سلام دوستان. من مردی 36 ساله هستم و حدود 2 ساله که با یک دختر 33 ساله دوست هستم. این دختر در زندگی مشکلات بسیار زیادی داشته هم مشکلات مالی هم مشکلات خانوادگی و هم مشکلات روحی(اعتماد به نفس به شدت پایین). در طول مدت دوستی من کمک های زیادی بهش کردم تا تونست زندگیشو یک مقدار جمع کنه. حالا یک مقدار وضعش ثابت شده و داره درسشو ادامه می ده و از نظر مالی هم میتونه زندگیشو اداره کنه ولی مشکل اینه که به شدت به من وابسته شده. خودش میگه که عاشق منه ولی راستش من خیلی مطمئن نیستم که واقعا عاشق باشه و فکر می کنم بیشتر شدیدا وابسته است ولی خوب فکر می کنم کمی احساس هم وجود داره. برای هرکاری میاد پیش من و انگار فکر میکنه بدون من نمیتونه زندگیشو بچرحونه ولی اصلا اینطور نیست و من فقط باهاش حرف میزنم و کمکش میکنم یک تصمیم بگیره و بعدش خودش کارشو راه میاندازه ( تازه الان خیلی بهتر شده که ایطوریه ). در مورد من هم خوب شاید من هم کمی بهش وابسته شدم ولی فکر می کنم اون اصلا زن مورد دلخواهم نیست. یک کم احساس هست ولی فکر نکنم عشق باشه. از طرفی بعد از این همه مدت یک کم سخته همینجوری ولش کنم. توی این مدت دوسالی که با من بود زندگیشو از یک نابسامانی کامل به یک حالت تقریبا پایدار رسوند. مثل یک پرنده زخمی که شما خوبش کرده باشی و حالا حالش خوب شده و نمی خواد از پیش شما بره و شما هم که بعضی وقتا فکر می کنی این پرنده مورد دلخواه من نیست ولی من این همه مدت باهاش بودم و از کجا به کجا رسوندمش و حالا برای من هم سخته که یکدفعه ولش کنم و برم پرنده دلخواهم را که شاید نیازی هم به من نداشته باشه بیارم. از طرفی هم میترسم اگر ازدواج کنم همیشه فکر کنم این فرد مورد دلخواه من نبود و مطمئن نیستم ازدواج عاقبت خوبی داشته باشه. خلاصه که بدجوری گیر کردم و واقعاً موندم که چکار کنم. اگر کسی تجربه مشابهی داره میتونه خیلی کمک کنه. ممنون.
علاقه مندی ها (Bookmarks)