سلام
نمیدونم مشکلمو از کجا شروع کنم . قبلا یه تاپیک دیگه داشتم و تو اون گفتم که خیلی آدم بدبینی هستم . اگه بخوام خیلی خلاصه بگم من و شوهرم هم سنیم با کلی عشق باهم عروسی کردیم اما من خیلی روی خانوادش حساسم و از اول عروسی تا الان انقدر از اونا بدگویی کردم جلوش که اون کاملا از من زده شده و رفته طرف خوانوادش البته این حسشه و جلوی اونا همش سمت منه اما من میدونم الان دیگه خوانوادش خیلی واسش مهم تر شدن . دیدین وقتی کسیو از چیزی محروم میکنی بیشتر میره سمت اون چیز همسر منم دقیقا اونطوری شده فقط از من انتقاد میکنه میگه تو از همه متنفری با همه بدی . خیلی اعصابم خورده . امروزم که روز زنه صبح فقط یه تبریک خیلی معمولی گفت . البته میدونم شب واسم کادو میگیره اما احساس میکنم فقط میخواد از سرش باز کنه . یه بار خیلی اعصابم خورد شد الکی گفتم من میرم تا تکلیفمو روشن کنم امروز به من میگه زنی که بگه میرم از نظر من دیگه زن زندگی نیست. نمیدونم چرا انقدر از مامانش متنفرم . دست خودم نیست . نمیتونم ببینم کسی همسرمو خیلی دوس داره آخه همسرم یدونه پسره مامانش دیگه خودشو خفه میکنه من اعصابم خورد میشه.
- - - Updated - - -
کسی نیست باهاش حرف بزنم؟
- - - Updated - - -
یعنی هیییییییچکس نیست؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
علاقه مندی ها (Bookmarks)