سلام دوستان عزیز اذر ماه سال 1391 از طریق سایت همسریابی با همسرم اشنا شدم شاید خیلیا الانسرزنشم کنن که انتخابت از اول از این طریق اشتباه بوده ولی خب این اتفاق افتاده کهاونم دلایل خودش رو داره/من و خانوادم ارتباطات اجتماعی کمی داریم و داشتیم ومن اصلاخواستگار نداشتم جز 2و3 مورد که اونم به نتیجه نرسید و تصمیم گرفتم از طریق سایت همسریابی اقدام کنم که با یک نفر که یکسال از خودم بزرگتره اشنا شدم اون از اولش خیلی پراحساس بود بعد ازچند جلسه چت و گفت و گوی تلفنی همدیگرو دیدیم البته بگم که خانوادمکاملا در جریان بودن همون بار اول که اومد ملاقاتم برام هدیه و گل اورده بود!خیلی شاعرو پر احساس و رمانتیک من همون جلسه اول ازش خوشم اومد اونم همین طور تا یک ماه رفتو امد و گفت گو داشتیم تا اینکه مامانش اومد خواستگاری 3 ماه بعدش نامزد شدیم و 4 ماهبعد عقد کردیم.ولی متاسفانه قبل از اینکه با هم محرم بشیم یعنی فاصله خواستگاری تانامزدی باهاش ارتباط بدنی داشتم البته نه از نوع جنسی و همیشه از این موضوع ناراحتمکه چرا جلو احساس غریزیم رو نگرفتم و اجازه دادم اون بهم دست بزنه...با هم خیلی خوببودیم و مشکل خاصی با هم نداشتیم هر دومون نسبت به هم گذشت داشتیم با اینکه دعوامونمیشد زود اشتی میکردیم گاهی من پیش قدم میشدم گاهی او...البته اون خیلی عصبی بود وزود از کوره در میرفت و فحش هم میداد خیلی بهش میگفتم وقتی ناراحتی خودت رو کنترل کنو حرف بد نزن حتی به خودش توهین میکرد من بهش میگفتم کسی که به خودش فحش بده به بقیههم میگه به خودت احترام بذار!اون قدر این فحش دادنا رو ادامه داد که منم ازش یاد گرفتمگاهی برای اینکه عقده ای نشم منم در جوابش بهش فحش میدادم خلاصه مدتی بعد دست بزن همپیدا کرد البته نه از نوع وحشیانهخودش رعایت میکرد فقط توی دس و پام میزدمن این موضوعرو از خانوادم پنهان کردم که بهم میزنه البتهگاهی خودم واقعا در عصبانی کردنش مقصر بودم چون من خیلی لجبازم و وقتی عصبانی و ناراحت میشم خیلی دیر اشتی میکردم و همینناز و سکوت زیادم اون رو عصبانی میکرد...بگذریم اونا از این خانواده ها هستن که خیلیشلوغن و پر رفت و امد ولی ما خیلی کمتر از اونا/بعد عقد رفت و امدمون زیاد شد همش باهم بودیم یا اون اینجا بود یا من خونه اونا/گاهی میشد ده روز خونشون میموندم اوایلبا میل خودم بود ولی کم کم از جو خونشون بدم اومد چون یک جو مردونه پر از پسر و خشنبود/برادراش پر سر وصدا و بی ادب بودن/یکی از داداشاش تعادل اخلاقی نداره و بارها دیدمبا مامانش دعواشون شد حتی بهش میزد به حد مرگ...پدر همسرم مریض و روی تخت افتاده منگاهی اونجا میموندم و ازش مراقبت میکردم و مامان همسرم میرفت شهرستان دیدن اقوام/یکروز شوهرم رفته بود بیرون و من و باباش و دخترعموش و همون برادر روانیش تنها خونه بودیم/بابایهمسرم مدام سراغ زنش رو میگرفت و به من میگفت چرا مسئولیت من رو به عهده گرفتی البتهبه شوخی و خنده/داداش روانی صداش رو شنید و دو سه بار گفت راست میگه چرا مسئولیت قبولکردی البته جدی!من گفتم من مسئولیت قبول نکردم مسئولیت به عهدم گذاشته شده/من گوشیمرو توی اتاق پیش پدر گذاشته بودم وخودم در اتاق دیگر بودم/پدر صدام میکرد/برادر دیونهرفت پیشش ولی اون همش صدای من میزد/برادر دیوونه گفت بذار من چند دقیقه پیشت باشم بعدعروست میاد برات قر میاد!!!!!!!!من اصلا به روی خودم نیاوردمصدای گوشیم اومد خورد زمین/شبداشتم عکسایی که روز قبل گرفته بودم میدیدم و با یک چیز عجیب روبرو شدم!با گوشیم یکعکس بد از یک جای بد توسط برادر دیوونه گرفته شده بود من هول کردم اصلا دس و پام یخکرد سریع پاکش کردم به خودم گفتم این دیوونست حالیش نیست اصلا به روی خودت نیار و بهکسی نگواین موضوع رو پنهان کردم تا 4/5 ماه/توی این مدت سعی کردم رفت و امد رو کمترکنم/همسر از این موضوع دلخور بود و خیلی سر این جریان باهم دعوا میکردیم/اونا خودشونبرادر خودشون میشناسن و میدونن تعادل نداره من اصلا قصد بیان این موضوع رو نداشتم وقتیدیدم همسر برای رفتن و موندن من در خونشون خیلی پافشاری میکنه و بهم بد و بیراه میگهمسئله رو بازگو کردم...و ازش خواستم به کسی نگه...اونم 2 /3 ماه طاقت اورد ولی در یکروز شوم و سیاه بعد از دعوایی که با برادر بزرگتر که حکم پدر براشون داره این مسئلهرو بیان کرد(این یک برادر دیگست)و در حضور مادرش/برادر بزرگ بهم زنگ زد و اونجا بودکه دل من شکست و رابطمون از اونجا به گند کشیده شدبهم گفت برای حرفت مدرک بیار گفتکه چرا عکس رو پاک کردی اگر پاک کردی نباید موضوع رو بیان میکردی و و و...اخرشم بهمگفت که دیگه کسی نباید کسی رو ببینه و گوشی رو بدون خدافظی روم قطع کرد(همه این حرفاروبا فحش و صدای بلند میگفتا)من خیلی مودبانه حرف میزدم بهم گفت بیا اینجا رو در رو حرفبزنیم من گفتم حرفی برای گفتن ندارم چون میشناسمشون حرف زدنشون با دعواست و فقط قصدداشتن من رو مقصر جلوه بدن/سر این جریان یک ماه با همسرم قهر بودم/اون قبول داشت خانوادشمقصر هستن ولی خیلی راحت اجازه داد برادراش اول زندگیمون خیلی راحت به من توهین کنناونجا بود که فهمیدم همسرم اقتدار مردونگی و جنم لازم و کافی رو نداره و همچنین رازدار و پشتیبان نیست حرفی که باید فقط بین ما باشه رو فاش کرد و مشکلی که خودش بایدحل میکرد رو به کسی دیگه سپرد من توی اون مدت هیچ وقت به هیچ کدوم از اعضای خانوادشبی احترامی نکرده بودم و همشون برام احترام قایل بودن اما بعد این جریان همه چیز خرابشد/صدای مامانش از پشت تلفن می اومد که میگفت دیگه به کسی اعتمادی نیستدیگه تا چندماه خونشون نرفتم تا اینکه مامان و خواهرش بهم زنگ زدن که چرا نمیرم اونجا یک روز بابابام و داییم رفتم اونجا بیشتر به نیت ملاقاتپدر مریض و حرفی از اتفاقات گذشته به میان نیومد/فقط نیم ساعت نشستیم تا همون روز یکماهی میشد همسر رو ندیده بودم کلا بعد اون جریان رابطمون سرد و کدر شده بود/همسر قبولداشت حق با منه ولی من از اینکه بی غیرت بازی در اورد سخت ناراحت بودم/بعد اون دیدار3 روز بعدش دوباره تلفنی دعوامون شد و من خیلی عصبای شدم دیگه/ دوباره یک اشتباه دیگهمرتکب شد ایندفعه یک چیز مهم رو ازم پنهان کرد و من به مامانم گفتم دیگه نمی توننم باهاش زندگی کنم و مامانم بهش زنگ زد و گفتاز هم جدا بشین اونم به خواهراش گفت اونا هم زنگ زدن با مامانم حرف زدن و مامانم روعامل این دونستن که من میخوام ازش جدا بشم !!!سعی کردم خلاصه بگم و علت اصلی جداییرو بیان کنم/همون برادر بزرگ بعد اینکه بهم گفته بود دیگه کسی حق نداره کسی دیگه روببینه ناراحت شده بود که چرا بعد به دنیا اومدن بچش من با یک جعبه شیرینی نرفتم ملاقاتزنش!منم خیلی ناراحت شدم که چرا من باید پیش قدم میشدم اون به من بد و بی راه گفتهبود اون گفت دیگه حق ندارم برم اونجا...خلاصه بعد اینکه حرف طلاق پیش اومد و حرفا زدهشد من منتظر یک حرکت از جانب اونا بودم ولی الان 3 ماه از این ماجرا میگذره و من هیچخبری از همسر ندارم/توقع داشتم که یک کاری کنه که دلم رو بدست بیاره ولی الان یک سکوت3 ماه بین ماست حتی یک پیام هم بین ما رد و بدل نشده و من نمیدونم باید چکار کنم!منکلیات جریان رو گفتم جرییات زیاد و من فقط به گوشه ای از مشکلم اشاره کردم/لطفا راهنماییمکنید خیلی گرفتارم
علاقه مندی ها (Bookmarks)