با سلام خدمت دوستان عزیز. من جوانی هستم 31ساله که حدودا 6 سال پیش در دانشگاه با دختری آشنا شدم و باهم ازدواج کردیم. ازهمان اول یک مشکل بزرگ برای ما وجود داشت، که به هر دری میزدیم نمی توانستیم حلکنیم و آن تعیین محلی برای زندگی بود. چون من اهل یزد بودم و همسرم اهل نجف آباد واو حاضر نبود که به شهر ما بیاید و در انجا زندگی کند. ما باهم خیلی صحبت کردیم ومتاسفانه بر سر همه مسائل به تفاهم میرسیدیم و همه اعتقادات و اخلاقیاتمان وخانواده هایمان هم به هم میخوردند و مشکلی نبود الا همین مساله محل زندگی. تااینکه قرار بر این شد که او بیاید در شهر ما زندگی کند و چند سالی بماند تا من همروبراه شوم و خانه و زندگیمان سر و سامان بگیرد و بعدا اگر راضی نبود، ما به جایدیگری مثلا شهر آنها برویم. اول اوضا خوب بود. ما خانه ای ساختیم و چون هردوحسابداری خوانده بودیم دو سالی باهم سر کار میرفتیم و همه چیز خوب پیش میرفت اما کم کمبعد از سه سال و مخصوصا بعد از اینکه فرزندمان به دنیا آمد نشانه هایی از رفتنظاهر شد. و او هر روز کم طاقت تر از روز قبل به من فشار می آورد که برویم بهشهرشان. و متاسفانه کم کم داروهای اعصاب هم مصرف میکرد و من هم از این قضیه ناراحتو از طرفی برایم خیلی سخت بود که بخواهم به شهر دیگری کوچ کنم. آخر اینجاهمه چیزخوب پیش میرفت و از طرفی من که فکر میکردم ورود یک بچه به زندگیمان میتواند فکررفتن را از سرش بیرون کند. که نه تنها اینچنین نشد بلکه حالا این دختر کوچولوی شیرین، تک نوهخانواده ماست که پدر و مادرم هم دلبستگی زیادی به او پیدا کردند. حالا من چطور ایندلبستگی را از آنها بگیرم؟... بگذریم از اینکه در شهر آنها برای من حامی وجودندارد. نه اینکه پدر و مادرش حامی من نباشند ولی از دستشان کاری بر نمی آید در عینحال با آنها رابطه خوبی دارم. و سختیهایی که من باید تحمل کنم، آن هم در این شرایطاقتصادی نابسامانی که تا سال پیش همیشه مقداری پس انداز میکردیم اما جدیدا دیگر پسانداز که هیچ، کم هم می آوریم. و بگذریم از اینکه الان کم کم شرایط کاریم روز به روزدر حال بهتر شدن است و در آنجا معلوم نیست، شاید مجبور باشم دوبار از نو شروع کنم.و بگذریم از حرف فامیل که قبلا هم مرا سرزنش میکردند که از راه دور زن نگیر و ازدخترهای فامیل انتخاب کن و حالا هم ممکن است دوباره مورد سرزنش آنها قرار بگیرم کهبا این کارت پدر و مادرت را نارحت کردی. و من همه اینها را هم که تحمل کنم،! تحملناراحتی پدر و مادرم را ندارم. نه اینکه به آنها وابستگی زیاد داشته باشم، نه. ولیاز آه آنها میترسم... شاید بپرسید چرا زودتر از این به این چیزها فکر نمیکردی؟ راستش خودم هم دقیقا نمی دانم. ولی 1- به خاطر اینکه به همسرم علاقه زیادی داشتم. 2- به خاطر منزوی شدن از فامیل و از خانواده چندان دور شدن از محل زندگی برایم سخت نبود و 3- بعد از ازدواج واینکه همسرم قبول کرد به شهر ما بیاید همه چیز عوض شد و مثل پازلی که تمام تکه های آن در جای خودش قرار گرفت، همه نابسامانیهای زندگیم از بین رفت و آن حالت انزوا و سردی زندگی هم درست شد. لازم به ذکر است که پدر و مادرم و تمام اقوامم هم با همسرمرابطه خوبی دارند و چون او از سادات هم هست احترام ویژه ای به او میگذارند. و خودمن هم سعی کردم در زندگی در هیچ راهی برای او مضایقه نکنم. هر چند که او نیز بسیاررعایت حال مرا کرده و هیچ وقت پرتوقع نبوده و انتظار بی جایی از من نداشته است.حالا هر دوی ما ناراحتیم و خودم هم چند وقتی است که داروی اعصاب و فشار خون وقلب مصرف میکنم. چون یکی دو دفعه استرس شدید پیدا کردم. و گاهی با همسرم مینشینیمو به این فکر میکنیم که چرا با وجود این همه خوشیها در زندگی، هردویمان باید بااسترس و ناراحتی و افسرگی زندگی کنیم. کاش لااقل میشد که کاری پیدا میکردم کهمیتوانستم مدتی اینجا و مدتی آنجا بمانم تا تعادل رعایت شود. اما در حال حاضر هیچراه حلی به ذهنم نمیرسد. و از شما دوستانی که حوصله کردید و به درد دل بنده گوشدادید بیش از اینکه بخواهید بنده را سرزنش کنید تقاضای همفکری و راه حل دارم. با تشکر.
علاقه مندی ها (Bookmarks)