با سلام و تشکر از این انجمن خوب
من مدت هاست که ازین انجمن استفاده میکنم و خیلی چیزها یاد گرفتم و اینجا به بهتر شدن زندگیم و اخلاق و رفتارم خیلی خیلی کمک کرده. از همه ی مشاوران و دوستان عزیز نهایت سپاس را دارم.
در ابتدا مقدمه:
شوهر من با اینکه همسن خودم هست و هر دو 21 ساله هستیم اما اون خیلی مغرور و عصبیه . و با کوچکترین حرفی عصبانی میشه و کینه به دل میگیره.... و ما با اینکه یک ساله ازدواج کردیم و الان تو عقدیم .حتی دست به زن هم داره... با اینکه برای به دست اوردن من به هر آب و آتیشی زده... دوس داره مطیع خودش باشم و اگه مطیع باشم بهترین زن دنیام براش و اگه سرپیچی کنم بدترین زن دنیا میشم.
این از این...
حالا مادر و پدرم ازونور یک سری حرفا میزنن که هربار با هر زبونی حتی به خوشی به شوهرم انتقال دادم اون عصبی شده و از مامان بابام کینه گرفته که مادام العمر یادشه....
مثال:
هربار به هر مناسبتی خانواده شوهرم بهم سکه میدن که شوهرم همون شب اونو ازم میگیره که حتی مامان بابام رنگشم نمیبینن و نمیفهمن سکه چی بوده!
این واسه من مهم نیس اما واسه مامان بابام مهمه و میگن کارشون زشته که کادویی که به تو دادنو پس میگیرن.من خیلی محترمانه به شوهرم گفتم که ازین به بعد اگه میشه مامانت اینا سکه ندن و بجاش حتی یک جورابم بهم بدن منو خوشحال تر میکنن. چون اینجوری مامان بابا هر دفعه سر این موضوع منو سرزنش میکنن. اونم گفت تو باید عرضه داشته باشی که به اونا بفهمونی که پول منو تو نداره منم گفتم به خدا هرچی باهاشون صحبت میکنم اونا متوجه نمیشن و میگن ما ندیدم تا حالا کسی کادو بیاره و شب پس بگیره. بعد جواب منم کتک بود....و قهر....
اینم از این....
خواهرم سه سال ازم کوچکتره اما تو یک ماه که پارسال بود ازدواج کردیم هردومون. الانم دو ماهی میشه که اونو بردن سر خونه و زندگیش. تا وقتی اون تو عقد بود هر پنجشنبه جمعه شوهرامون میومدن خونه ما شام و نهار.
حالا مامانم میگه دیگه خسته شده و دوس داره جمعه ها آزاد باشه و شاید بخواد بره جایی و میگه من و بابات اسیر شما دوتاییم جمعه ها.میگه ما هم دل داریم و شاید دوس داریم دونفری جمعه ها بریم بیرون.
میگه یک هفته درمیون وسط هفته تو برو اونجا و جمعه ها شوهرت بیاد اینجا و هفته بعد وسط هفته بیاد اینجا و جمعه برین خونه مادرشوهرت.
(آخه از مادرشوهرم شنیده که اونا هر جمعه میرن بیرون و گشت و گذار، واسه همین میگه ما ام دل داریم و چرا اونا جمعه ها اینقد آزاد و راحت باشن و ما نباشیم؟)
خلاصه من الان نمیدونم به شوهرم چجوری بگم که یک هفته در میون جمعه ها اینجا بیایم!!!
به هر زبونی بگم می فهمه مامانم حتما یه چیزی گفته و اونوقت بیا و درستش کن! دیگه میگه: من هیچوقت اونجا نمیامو... من واسه همه مزاحممو.... خلاصه کلی ام کینه میگیره!
از این حرفا
بنظرتون چیکار کنم؟
ببخشید سرتونو به درد اوردم.دلم پر بود. تا الان خیلی مقاومت کردم از زندگیم چیزی اینجا ننویسم و بیشتر از صحبت های بقیه استفاده کنم. میدونم مشکل من قطره ای بیش در اقیانوس این همه مشکلات عظیم نیست. اما همین مشکل کوچیک دوران شرین عقدو برام مثل زهرمار تلخ و کشنده کرده....
باتشکر از همه ی اونایی که نوشته ی من حقیرو خوندن.
علاقه مندی ها (Bookmarks)