سلام. الان دیگه یکساله از رفتاذای مادرم دیگه نمیتونم تحمل کنم ،مادر من به همه چیز بدبینه ، خودش رو یک زن عالی و مومن میدونه و تقریبا همه بجز اونهایی که از نظر ظاهری مثل خودش باشن ،ادم های بدی هستن
من دیگه نمیتونم یک جمله حرف بزنم ،چون اون رو یهن نفر وصل میکنه، اگه از مزه خیار شور تعریف کنم ،از لحاظ ذهنی درگیره تا درست کننده اون رو یپدا کنه ، اگه یه خوراکی ر. بخره بخورم میگه حتما از صاحب مغازه اش خوشم میاد اگه نخورم بر عکس ، من حداکثر ماهی یکبار از خونه میرم بیرون و اصلا صاحب اون مغازه ها رو نمیشناسم ،فقط هم این چیزا نیست ،همه چیزه ، اگه بگم چرا شیرهای خونه یا هواکش خرابه ، درگیر فکر لوله کش و برقکش میشه ،من این ادم ها رو حتی ندیدم ،مستقیم چیزی نمیگه ، ولی از بعضی حرفاش واکنش هاش یا چیزایی که میگه مشخصه تو ذهنش چی میگذره ،
کلا بجای اینکه کنار مادرم بشینم صحبت کنم از زندگی لذت ببرم ، باید اون هر از گاهی که میبینمش هم مواظب باشم چیزی نگم توش هیچی باشه ، یا اصلا هیچی نگم ،
من یه ادم درسخونده ام ، تلوزیون واخبار هم نگاه میکنم و از یه سری چیزا اطلاع دارم ، ولی چون خودش بی سواده و از هیچی نشنیده و ندیده( البته بجز بد بودن دخترا ) فکر میکنم اطلاعات من بخاطر برخورد با مرد هاست یا اونها بهم میگن
حتی اگه کنار خواهر زاده ده پونزده ساله هم بشینم باهاش بخندم یا دربازه اش حرف بزنم کامل میتون بفهمم ذهنش جای بده، اونوقته که میگم کاش حرف نزده بودم
ولی مگه میشه حرف نزد ؟ من چه جوری زندگی کنم؟؟ خسته شدم
اگه مشاوری هم نشر بدن واقعا ممنونم میشم ،دارم مرض روانی میگیرم
علاقه مندی ها (Bookmarks)