با سلام. دختري ٢٦ ساله هستم. آخرين فرزند خانواده . حدود سه سال پيش دچار فوبياي مرگ شدم و چند جلسه پيش روانشناس رفتم و بعد از اون خودم تصميم گرفتم كه اوضاعم را بهتر كنم. شروع كردم و خودم را در موقعيت هاي اضطراب آور قرار دادم و كم كم مشكلاتم داشت حل مي شد. البته حل به اين معني نبود كه اضطراب نمي گرفتم و يا حالم بد نمي شد بلكه ياد گرفته بودم وقتي مضطرب شدم چطور بايد با خودم رفتار كنم. اين جريان موجب شده بود تا ترس هاي مسخره اي كه قبلا داشتم هم حل شوند و من از اين اتفاق كه ابتدا برايم خيلي تلخ بود خوشحال بودم براي اينكه من را به معناي واقعي كلمه بزرگتر و پخته تر كرده بود. تا اينكه درسم تمام شد و الان كه در خانه هستم. مدتي سر كار مي رفتم كه اوضاعم خوب بود. حتي چند ماه بعد از بيرون آمدن از كار هم خوب بودم تا اينكه الان ٤-٥ ماهي است اوضاع خوب نيست. با اينكه سرم همچنان گرم مقاله دادن و تدريس و خواندن براي كنكور است اما به مشكل عجيبي برخوردم. با كوچكترين حرف و چيزي كه بر خلاف ميلم اتفاق بيفتد بسيار ناراحت مي شوم و بلافاصله درانتهاي فك دردي رااحساس مي كنم همينطور هم در دست چپ. مطالعه ام در مورد اضطراب زياد بوده و مي دانم اينها به دليل اضطراب است نه بيماري قلبي و اينطور خودم را آرام مي كنم اما واقعا نگران مي شوم. چرا بايد احمقانه ترين چيزها اينطور من را دگرگون كند؟ نكند واقعا يك روز از شدت ناراحتي آنهم همچين ناراحتي هاي بيخودي اي سكته كنم و بميرم؟ در تعاملم با اعضاي خانواده اين قضيه پر رنگ تر است بطوريكه فقط منتظرم ناهار يا شام را بخورم و به اتاق خودم بيايم و در دنياي خودم باشم تا آرامش بگيرم. ولي ميدونم كه اين راهش نيست و من هميشه نميتونم يه گوشه ي دنج خلوت داشته باشم و به اون پناه ببرم. ضمنا من خيلي هم سرم توي اينترنت و فيس بوك و ... هست فكر مي كنم شايد دچار اعتياد شدم كه اينطور حوصله ي خانواده ام را ندارم و همش مي خوام توي اتاق هودم باشم.
اين حالت ها اعتماد بنفس، تمركز و انگيزه ي من براي درس خواندن را هم گرفته بطوريك حاي فكر مي كنم ديگر علاقه اي به درس خواندن ندارم و يا اگر هم داشته باشم اگر قرار باشد با هر اضطراب دانشگاه همچين بلايي بر سرم بيايد ديگر چيزي از من باقي نخواهد ماند
ممنون ميشم دوستان اگه تجربه ي مشابهي دارند و يا راهماري با من در ميان بگذارند
ممنونم
علاقه مندی ها (Bookmarks)