دقیقا یادم نیست چه وقتی از روز این را به من گفت . دلیلی هم ندارد به حافظه ام فشار بیاورم. چون شب و روز برایش فرقی نمی کرد و هر ساعتی که با هم بودیم چیزی شبیه به همین می گفت. نشسته بودیم روی مبل راحتی و من مثل همیشه دو لیوان نسکافه درست کرده بودم. او جرعه جرعه می نوشید اما من دوست داشتم نسکافه را سریع بنوشم . دوست داشتم یک دفعه طعم حجم زیادی از قهوه و شیر را حس کنم. هنوز لیوانم توی دستم بود که گفت : ( می دانی ، فیلسوف بزرگی به نام ....می گوید اگر اخلاق تبلور پیدا کند در انسان ،نیازی به مذهب ندارد). چیزی نگفتم. فقط نگاهش کردم. همیشه همین طور بوده ام. هر وقت کسی حرفی می زند باید مدتی فکر کنم تا بتوانم جوابی برای حرفش پیدا کنم.
روزهای دیگری را که با هم بودیم آنقدر شبیه هم بود که می توانم همه اش را یک روز تصور کنم. یک روز طولانی که دلم می خواست هر چه زودتر تمام شود. مدعی بود می خواهد اندیشه من را تغییر دهد. این را حق خودش می دانست. حق کسی که یک کتابخانه پر از کتاب دارد و اگر ظلم روزگار نبود به دانشگاه رفته بود و الان استاد تمام بود. داشتم می گفتم آن روز که اتفاقا خیلی هم طولانی شده بود گفت : «لازم نیست آدم نمازهای یومیه بخواند. این یک حرف من درآوردی است. نماز اول وقت فقط یک عادت است که فایده ندارد. عبادت یک حال خیلی خوب نیاز دارد که کم پیش می آید. آن موقع ها من دو رکعت نماز می خوانم. » منتظر تایید یا مخالفت من بود. ترجیح دادم سکوت کنم. ادامه داد : « هیچ وقت خدا نمی آید به آدم بگوید که چگونه باید بعد از ... طهارت بگیرد. مگر مردم تحصیلکرده خودشان شعور ندارند که چطور باید تمیز شوند. هیچ وقت خدا کاری به این حرف ها ندارد که یک مرد چند زن باید داشته باشد یا رابطه زن و مرد با هم چگونه است. اینها همه اش من درآوردی است. لازم نیست همه قرآن را قبول داشته باشیم. » نگاهش نکردم. سکوت کردم.
ساعت های خسته کننده تمام نمی شدند. حرف های این چنینی پایانی نداشتند. وقتی دید خسته شده ام از زندگی شخصی اش گفت . آنقدر به سکوت من اعتماد کرده بود که حاضر شد پنهانی های زندگی اش را برایم فاش کند. در آخر از رابطه های جذابی که با جنس مخالف داشته صحبت کرد. از اینکه هر کجا رفته از شهر خودمان تا اروپا ، از تفریح تا کوهنوردی همیشه یک چنین دوستان خوبی پیدا کرده است. بعد مکثی کرد و گفت : « ببین تو آنقدر پوشیده هستی که اگر مردی تو را ببیند جلو نمی آید. این پوشیدگی مانع رابطه برقرار کردن مردها می شود و نمی توانی ازدواج کنی. باید زیبایی ات معلوم باشد. خوب این یک اشتباه تربیتی پدر و مادرت است. » این حرفش جرقه ای در ذهن من روشن کرد. هر چه می نشستم آن بعدظهر کسالت بار پایان نمی گرفت. ندایی درونی به من می گفت : «امروز را خدا روز تو نامگذاری کرده است. فقط برای توست و هر وقت تو بخواهی خورشید غروب خواهد کرد.»
من چیزی را که می خواستم به دست آورده بودم. آنچه را که باید می فهمیدم به عمیقا درک کرده بودم . خیلی آرام برخواستم. خیلی آرام روسری ام را در اینه درست کردم. خیلی آرام چادرم را پوشیدم. توی چشم هایش نگاه کردم و فقط گفتم : خدانگهدار.
تصور می کردم هرم گرمای بعدازظهر تابستان کوچه را داغ کرده باشد. اما وقتی پا در کوچه گذاشتم خنکای نسیم دم غروب به صورتم خورد.