با سلام به همه ی دوستان و تبریک آغاز سال نو


مسئله ای بین من و همسرم پیش اومد که منو نسبت به زندگی جدید کاملا دلسرد و بی انگیزه کرد.
نزدیک عروسیمونه. من تازگی ها متوجه شدم که باید تو خونه مادرشوهرم زندگی کنم. از اول قرار ما این نبود. قبلش با همسرم صحبت کردم که از روز خاستگاری و ... قرار بود بریم یه جای دیگه. قبول کرد که حق با منه. و خونه خودشون جای خوبی برای زندگی نیست.
اما دوباره تصمیم گرفت بمونه همینجا.
راهکارهای مختلفی بهش نشون دادم . با منطق مثال و دلیل و ... سه چهار راه کاملا مشخص بهش دادم که نمونیم. اما این دفعه چنان قانعش کردن که بحثمون خیلی بالا گرفت یعنی تو این یکسال و نیم عقد ما اینقد بهم نتوپیده بودیم. خلاصه دوباره یه سری مخفی کاریها و تصمیم گیریها برای زندگی مشترکمون انجام داد که بدون هماهنگی من بود و با هماهنگی خانواده خودش.
من خیلی ناراحت و رنجیده شدم. بهش گفتم. با ادبیات های مختلف اما اصلا گوش نمی کنه. با منطق. با مهربونی. هر طوری که فکرش رو بکنید. بهش گفتم من عروسی نمیگیرم تا شما خونه بگیری. ولی بعد پیش خودم بیخیال همه چی شدم.
تا اخرین روز بخاطر همین قضیه از هم ناراحت شدیم. تا اینکه دیشب که برگشتم خونشون کاملا متفاوت بود رفتارش که خیلی نرمتر با منطق تر و ....
که عزیزم می دونم سختته ولی تحمل کن بعدا جبران می کنم. و ...
موضعی که من در پیش گرفتم انفعال هست. یعنی کاملا بی انگیزه و میگم هر کاری کرد کرد. چون به من گفت به شما مربوط نیست من کجا خونه می گیرم وظیفه منه هرجا خواستم. به هیچ صراطی مستقیم نیست.
الان هم برگشتیم به همون روزای اول یعنی خیلی محبت احترام و ... ولی این رو بگم که من احساسم رو از دست دادم. تو این بحث خیلی از حرفایی رو زد که نباید میزد. چیزایی رو گفت که نباید می گفت.
حالا هر کاری میکنه. من بظاهر خوبم ولی از هیچ کارش لذت نمیبرم. یه جورایی افسرده و ... که هیچ حقی تو زندگی خودم ندارم. مثل زنای قدیمی که هر چی شوهرشون گفت هر چی خواست و ... .
زندگی اینطوری رو هم دوست ندارم. اینکه محرم اسرار شوهرت نباشی. با هم تصمیم نگیرین. ازت مخفی کنه همه چی رو اخرین نفر خبر دار بشی. و ...
لطفا راهنمایی کنید مرسی.