سلام
من نوزده ساله هستم که سالهاست مادرمو از دست دادم
از ازدواج مجدد پدرم راضی نبودم
از اول نظر من مهم نبود
تنها بودنم باعث شد نیاز شدیدی به کسی داشته باشم که همراه سختی ها و شادی های زندگیم باشه. برای یکی از خواستگار هام که گویا دو طرف دوست داشتیم همو پافشاری کردم و بعد از مدتی فهمیدیم پسر خوبی نبوده و همه چیزو بهم زدیم بعد از اون پسر عمم از پدرم منو خواستگاری کرد پدرمم به دلیل شناخت کامل پسر و دیدن امادگی من به اصرار موافقت منو با این ازدواج اعلام کرد.
حاضر نیستم به خاطر هر بی سر و پایی خانوادمو از دست بدم
حرف پدرم و خانوادم برام سنده برای همین چیزی نگفتم.
وقتی پدرم گفت که ازت گله میکنم به درگاه خدا، منم موافقت کردم و عقد کردیم . هر چی باشه الان زن و شوهر رسمی هستیم و از من به عنوان یه زن انتظار داره اما هر چی فکر میکنم نمیتونم باهاش هم اتاق و هم اغوش باشم. از الان هم باید برای اون این کارا رو انجام بدم.
پسر عمم پسری هست که از همه لحاظر خوبه. پسر بدی نیست تحصیل کرده هست پولدار هست شاغل هست
کامله برای زندگی از همه مهمتر با ایمان و با خدا دوسته مثه خودم و خانوادم اما من نمیخوامش.
هر چی فکر میکنم نمیخوامش.
نمیخوامش ....
به زودی هم قراره عروسی بگیرن.
کمک میخوام.
ممنون
راهنمایی میخوام