سلام ، اینقدر اشفته ام که نمی دونم چی بنویسم
دو سه ماه پیش با یه اقایی که از چتار سال پیش میشناختمش رفتم بیرون ، من فکر میکردم قصد ازدواج داره ،ولی روز دوم که بهم گفتم قسد ازدواج نداره رابطم هم باهاش قطع کردم
ولی انگاری یکی مارو باهم دیده و رفته به عمو کوچیکم گفته ،چون دو هفته پیش عمو زنگ زد بهم عصبانی بود ، مثل همیشه باهام مهربون نبود هرچی باهاش راحب به مشکلات درسی و زندگی صحبت میکردم یه چیزی بی ربط میگفت ، بحث رستوران رفتن رو پیش کشید ، اخه ما اصلا از این خانواده ها که اهل رستوران برن نیستسم و مذهبی هم هستیم ، از دختر خوب میگفت و تا حدی تحقیرم میکرد
الان بعد اتز دو هفته دارم به حرفای عمو و معنیش پی میبرم ، احتمالا یکی از پسرای علاف خالم یا مارو تعقیب کرده یا اتفاقی دیده
متاسفانه من واسه خودم خیالم بیخود کرده بودم باهاش صمیمی برخورد کردم ، جاهای خلوت رفتیم و حتی تا شب کنار هم از نزدیک و بگو بخند و رو چمن نشستن و ... ، البته هیچکاری که بخواد گناه کبیره باشه انجام ندام مثلا دستشو بگیرم یا کارهای زشت دیگه ،البته یکی دوبار داشتم میخوردم زمین که استینشو گرفتم اگه کسی درست ندیده باسه میتونهه اشتباه تصور کرده باشه
احتمالا عکسی چیزی گرفتن که عموم اینقدر قاطع بود ،
عموم بغیر از گوشه و کنای چیزی نگفت ،ولی همین گوشه و کنایه هم کافی هستن و منظور رو میرسونن
من اصلا اینگکه چی بگم برام مهم نیست ،نه که مهم نباشه کاری نکردم که نگران باشم ،یه خطایی بوده که تموم شده ولی اظطراب داره ازارم میدم و نمیتونم خودمو اروم کنم
من قبلا دو سال بخاطر ترسایی که تو زندگیم داشتم دچار اظطراب بودم و تازه چندماه میشئد حالم خوب شدهب ود ،حالا نمیدونم چچه جوری خودمو اروم کنم ،این عوضی هایی که فکر میکنم مچمو گرفتن ،خودشون از هرزه ترین ادمها هستن ،ولی همیشه دنبال گرفتن مچ دیگران هستن
کمکم کنید اظطراب دیگه نمیزاره اروم شم
علاقه مندی ها (Bookmarks)