18 ساله بودم که ازدواج کردم همسرم دو سال از من بزرگتر بود از اون روز 12 سال میگذره "زندگی خیلی خیلی نرمال و ارومی دارم اینقدر اروم که صدا ازش در نمی یاد.
همه زندگی من تو همسرم و دختر 8 ساله ام مانلی خلاصه میشه هر چی اطرافم رو نگاه میکنم کسی نیست خانواده خودم از مادر و تنها برادرم تشکیل شده که خارج از کشورند و خانواده همسرم که مادر و پدر و خواهرش هستند یک خیابون با ما فاصله دارند اما سالی دوبار خونه شون میریم (شب عید و البته تولد همسرم)خیلی دوستشون دارم اما هر چی تو خودم میگردم دلیل این فاصله گرفتن از ما رو نمیفهمم(من و مانلی)چون مادر شوهرم مرتب با همسرم تلفنی در ارتباط و گاها همسرم شبها به خونشون میره.
این دوری از همون روز اول ازدواجم بود چهار سال اول قبل از تولد دخترم از صبح تا شب تنها بودم نه کسی رو میشناختم نه جایی رو بد بودم هر وقت بهشون زنگ میزدم که بیام خونتون مادر شوهرم میگفت خرید داریم فردا بیا.فردا که اماده میشدم برم دم رفتنم دوباره زنگ میزد امروز کار داریم فردا بیا...خلاصه فردا و فرداهای دیگه.....خلاصه اگر ببینمشون حتی یه لیوان اب هم از دستم نمیخورند من به عنوان عروسشون دوهفته یکبار بهشون زنگ میزنم بعضا جواب میدن گاهی هم نه....
الان اصلا اصلا من مهم نیستم من برام عادت و عادی شده اما چیزی که غصه ام کرده مانلی دخترمه.........
خیلی دوسشون داره همه رو به مادر شوهر و عمه اش تشبیه میکنه با این که روی خوش ازشون ندیده مادر شوهرم و دخترش به خدای احد و واحد تا به حال دخترمو بغل نکردن تا به حال نبوسیدنش....همه محبتشون تو یه پاکت پوله واسه شب عید و تولدش.......
چون تو یک محل هستیم وقتی پارک میبرمش مادر شوهرم رو که واسه پیاده روی میاد اونجا میبینیم می بینم مانلی چقدر دوست داره ببوستش اما همش میگه سرما خوردم راه رفتم عرق کردم وای وای ویروس اومده جیگرم اتیش میگیره بچه ام مثل بچه یتیما نگاه میکنه انگار کی جلوش نشسته جرات نمیکنه بهش دست بزنه.............اشکام راه افتاد بعدا بقیه اش رو میزارم......
تا حالا مانلی کوچیک بود تو فرهنگسراها پارکها نمایشگاهها سرش رو گرم میکرده اما الان بزرگ شده میفهمه بهم میگه چرا خونه مامانیم نمی ریم چرا اونا خونه ما نمی یان.......
دوستام میگن خوشبحالت لیاقت نداری کار به کارت ندارن اما هیچکس نمی فهمه چقدر بچه ام تنهاست من تا کی میتونم بچه های مردم رو بیارم خونم تا سرگرم باشه یا چقدر ببرمش بیرون........مثل یه کلاف سر در گمم کاش اشتباهی کرده بودم کاش دلیلش رو میدونستم البته یکبار مادر شوهرم بهم گفت تو موجت منفیه ماه تو روت دیدم اون ماه همش دکتر بودم چی بگم........
همسرم هم این وسط فقط میگه خوب دوست ندارن اخه چرا؟منو دوست ندارن خوب قبول بچه شون چی ؟پاره تنشون؟
ببخشید خیلی زیاد شد...........دلم خیلی پر بود.......
علاقه مندی ها (Bookmarks)