ممنون ملودی جان. این روشایی که میگی در صورتی اثر دارن که حداقل شوهرم 1 درصد ته دلش بخواد با من باشه .
می دونم کی کم آوردم. خوب بودم. شاد. از وقتی که باز خودارضایی کرد. فرداش هم باز دیدم که گوشییش پر از فیلمای ناجوره. شبش هم باز خودارضایی.
خسته شدم بریدم. دلم نسبت بهش چرکین شده. اصلا نمیتونم باز بگم و بخندم . اصلا هیچ امیدی برام نمونده.
به من میگه خسته ام. میدونستم خسته است. ظهرش نرسیده بود استراحت کنه. غروب دامادمون زنگ زد که ما توی شهریم تا یک ساعت دیگه میاییم اونجا. ازم پرسید ناهار چی داشتید؟ بنده خدا بهم گفت که اصلا نمیخواد چیزی درست کنی هرچی مونده می خوریم. ولی غذا کم بود توی خونه هم هیچی نداشتیم . اومدم به شوهرم گفتم به نظرت چی درست کنم؟ بعد یهو یادم اومد نه سیب زمینی نه گوجه نه تخم مرغ هیچی توی خونه نبود. بهش گفتم راستی سیب زمینی هم نداریم. اینقدر غر زد که چرا میخوان بیان. من خسته ام. چی پیش خودشون فکر می کنن و ...
خواهرم اینها اومدن و رفتن نیم ساعتی هم نشد. بعدش برادرش اینها اومدن تمام مدت پیششون بود و می گفت. بعد از یک ساعت هم اونها رفتند بعد هم مثلا رفت موتور کسی که دستش بود رو براش ببره رفت تا 12 شب بیرون بود. شبش هم که باز داستان خود ارضایی.
خسته بود چون از من خسته است. چون منو نمی خواد چون من دشمنش هستم. اونم آدمه دیگه. حق زندگی داره. از خداشه جدا بشیم. یا من شروع کننده جدایی باشم. الان که یه پرستار برای مادرش داره باید ما رو نگه داره .
توی این زندگی شدم یه خدمتکار بدون مواجب که باید همه نداری ها رو تحمل کنمو حرفی هم نزنم. دو سه هفته ای هست که حتی هزارتومن توی کیف من نیست چون آقا نداره. چون من باید بفهمم که نداره...
امیدی به این زندگی ندارم. کاش بتونم از این هاله منفی که دور جمع شده بیون بیام . نه میتونم دربیام و نه اینکه تمایلی دارم.
....
خیلی دوست داشتم بهش یادآوری کنم وقتی خودت هم بدون دعوت میری خونه برادرت شاید همین حرفا و حدیثا باشه.
الان هم که عقد برادر جاریمه. دعوتش نکردن ولی مطمئنم خودش خودشو دعوت می کنه. اونوقت برای مراسم خواهرم می گفت مگه من دخترم که بیام عروسی خواهرت.
اه از حال این روزام متنفرم.
کاش زودتر تموم بشن. خیلی دلم میخوام جدا بشم. به خواهرم که گفتم شاید فردا به مادرم هم گفتم.
حیف که پای دخترم درمیونه وگرنه تا الان جدا شده بودم
علاقه مندی ها (Bookmarks)