با سلام
مدتی هست که یک موردی در زندگی شخصیم اذیتم می کنه و دائما در ذهن خود درگیر این مورد هستم
قضیه از این قراره که دو دوست دارم که از من سنشان کوچکتر است حدود 3-4 سال
از وقتی با این دو دوست شده ام تو رفتارم تغییراتی ایجاد شده که اصلا دوستشان ندارم
اوایل دوستی یکیش خوش صحبت بود و دائما صحبت هاش و حرفاش می خندوند آدم رو که اینو دوست داشتم یعنی کسی که همیشه بخندونه من رو به عنوان دوستم انتخاب می کنم ( حالتی بود که حتی از خنده می تونستی غش کنی ) تا اینکه رفته رفته صمیمی تر شدیم و رفتارشان طوری شد که اختلاف سنی در بینمون را انگار که خواستند کنار بگذارند
یعنی تو اون محدوده زمانی که من این طور حس می کردم این به لبخند در آوردن های من خوبه برای من و منو شاد می کنه ولی این زمان طوری تند گذشت که در این محدوده بعضی رفتارها که مناسب شان و شخصیت بنده نبود یا درسترش اینه که بگم آدمی نبودم که بخوام کسی این طور رفتارها با من داشته باشه و برعکس
آدم ملایمی هستم طوری که بعضی از اطرافیان می گن درست و صادق بودنت کاملا معلومه و طوری هستی که کافیه فقط با نگاه به دل آدم میشینی شاید از بیشتر سادگی من هست که این طور می گن چون آدم ساده و زود باوری هستم
خلاصه رفتارهای این دو دوست طوری هست که تحمل شو ندارم یعنی بهتره بگم دوست ندارم این طوری با هم در ارتباط باشیم
حتما می پرسید این رفتار رفتار که می گم چیه؟
مثلا برای من اسم مخفف گذاشته اند و منو با اون صدا می کنند درسته در خود جمع سه نفریمون شاید زیاد گیر ندم به این جور صدا زدن من ولی گاها خارج از جمع هم این طور صدا زدن من اصلا به خوشم نمیره و گوش زد هم میکنم ولی توجه نمی کنن
مسئله یا مطلبی را که می خواهند به بنده توضیح بدن بین حرفاشون فوش معمولی هم هست که اوایل شاید توجهی نداشتم ولی رفته رفته اذیت می شم
توی یک مکانی ( ملع عام ) یه اتفاقی افتاد که بنده یک چیزی رو تصمیم داشتم انجام بدم و اینا اصرار بر انجام ندادن این کار کردن اصل قضیه اینه که با اینا به شهرستان رفتم و تصمیم داشتم در ترمینال که رسیده بودیم بلیط برای فردا بگیرم و زود برگردم چون اینا در شهرستان کار داشتن و من فقط صرفا که برا خاطر اینا اومده بودم و یک بار هم با وسیله شخصی آمده با اینها به شهرستان ! قرار برا این شدم که بلیط رو برای فردا بگیرم یکیش خود سرانه بلیط رو برای دیر وقت گرفت از باجه در حالی که من پیشش بودم و به مسؤول بادجه گفتم که برای ساعتی که می خواهم بلیط صادر کند ولی این دوستم با اسرارش به مسؤول بلیط رو برای ساعتی دیگر گرفت و پشت سرمون هم ملت منتظر بودم و بنده از این کارش عصبی شدم و بلیط رو ازش گرفتم و به مسؤول باجه دادم و گفتم تایمش رو من که به شما گفتم فلان ساعت بزنید مسؤول هم با حالت عصبیت گفت منو سر کار گذاشتین از پشت سر هم اون یکی دوستم با فوش صدا می کنه من رو میون همه ، که این اتفاقات باعث شد عصبی شم شب توی مسافر خونه حرف زدیم زدیم موضوع بر این رسید و گفتم کارت اشتباه بود و چرا اینکارو کردی
کلی دعوا کردیم حتی من انقد عصبی شدم که می خواستم برگردم و ( طرفم یکی از دوستام هست اون یکی در واقع دوست کمی خوب تری هست نسبت به این یکی که باهاش دعوا کردم که بلیط رو برای ساعت دیر این گرفت) حتی گفت که اگر قراره به این رفتار من اینجوری کنی پس تو با من مشکل داری و بهتره دوستیمون به هم بخوره
زیاد وارد جزئیات نشم دیگه اون روز گذشت و صبح که می خاستم برگردم این منو راهی کرد و مثلا با هم آشتی کردیم
یکیش رفتارش بیشتر شبیه اون چیزی هست که من می تونم به عنوان دوست واقعی تقریبا در نظر داشته باشم
یکیش هم یا که نژادش کرد هست نه رومی رومی نه زنگی زنگی
خوبی هایی بعضی وقتا داشته بهم من هم خوب در عوض هر کاری از دستم بر میاد بیشترشو برا هر دوتاش انجام دادم و تا الان انجام می دم و خوبی کرده ام بهشون طوری که اگر آنها یک قدم برای خوبی برای من بردارن من 5 قدم در عوض بهشون بر می دارم
ولی خوب نمی تونم دیگه یعنی می خام برگردم به خودم یعنی کسی باشم که قبل دوستی با اینا بودم توی تعطیلات عید حدود 15 روز با هم فقط یک پیامک داشتیم
خیلی راحت بودم یعنی احساس می کردم دارم یواش یواش اونی که می خام میشم
رفتارهاشون طوری تاثیر گذاشته بود بهم که برای خانوادم هم گاهی وقتا از دهنم چیزایی بیرون می آمد که خودم تعجب می کردم که آیا من اینم ؟
یکی از این روزا سه نفری دوباره شهرستان رفتیم با ماشین بنده
من خودم رو گرفته بودم که ببینم آیا اینها توی سال جدید باز هم رفتارهایی که دوست ندارم رو نشون میدن یا نه که بله همام آش و همان کاسه ...
توی ماشین تخمه میوه خوردن و ریختن تو ماشین اولش گفتم که ماشین رو تازه تمیز کردم بریزید توی که کیسه که تمیز بمونه ماشین گوش نکردن ...
لحظه های خنده و شادی هم داشتیم نمی گم نداشتیم ولی میون خوب و بد ، بد خیلی داره به چشم میاد
موقع برگشت خودم رو نگرفتم و تبدیل شدم به کسی که می تونه سازگاری داشته باشه باهاشون
فوش هم شنیدم در این بین شادی هم داشتیم ( تو راه برگشت )
چند روز بعد از برگشت با اونی که دائما مشکل دارم کلاس داشتیم ایشون اومد دست داد معمولی و سرد طوری داشت رفتار می کرد که اصلا من رو عمرا توی زندگیش ندیده موقع رفتن هم که من با یکی از دوستان داشتم حرف می زدم انگار نه انگار که من دوستش باشم بی خداحافظی رفت
توی یکی از کلاس های آزمایشگاه که من و ایشون و یکی دیگر که سنش از ما خیلی بزرگتره با هم هم گروه هستیم آزمایشگاهی هست که بنده توش خیلی ضعیف هستم و دوس دارم حالا استاد به کنار این دو هم گروهیم که بلدن موضوع رو کمی به من هم آموزش یا راهنمایی بدن که کمی حالیم بشه از آزمایش مورد نظر .... وقتی می پرسم اگر هم اون یکی که بزرگتره می خاد کمی توضیح بدهد ایشون نمی زاده و می گه برای چی می خای بدونی برمی گرده به اون یکی می گه که این یعنی من برای چی با ما هم گروه شده کاری هم نمی کنه یعنی من نمی دونم اگر دوستمه چرا پیش دیگرون منو می فروشه اگر نیست پدر کشتگی داره با من !؟
نمی دونم واقعا
نمی خام دیگه از این به بعد بدونم
می خام رابطم رو باهاش کم رنگ تر و کم رنگ تر بکنم چون می خام به شخصیت و رفتار قبلیم برگردم طوری که خوب بودم تنها بودم ولی به حال خودم شاد بودم
از شما دوستان درخواست راهنمایی دارم چی کار کنم حق با کیه من آیا مریضم یا واقعا ایشون رفتاراش بر ضد منه ؟
اگر سوالی هم بود جایی رو متوجه نشدین بپرسین تا بیشتر در موردش صحبت کنم
علاقه مندی ها (Bookmarks)