سلام
دوستان گرامی من یه سری مشکلات تو زندگیم دارم که اینقدر پیچ در پیچ و زیاد شده که برای عنوان نمودنش اصلا نمیدونم از کجا باید شروع کنم!
احساس میکنم همه چیز بهم ربط داره و اگر بتونم این مسائل رو حل و فصل کنم،زندگیم برگرده روی روال عادی خودش !
پیشاپیش عذر خواهی میکنم از اینکه مطالب شاید از هم گسیخته باشه !
بنده در حال حاضر 21 سالمه و دانشجو.
خانواده ای مذهبی دارم با وضع معیشتی متوسط (مذهبی دو آتیشه نه !) و بنده هم با توجه به اینکه در این خانواده بزرگ شدم روی من تاثیر گذاشته و بنده هم واجبات دینم مثل نماز و روزه رو اگرچه دست و پا شکسته،ولی بجا میارم.
در کل آدم شوخ طبع و اهل بگو بخندی هستم و در جمع دوستانم همه منو با این شخصیت میشناسند،اما به محض اینکه در جمع غریبه ها و جایی که برام حس غربت داشته باشه(مثلا در کلاسی که داخلش دوست و آشنا نداشته باشم) ساکت و سر به زیر میشم !
با اینکه 21 سال سن دارم،اما هنوز از نظر فیزیکی به اون اندازه ای نرسیدم که اگر یه نفر که منو نمیشناسه ببینه بتونه با دیدنم سنم رو تشخیص بده.بعبارتی ازم انتظار ندارن که از لحاظ جثه بدنی در این حد باشم.(چهره ام از سنم کمتر میزنه !)
شاید اصلی ترین عامل کاهش اعتماد بنفس من هم همین باشه.دنبال کارای پزشکی هم رفتم،اما ظاهرا مشکلی نیست و چنین مشکلی برای پزشکان بیماری حساب نمیشه !
این مسئله اینقدر روی من تاثیر منفی داشته که همیشه خودم رو پایین تر از دیگران ببینم و با توجه به جوونای هم سن و سال خودم و نحوه تفریح کردنشون و وضع مالی و ... خودم رو یه آدم نالایق ببینم ! که تو جمع یه عده ای که باهاش سنخیت ندارند،داره بال بال میزنه !!!
وقتی هم که اعتماد بنفسم کم شده،احساس میکنم که مثلا چرا صدام کلفته یا مثلا لاغرم و...
کلا خودم متوجهم که دارم از کاه،کوه میسازم ولی ...
در نتیجه این طرز تفکر و باور شخصی ام،باعث شده که نتونم با افراد درست رابطه برقرار کنم،مخصوصا با افرادی که به ظاهر ،سنشون از من بیشتر بزنه !
شدم گوشه گیر و تنها !
تا وقتی دانشگاه هستم که مشغول کلاس و درس هستم و رابطه آنچنانی با افراد ندارم.جز با چند نفر از دوستان قدیمی و چند دوست جدید که احتمال دیدنشان در اون روز 50/50 باشه !
بعد از برگشتن از دانشگاه و روزهای تعطیلی،هم دائم در منزل هستم و جایی غیر از منزل هم ندارم !
تفریحاتم به جز اینترنتی که تنها مونسم شده،چیز دیگه ای نیست.
گیر افتادم بین مرز اینکه آیا آدمی مذهبی باشم یا نباشم !
وقتی تصمیم میگیرم مذهبی نباشم،دلم نمیاد فریضه ای که خدا بهم واجبش کرده و بدهکارم رو بهش پایبند نباشم.
وقتی هم که تصمیم میگیرم مذهبی باشم،احساس میکنم تفریحاتی که افراد مذهبی دارند منو ارضا نمیکنه.
یجورایی دوست دارم غیر مذهبی باشم ولی از طرفی هم نمیتونم !!!
خیلی دلم میخواد چندتا دوست پایه داشته باشم که آدم های سالمی باشند و مث خودم فکر کنند و ایام فراغت و جوونیمو با اونا طی کنم و از این دوره زندگیم لذت ببرم.
اما چنین افرادی رو پیدا نمیکنم.
که این خودش چند علت داره :
اول اینکه : رفتارهای پدر و مادرم فوق العاده متناقضه.بگونه ای که دائم به دنبال بهانه ای برای ایراد گرفتن به من هستند.
اگر زیاد با دوستانم بیرون بروم میگویند : تو که هر روز بیرونی و ... اگر هم روابطم رو کم کنم با طعنه به من میگویند که روابط اجتماعیت ضعیفه و کی باتو دوست میشه و...
در واقع پدر من،به هیچ وجه تسلیم بشو نیست !
و برای به کرسی نشوندن حرف خودش،نعوذ باالله آیه قران رو هم نمیپذیره !
و این باعث میشه که بعضی وقت ها یه طعنه هایی از این دست بهم بزنه که کلا به غلط کردن بیفتم.غلط کردن از کاری که کاش انجامش نمیدادم و ضررش رو هم میخوردم اما ایتجوری پدرم با این دلایل غیر منطقی بهم طعنه نمیزد !
شاید اصلی ترین دلیل هم همین دلیل باشه.که اینقدر برای اینکه با این برخوردها روبرو نشوم در روابطم حساسیت نشون دادم که یجورایی "ندونم که باید چکار کنم ؟".
دوم اینکه : احساس میکنم برای اینکه بتونم چنین جایگاهی رو پیدا کنم باید یه سری ابزار داشته باشم.که داشتن اون ابزارها هم نیازمند داشتن موقعیت خوب مالی خانوادگی هست.برای مثال اگر بخواهم با دوستانم بریم به یه تفریح در سطح شهر (مثلا:رستورانی،استخری،چایخ ونه ای و ...) احتیاجه که یه ماشین زیرپام باشه.ولی وقتی نباشه ....
چون اعتقادم اینه که دوست آدم هر وقت فکر کنه که داره فقط سواری میده پا پس میکشه !
با اینکه ماشین هم موجوده اما از ترس همون طعنه هایی که بعدا 100 درصد مطمئنم درجای خودش خواهم شنید از قید کلا این جور ماجرا ها خواهم زد !!!
که البته مورد بالا تنها یه مثال بود ...
شما در نظر بگیرید که نیازه به یه باشگاه بیلیارد برم ! اون موقع شاید از پس یکی دوبار رفتنش بر بیام اما برای دفعات بعدی قطعا بازهم بدهکار پدرم خواهم شد و ...
دائم با خودم فکر میکنم و گاهی وقتا تصمیم قطعی میگیرم که از فردا برنامه های دوران جوانی ام رو شروع میکنم،اما وقتی یاد این مواردی که گفتم میفتم،بی خیال ماجرا میشم و فقط و فقط حسرت میخورم.
حس میکنم باید یه جای دیگه باشم،ولی اونجا نیستم و نمیتونم اونجا باشم و اینکه اونجا نیستم رو نمیتونم قبول کنم.
همه ی این مسائل در مجموع باعث شده که ظاهرم،اون چیزی که باطنم هست رو نشون نده ! و گاهی وقتا برداشت اشتباهی از شخصیت من بشه.
و خیلی هم از این میترسم که این شخصیت بیشتر از این چیزی که هست در من شکل بگیره و یه زمانی برسه که اگه بخوام هم نتونم به موقعیتی که دوست دارم برسم.
پ.ن : لازم بذکره که بنده دوستان نسبتا زیادی دارم ولی شاید با 2 نفر آنها رابطه صمیمی تر و مداوم تری دارم و پس از وزود به دانشگاه این رابطه ها کمرنگ تر شد !
احساس میکنم که نمیتونم دیگران رو درگیر خودم کنم !
یجوری که دیگران به فکرم باشند و خودشون هم بدنبال مستحکم تر کردن رابطه دوستیمون باشند.
یجورایی ته دلم به این باور رسیدم که اگر بتونم این روابط اجتماعی رو تا اون حدی که میخوام گسترشش بدم،بقیه مسائل از جمله : کمبود اعتماد بنفس و چندگانگی شخصیتم و ... کم بشه.
یه نکته دیگه ای هم عرض کنم : دوستان بنده به این قضیه اشراف دارم که پدر و مادر صلاح آدمو میخوان و ... اما دقت کنید که شاید طرز فکر اشتباه آنها باعث بشه که زندگی همون فرزندی که دوستش دارند،خراب بشه !
پس خواهشا این مسئله رو عنوان نکنید که پدر ومادر بزرگترند و احترامشان واجب است و ...
شرمنده؛
خودتون مشاهده کردید که مشکل یکی و دوتا نیست و این درهم بودن موضوعات عنوان شده رو از من بپذیرید،چون هرچی به ذهنم میرسید رو سعی کردم،کامل و جامع توضیح بدم !
ممنون میشم راهنمایی بفرمایید.
علاقه مندی ها (Bookmarks)