سلام دوستان عزیز
تاپیک های قبلیمو خوندین ولی فک میکنم این یکی هیچ ربطی به قبلیا نداره ...
اول از همه از همتون ممنونم که تو روزای سخت حرفای خوب زدین و زندگیم هم حفظ شد و البته روز به روزم بهتر می شد و دوران خوبی داشتیم و داریم . البته اگر این احساسای بد و بعضی اوقات احمقانه من خرابش نکنه...
حدود 7 یا 8 ماهه که مشکل خاصی نداشتیم و جز بحث و جدل های مختصر مشکلی نبوده ولی دوستان واقعا دارم دیوونه میشم نمیدونم چقد با خوندن مشکلم درکم میکنین یا شاید بگین تو مشکل روحی داری ولی خیلی سخته برام لطفا راهنماییم کنین.
مشکل اینه که من و خانمم باهم خوبیم و خوشیم با اینکه خیلی چیزا نداریم ولی رابطمون خیلی خوب شده و اونم خیلی بهم محبت میکنه و صد برابر قبل بهم ابراز علاقه و عشق میکنه و بیشتر اوقات ابراز دلتنگی میکنه و میگه وقتی هستی حالم خیلی خوبه. تا اینجاش خوبه همه چی ولی چند تا مشکل هست که حل نمیشه ..
خانوادم و بخصوص مامانم میگه اون داره بهت دروغ میگه و دوستت نداره و دلیلش رو که میپرسم میگه چون رفتار خوبی با ما نداره (ینی با خانوادم) چند روز پیشم با مامانم دعواش شد یکمی که البته هر دوتاشون زدن تو پر هم و قضیه یک طرفه نبود و منم نمیدونستم باید طرف کیو بگیرم یه جاهایی مامانم حق داشت یه جاهایی اون...
حرفایی که مامانم هر روز بهم میگه و هر وقت میشینم پای حرفش میگه اون داره دروغ میگه و دوستت نداره واقعا روم تاثیر گذاشته و بعضی وقتا ناخودآگاه باعث دعوامون میشه. امروزم مامانم خواب دیده بود که خانمم توی خوابش گردنبندی که مامانم بهش داده رو درآورده و عوضش کرده ! مامانم میگه تعبیرش اینه که تورو ول میکنه و میره با یکی دیگه ازدواج میکنه. میگه امتحانش کن و یه جوری مطمین حرف میزنه و میگه یه چیزایی رو من میدونم که تو نمیدونی...!!!
دوست دارم یکی برام پیش بینی کنه و بهم بگه داره بهم دروغ میگه یا راست ...
یه جورایی زندگیم آرامش خاصی نداره و همش موج منفی شده زنمم با خانوادم مشکل داره و قهرن تقریبا.. به مادرم و خواهرام اهمیت نمیده و دوسشون نداره و هر دو طرف هم مغرور هستن و زندگیم شده فقط بین من و اون. میگه عاشقانه دوستت دارم ولی با خانوادت نمیتونم کنار بیام. حتی به خودش اجازه میده جلو مامانم وایسته و توهین کنه ولی بازم میگه تورو دوست دارم. مامانم هم میگه این چجور عشقیه!؟
راستشو بخواین من خودمم یکمی به حرفاش شک داشتم چون زندگیمو که میدونین اوایل زنم میگفت علاقه نداره و همه میگن چطوری شده علاقه مند شده بهت اینقد؟؟ زنم که پای حرفش هست و میگه تا بهم اعتماد نکنی باهات زیر یه سقف نمیام. میخوام مشاوره برم ولی گفتم قبلش درد دلمو بنویسم.
قبل از اینکه بخندین یکمم به اوضاع داغونم فکر کنین هر روز یا سردردم یا گردن درد همشم عصبیه. نمیتونم حتی روی کوچکترین کار تمرکز کنم.
تورو خدا کمکم کنین.. بخاطر یک خواب بهم نریختم ولی خوابای مامانم خیلی درست درمیاد. دنبال تعبیرش خیلی گشتم ولی چیزی نبود. حرف مامانم و بقیه اینه که این زن برات زن زندگی نمیشه و دوستت نداره. شاید بیش از صد بار این حرف تو گوشم رفته از یه طرف زنم میگه دوستت دارم ولی من موندم این وسط نه اونو باور میکنم نه خانوادمو... سردرگمم از شدت عصبانیت بعضی وقتا با خودم حرف میزنم و دعوا میکنم.
لطفا قبل از اینکه یه کاری دست زندگیم و خودم بدم کمک کنین هر کلمه شما میتونه کمک کنه پس لطفا هر چی که به نظرتون درست میاد رو بنویسین
علاقه مندی ها (Bookmarks)