفتنش وقت گرفتنه.
    مثلا شیدای عزیز تو تحمل داری تو دوران نامزدی نامادریت به مدت 2 ماه از خونه بیرونت کنه و نامزدت ببردنت خونه خودشون و تا عمر داری این سر کوفت از خانواده شوهرت بشنوی که " تو که نامزدیت و همش اینجا بودی"؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    امثال اینا زیادن
    بگذریم..................


 
صفحه 2 از 3 نخستنخست 123 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 03:52 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.