به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 4 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 34
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 27 مهر 97 [ 06:20]
    تاریخ عضویت
    1392-7-30
    نوشته ها
    154
    امتیاز
    6,302
    سطح
    51
    Points: 6,302, Level: 51
    Level completed: 76%, Points required for next Level: 48
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    9

    تشکرشده 125 در 66 پست

    Rep Power
    30
    Array

    1 شوهرم می خواد با خانوادم قطع رابطه بکنه. کمکم کنین.

    من مشکلی داشتم که اینجا تقریبا حلش کردم ولی نه به صورت کامل تو تایپیک
    با شوهرم قهر کردم یه هفته هست نرفتم خونه ،هنوزم دوسش دارم. بگید چی کار کنم،تورو خداااااااا.

    شوهر من از همون اول نامزدی مون با خانوادم مشکل داشت به دلیل بی سیاستی های من و تضادهای فرهنگی مون اکثرا اختلاف داشتیم فکر نمی کنم کسی نامزدیش به تلخی نامزدی من باشه اونم سر خانواده.از همون اول به خاطر بعضی مسائل فکر می کنه خانواده من برام مهمتره و من با حرفای اونا میشینم و پا میشم و شوهرم مهم نیست .همیشه هر حرفی که تو خانواده من شده به خودش گرفته و فکر می کنه حق با اونه و خانواده من بی احترامی می کنن . با اینکه خانواده من از روی سادگی این برخورد کردن نه از روی چیز دیگه. ولی اینم بگم که خانواده منم از همون اول زیاد از شوهرم به خاطر کاراش خوششون نمی یومد ولی به خاطر من بهش احترام می کردن اون احترامی که حتی خانواده شوهرم نمی کنن.
    توی هر اختلافی شوهرم زنگ می زد به بابام و بهش بی احترامی میکرد و من کاری میکردم که بابام نیاد چون می دونستم اگه بیاد رودرو می شدن. و شوهر من فکر می کرد بابای من به خاطر این نمی یاد که دخترش براش مهم نیست و هرچقدرم توضیح می دادم که اون طوری نیست به هیچ وجه قبول نمی کرد. شوهر من آدم خیلی حساسیه و کوچکترین حرف و برخورد به خودش می گیره ، شایدم خودش این همه موضوع رو بزرگ کرده که با سیاست ،من از خانوادم دور کنه ولی نمی تونم درک کنم که با این کار چی بدستش می یاد جز اینک همیشه من و خانوادم تو ناراحتی زندگی می کنیم .این کارای شوهرم باعث می شه که منم رفت آمدم محدود بشه به خونه بابام . واقعا گیر کردم نمی دونم چی کار کنم باهاش. ولی من هیچ وقت حرفایی که خانواده شوهرم زده به شوهرم نگفتم حتی بزرگشونم نکردم به خدا ، همیشه از خدا ترسیدم. ولی اشتباه کردم تصمیم گرفتم انقدر حرفاشون بزرگ کنم که گیر کنه وسط من و خانوادش به خدا این آخر سیاست.
    به من میگه حرف باید حرف من باشه و توهم بدون توضیح قبول کنی ، به من میگه من تصمیمات زندگیم می گیرم ازت نظر می خوام ولی حرف حرف منه و توضیحم نمی دم چرا این کارو می کنم یا نمی کنم. به من میگه تو باید مطیع من باشی همش دوست داره من همیشه التماسش کنم تا یه کاری بکنه . منم هیچ وقت نمی کنم . به من میگه اگه تو واقعا من دوست داری تمام گفته های من عمل می کنی بدون چرا .مثلا من که میگم نرو خونه بابات توهم بگو چشم.
    شوهر من جزء آدمای سخت هستش یعنی اهل بحث و منطق نیست اون بیشتر اهل احساسات به گفته خانوادش، ولی با احساساتم باز نمی تونم بهش نزدیک شم و خواسته هام مطرح کنم شایدم من بلد نیستم. همیشه تو یه دعوا کاری میکنه که همیشه مقصر منم و چون ما با خانوادش یه جا زندگی می کنیم اکثر حرفا مون میدونن حتی خانوادشم همیشه من مقصر می دونن. به خدا اگه ایراداش بگم یه دریاست ولی نمی دونم چرا همیشه مقصر منم.
    واقعا نمیدونم چی کار کنم فقط می خوام کمکم کنین خانوادم بهم کمک نمی کنن چون اوناهم نمی خوان شوهرم ببینن. ولی من نمی خوام این شرایط باشه منم دوست دارم با خانوادم صمیمی بشه من یه دونه دختر خونمونم و مادر و پدرم خیلی غصه می خورن حسرت دیگران می خورن. خیلی نا چار موندم. احساس می کنم این وسط باید یکیشون انتخاب کنم. دوست ندارم زندگیم به خاطر مسائل خانوادم بپاشه ولی به هیچ راهی نمی تونم به شوهرم دست پیدا کنم . کمکم کنین

  2. کاربر روبرو از پست مفید negad تشکرکرده است .

    she (چهارشنبه 08 آبان 92)

  3. #2
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    دوشنبه 18 آبان 94 [ 07:35]
    تاریخ عضویت
    1392-7-08
    نوشته ها
    74
    امتیاز
    1,908
    سطح
    26
    Points: 1,908, Level: 26
    Level completed: 8%, Points required for next Level: 92
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    32

    تشکرشده 61 در 45 پست

    Rep Power
    0
    Array
    جانم.تو خودتم مقصری باید خانوادتو پیش شوهرت و شوهرتو پیش خانوادت بطرگ کنی،شیرینشون بکنی،ازبدیاشون پیش هم نگی

  4. #3
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 27 مهر 97 [ 06:20]
    تاریخ عضویت
    1392-7-30
    نوشته ها
    154
    امتیاز
    6,302
    سطح
    51
    Points: 6,302, Level: 51
    Level completed: 76%, Points required for next Level: 48
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    9

    تشکرشده 125 در 66 پست

    Rep Power
    30
    Array
    آره می دونم حالا کاریه که شده من دنبال راه حل مفیدم .می خوام کارشناسها نظرشون بدن تا برخوردم صحیح باشه. فقط راه حل می خوام

    - - - Updated - - -

    مشکل من با شوهرم اینکه
    1- شوهرم میگه حرف حرف منه توی همه موارد و تو باید مطیع من باشی . میگه اصلا نه نگو.
    2- آدم خود برتر بینی هست خودش بالا میگیره همیشه.
    3- آخر همه حرفامون دعواست چون اون دوست داره چشم بشنوه از من ،منم زیر بار زور نمیرم .
    4-خودش هر روز خانوادش می بینه ولی با خانواده من همیشه مشکل درست میکنه.از امروزم فتوا داده که به کل رفت آمدش قطع کرده.
    5-اصلا نمی تونم زبونش پیدا کنم.
    6- در همه مواقع بلا استثنا من رو موقصر می دونه.

    واقعا از این شرایط خسته شدم. راهنمایی بکنین.

    - - - Updated - - -

    شوهرم به ن میگه خانوادت زیر پات نشستن و اونا بهت می گن تا کارایی که من می خوام انجام ندی یا اونا گفتن من نادیده بگیری یا خواسته های خود من فکر می کنه خانوادم می خواد نه خودم .

    - - - Updated - - -

    البته ما 1 سال نامزد بودیم 6 ماه رفتیم خونه خودمون

  5. #4
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    شنبه 25 آبان 98 [ 00:18]
    تاریخ عضویت
    1391-9-15
    نوشته ها
    336
    امتیاز
    7,732
    سطح
    58
    Points: 7,732, Level: 58
    Level completed: 91%, Points required for next Level: 18
    Overall activity: 52.0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    626

    تشکرشده 656 در 231 پست

    Rep Power
    46
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط negad نمایش پست ها

    مشکل من با شوهرم اینکه
    1- شوهرم میگه حرف حرف منه توی همه موارد و تو باید مطیع من باشی . میگه اصلا نه نگو.
    negad عزیز شوهرت داره بهت میگه به من اهمیت بده داره با زبون بی زبونی میگه من رو ببین حالا افتاده تو سیکل لج و لجبازی بیا یه مدت غرورت رو کنار بذار یه مدت به همسرت توجه بیشتر کن یه مدت خونه مادرت نرو یا اگه میری تنها برو طی روز که همسرت هم سر کاره برو و بر گرد هفته ای یک روز البته نه اینکه هر روز پاشی بری خونه مادرت ...

    تو باید به همسرت ارزش بدی باید بهش نشون بدی که مرد زندگیت هست و برات مهمه

    نقل قول نوشته اصلی توسط negad نمایش پست ها


    3- آخر همه حرفامون دعواست چون اون دوست داره چشم بشنوه از من ،منم زیر بار زور نمیرم .

    یه مدت به همسرت بگو چشم عزیزم هر چی تو میگی یه مدت 2-3 ماهه در نظر بگیر و اونجور که همسرت میخواد باش

    همه مردها دوست دارن که وقتی یه چیزی میگن همسرشون بگه چشم همسر من هم دقیقا همین ها رو میگفت به من میگفت چی میشه من یه حرف بزنم تو بگی چشم شاید بیش از 10 بار این مسئله رو به من گفت تا من دوزاریم افتاد

    این ذهنیت رو از خودت دور کن اگه تو به همسرت بگی چشم اون پر رو میشه و دیگه مجبوری تا اخر عمر بهش سواری بدی و ...

    مطمئن باش وقتی همسرت ببینه تو براش اهمیت قائل میشی موضعش رو تغییر میده اون هم و زندگیتون آرومتر و صمیمیتر میشه


    نقل قول نوشته اصلی توسط negad نمایش پست ها


    4-خودش هر روز خانوادش می بینه ولی با خانواده من همیشه مشکل درست میکنه.از امروزم فتوا داده که به کل رفت آمدش قطع کرده.

    ببین من هم شرایط تو رو دارم و با خانواده همسرم در یک ساختمان زندگی میکنیم من هم دقیقا اوایل حس تو رو داشتم اینکه همسرم هر روز مادرش رو میدید بعد اگه من هفته ای دو بار میرفتم خونه مادرم اعتراض میکرد که چه خبره هر روز میری خونه مادرت یعنی چی گاهی حتی آخر هفته ها هم برنامه میریخت و باز نمیشد بریم خونه مادرم گاهی گریه ام میگرفت از دلتنگی واسه مامانم من هم حرف تو رو به همسرم میزدم اینکه خودت هر روز میری مامانت رو میبینی پس تو هم حق نداری این کار رو بکنی و یه جورائی از دست هم ناراحت بودیم ولی یواش یواش تصمیم گرفتم روشم رو عوض کنم یه مدت اصلا هیچ پیشنهادی ندادم واسه رفتن خونه مامانم در هفته یکی دو بار وقتی از سر کار تعطیل میشدم خودم تنهائی گاهی فقط نیم ساعت میرفتم خونه مامانم و میدیدمشون بعد آژانس میگرفتم بر میگشتم خونه خودمون مامانم هم هرچقدر اسرار میکرد که شام بمونید من بهونه های الکی میاورم که کار دارم خونمون خیلی درهم بر همه اخر هفته میخوایم بریم مسافرت و باید کارهام رو انجام بدم و ... هیچ وقت هیچ وقت نگفتم که همسرم نمیزاره زیاد بیام و ... (البته همسرم رو در جریان رفتن خونه مادرم میزاشتم)
    بعد از یک ماهی تغریبا همسرم دیگه شروع کرد به پیشنهاد دادن واسه رفتن خونه مادرم که مثلا شب بریم خونه مامانت ، یا گاهی میگفت چه عجب دیگه هی نمیگی بریم خونه مامانم الان واقعا طوری شده که همسرم پیشنهاد میده پاشو بریم خونه مامانت و من میگم نه

    یه مدت صبور باش یه مدت سعی کن حس مردونگی شوهرت رو برگردونی مردها دوست دارن که مدیر خونه باشن دوست دارن که حرف اول رو اونها بزنن دوست دارن بهشون توجه بشه دوست دارن دیده بشن دوست دارن بهشون احترام بزاری


    مخصوصا کسی مثل همسر من و همسر تو چون نزدیک خونواده خودشون هستند دوست دارن که پدر مادرشون ببینه که زنشون چقدر ازشون حرفشنوی داره کلا لذت میبرن از اینکه خانواده هاشون ببینن که هر حرفی میزنن زنشون میگه چشم

    من تجربه خودم رو میگم من الان تقریبا 4 سال و نیم هست که دارم با خانواده همسرم در یک ساختمان زندگی میکنم تو این مدت هیچوقت نشد حتی اگه با هم دعوا کردیم از دست هم دیگه ناراحت بودیم شاید یکی دو بار همسرم صداش رو برد بالا ولی من هیچ وقت این کار رو نکردم شاید تو این مدت یک یا دو بار اون هم وقتی خانواده همسرم نبودند یه بار با صدای بلند با همسرم حرف زدم اون هم مطمئن بودم که نیستند ...

    سعی کن مخصوصا جلو مادر همسرت به همسرت احترام بیشتری بزاری سعی کن مشکلات زندگیتون رو خارج از چهار چوب خونه تون انتقال ندی مخصوصا که نزدیک خانواده همسرت هستی

    مادر همسر من انقدر روی پسرش حساسه که حد نداره یک بار همسرم مریض بود ساعت 4 صبح هراسان اومد زنگ خونه ما رو زد که صدای سرفه پسرش رو شنیده بود و نگران شده بود ببین هرچی باشن مادر هستن و همیشه نگران

    تو حساسیتت رو کم کن مطمئن باش همسرت هم به مرور زمان حساسیتش رو نسبت به خانواده شما کم میکنه

    با همسرت قرار بذارید از این به بعد هیچکدوم از مشکلات زندگی شما به هیچ کسی به غیر از شما دو نفر ربطی نداره و دلیلی نداره که خانواده ها تون از مشکلاتتون سر در بیارن خودتون مسئول حل مسائل زندگیتون هستید همونطور که وقتائی که با هم خوش و خرم هستید کسی در جریان خوشگذرونی های شما نیست وقتائی هم که با هم اختلاف دارید کسی نباید متوجه بشه این رو واسه خودتون حل کنید
    همه را دوست میدارم و همه دوستم میدارند

    او که به ظاهر دشمن است، از در دوستی در می آید، بسان حلقه ای طلائی در زنجیر خیر و صلاح من


    فلورانس اسکاول شین

  6. 8 کاربر از پست مفید malakeh تشکرکرده اند .

    almasss (چهارشنبه 08 آبان 92), arash244 (پنجشنبه 09 آبان 92), heaven65 (پنجشنبه 09 آبان 92), negad (چهارشنبه 08 آبان 92), saeed.a (شنبه 02 آذر 92), tamanaye man (چهارشنبه 08 آبان 92), tannaz joon (پنجشنبه 09 آبان 92), دختر مهربون (چهارشنبه 08 آبان 92)

  7. #5
    Banned
    آخرین بازدید
    شنبه 19 دی 94 [ 18:27]
    تاریخ عضویت
    1390-10-12
    نوشته ها
    633
    امتیاز
    6,328
    سطح
    51
    Points: 6,328, Level: 51
    Level completed: 89%, Points required for next Level: 22
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    2,084

    تشکرشده 1,278 در 497 پست

    Rep Power
    0
    Array
    negad جان یکم بی سیاست بازی در آوردی ، یکم که چه عرض کنم ، خیلی بی سیاست بازی در آوردی .
    عزیزم همسرت دوست داره و دلش میخواد تو هم دوستش داشته باشی و بهش اهمیت بدی .

    وقتی بهت میگه هر چی من میگم بگو چشم ، تو هم واقعا همین کار رو بکن یک مدت ، تا حساسیتش به طور کل از بین بره . دلش میخواد به حرفاش اعتماد کنی و به حرفش اعتقاد داشته باشی .
    همسر من هم اوایل بهم میگفت رو ی حرف من حرف نزن ، من هم بیشتر عصبانی میشدم ، گریه میکردم ، میگفتم مگه میشه هر چی اون میگه من قبول کنم ، من هم آدم هستم ، نظر خودم رو دارم ، دارم زندگی میکنم .
    بعد روشم رو عوض کردم ، چون دیدم نمیشه و زندگیم داره از هم میپاشه ، از اون به بعد هر چی همسرم میگفت میگفتم چشم ، حتی گاهی اوقات میگفتم چشم قربان ، همسرم هم خندش میگرفت ...... بعد دیدم وقتی من میگم چشم ، همسرم سریع موضعش رو عوض میکنه و دقیقا کاری رو انجام میده که من میخواستم ، یعنی با یک چشم گفتن من همه چیز طبق میل من پیش میرفت . اصلا فکر نمیکردم که یک چشم گفتن ، و بحث نکردن با همسرم ، انقدر ساده باشه ، و همه چیز به میل من انجام بشه .
    فهمیدم این یک سیاسته که خیلی از خانم ها ازش استفاده میکنن و به هر چی میخوان میرسن .
    مردا دلشون میخواد اقتدارشون توی زندگی حفظ بشه ، همین که احساس کنن که هر چی بگن ، شما لج نمیکنی ، خیالشون راحت میشه ، دیگه افسار زندگی رو به دست شما میدن .

    همسر منم دقیقا در مورد من این حس رو داشت که من خانوادم رو به اون ترجیح میدم ، در صورتی که واقعا این طور نبود ، ولی اون این طوری فکر میکرد . من رو محدود میکرد که با خانوادم رفت و آمد کنم . تا من میگفتم میخوام برم خونه مامانم اینا دعوا میشد .
    تا این که یک دعوای خیلی بزرگ بینمون پیش اومد ، و همسرم گفت باید بین من و خانوادت یکی رو انتخاب کنی ، من هم گفتم فقط تو . همسرم گفت دیگه حتی نباید ببینیشون و نه دیگه حق دارن زنگ بزنن خونه ما . من گفتم باشه ، هرچی تو بگی . من فقط تو رو میخوام .
    به مدت 2 هفته رفت و آمدم رو با خانوادم قطع کردم ، و وقتی همسرم نبود باهاشون تلفنی صحبت میکردم . تا اینکه یک بار که همسرم خونه بود ، مامانم زنگ زد ، وقتی صحبتمون تموم شد ، همسرم گفت : مگه من نگفتم حق ندارن اینجا زنگ بزنن ؟؟؟؟؟؟ من هم گفتم باشه عزیزم دفعه دیگه که مامانم زنگ زد ، میگم دیگه اصلا زنگ نزنن . همسرم با عصبانیت گفت ، نمیخواد بگی . (شرمنده شد )
    دقیقا 2 3 روز بعدش همسرم بهم گفت یک زنگ به مامانت اینا بزن احوالشون بپرس . منم خیلی خوشحال شدم ، بوسیدمش و زود رفتم به مامانم زنگ زدم .
    از اون به بعد خودش اول پیشنهاد میده که بریم خونه مامانت اینا ، و هم خودش میگه زنگ بزن احوالشون بپرش .

    همین عزیزم ، فقط کافیه که نشون بدی که همسرت رو به خانوادت ترجیچ میدی ، تا خیالشون راحت بشه ، دیگه کاری باهات ندارن .

    یکم با سیاست باش ، صبوری کن ، و از تجربه های ما استفاده کن ، من ، malake , ... ,و خیلی های دیگه .
    امیدوارم ، لج و لجبازی رو بزاری کنار ، تا همسرت هم باهات لجبازی نکنه .
    موفق باشی دوستم .
    ویرایش توسط tamanaye man : چهارشنبه 08 آبان 92 در ساعت 11:56

  8. 7 کاربر از پست مفید tamanaye man تشکرکرده اند .

    almasss (چهارشنبه 08 آبان 92), arash244 (پنجشنبه 09 آبان 92), heaven65 (پنجشنبه 09 آبان 92), malakeh (چهارشنبه 08 آبان 92), negad (چهارشنبه 08 آبان 92), tannaz joon (پنجشنبه 09 آبان 92), دختر مهربون (چهارشنبه 08 آبان 92)

  9. #6
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    یکشنبه 20 مهر 93 [ 00:49]
    تاریخ عضویت
    1391-8-22
    نوشته ها
    603
    امتیاز
    2,846
    سطح
    32
    Points: 2,846, Level: 32
    Level completed: 64%, Points required for next Level: 54
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    884

    تشکرشده 793 در 374 پست

    حالت من
    Shad
    Rep Power
    72
    Array
    بذار برات یه مثال بزنم. من زیاد دوست نداشتم خونه مادرشوهرم برم ولی با امواج مثبتی که به خودم وارد کرده بودم تغییر کرده بودم . هفته قبل همسرم ازم خواست که برم خونه اشون ولی باز همون حس قدیمی اومد سراغم ولی سریع تونستم با تغییراتی که کرده بودم کنترلش کنم و بهش گفتم باشه بریم. ولی انگار فقط میخواست همینو ازم بشنوه زود یه موضعشو عوض کرد و بهونه آورد که نه هوا سرده، بذار یه روز دیگه میریم. از اون روز دیگه حرفی نشد تا دیروز که باز ازم خواست و باز دید که بهونه نیاوردم و گفتم چشم بریم باز طولانی بودن راه رو بهونه کرد که چون قرار بود پیاده بریم گفت خسته میشی بذار یه روز دیگه.

    منظورم از طرح این مثال این بود که عزیزم فکر نکن همیشه با چشم گفتن به همسرت مظلوم واقع شدی و بهت زور گفته. گاهی حتی با چشم گفتن خواسته خودمون برآورده میشه. مطمئننا همسر تو هم از این اصول مردونه مستثنی نیست. چرا امتحان نمیکنی. زندگی که برد و باخت و مسابقه نیست که با چشم گفتن فکر کنی باختی
    ویرایش توسط kamr : چهارشنبه 08 آبان 92 در ساعت 12:09

  10. 6 کاربر از پست مفید kamr تشکرکرده اند .

    almasss (چهارشنبه 08 آبان 92), heaven65 (پنجشنبه 09 آبان 92), malakeh (چهارشنبه 08 آبان 92), negad (چهارشنبه 08 آبان 92), tamanaye man (جمعه 10 آبان 92), tannaz joon (پنجشنبه 09 آبان 92)

  11. #7
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 27 مهر 97 [ 06:20]
    تاریخ عضویت
    1392-7-30
    نوشته ها
    154
    امتیاز
    6,302
    سطح
    51
    Points: 6,302, Level: 51
    Level completed: 76%, Points required for next Level: 48
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    9

    تشکرشده 125 در 66 پست

    Rep Power
    30
    Array
    می دونین همسر من اولها من رو خیلی دوست داشت حتی حاضر نبود من رو از چشمش دور کنه ولی به مرور زمان به خاطر بی تجربگی و مسائل خانوادگی ازم سرد شد که برادرش توی یه بحثی بهم گفت شوهرت میگه من زنم خیییلی دوست داشتم ولی دلم شکسته.
    واقعا زندگی با چشم و بله قربان گفتن واقعا زندگی شیرینی میشهههه یعنی همه شوهرها این طورین؟؟؟ با هرکدوم از اعضای خانوادم صحبت می کنم می گن شوهرت خیلی آدم زرنگی و این کاراش از روی سیاست. و هیچ شوهر نرمالی این کارو نمی کنه.
    یه مثال کوچیک از زندگیم میارم مثلا صبح وقتی شوهرم میره سر کار من دم در بهش می گم می خوام برم خونه مامانم برمیگرده میگه نه میگم آخه چرااا میگه اینجوری بهتر تو الان نمی فهمی بعدا می فهمی چرا ، داره بهونه میاره فقط. منم با اخم و با عصبانیت می گم خداحافظ می رم خونه فقط غصه می خورم نه انرژی دارم کار خونم بکنم نه انرژی دارم به خودم برسم اونم که می یاد می بینه من این جوری بی حال و اخمو ام ناراحت میشه بعدش دعوامون میشه. این فقط یه نمونه بود می دونین به خدا خانواده من هیچ وقت باهاش بد رفتاری نمی کنن خیلی فداکاری میکنن ولی اون اصلا نمی فهمه.
    الان من و شوهرم با هم قهریم و اون به من گفته که فکراتو بکن اگه به خواسته های من نه نگی و اگه م برات از خانوادت مهمتر باشم اون موقع آشتی میکنیم.
    نمی دونم چرا ولی همش یه احساس تو درونم میگه اگه چشم بیاری تا آخر عمر سوارت میشه. یه احساس میگه پرو کنی دیگه نمی تونی از پسش بر بیای.
    الان بزرگترین مشکل من اینه که بهش بفهمونم که اون برام مهمتر از خونوادم ولی خانوادمم نمی تونم پاک کنم. یعنی شما میگین من برم به شوهرم بگم که من تمام گفته هاشو قبول می کنم؟؟؟

    - - - Updated - - -

    می دونین همسر من اولها من رو خیلی دوست داشت حتی حاضر نبود من رو از چشمش دور کنه ولی به مرور زمان به خاطر بی تجربگی و مسائل خانوادگی ازم سرد شد که برادرش توی یه بحثی بهم گفت شوهرت میگه من زنم خیییلی دوست داشتم ولی دلم شکسته.
    واقعا زندگی با چشم و بله قربان گفتن واقعا زندگی شیرینی میشهههه یعنی همه شوهرها این طورین؟؟؟ با هرکدوم از اعضای خانوادم صحبت می کنم می گن شوهرت خیلی آدم زرنگی و این کاراش از روی سیاست. و هیچ شوهر نرمالی این کارو نمی کنه.
    یه مثال کوچیک از زندگیم میارم مثلا صبح وقتی شوهرم میره سر کار من دم در بهش می گم می خوام برم خونه مامانم برمیگرده میگه نه میگم آخه چرااا میگه اینجوری بهتر تو الان نمی فهمی بعدا می فهمی چرا ، داره بهونه میاره فقط. منم با اخم و با عصبانیت می گم خداحافظ می رم خونه فقط غصه می خورم نه انرژی دارم کار خونم بکنم نه انرژی دارم به خودم برسم اونم که می یاد می بینه من این جوری بی حال و اخمو ام ناراحت میشه بعدش دعوامون میشه. این فقط یه نمونه بود می دونین به خدا خانواده من هیچ وقت باهاش بد رفتاری نمی کنن خیلی فداکاری میکنن ولی اون اصلا نمی فهمه.
    الان من و شوهرم با هم قهریم و اون به من گفته که فکراتو بکن اگه به خواسته های من نه نگی و اگه م برات از خانوادت مهمتر باشم اون موقع آشتی میکنیم.
    نمی دونم چرا ولی همش یه احساس تو درونم میگه اگه چشم بیاری تا آخر عمر سوارت میشه. یه احساس میگه پرو کنی دیگه نمی تونی از پسش بر بیای.
    الان بزرگترین مشکل من اینه که بهش بفهمونم که اون برام مهمتر از خونوادم ولی خانوادمم نمی تونم پاک کنم. یعنی شما میگین من برم به شوهرم بگم که من تمام گفته هاشو قبول می کنم؟؟؟

  12. #8
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    شنبه 25 آبان 98 [ 00:18]
    تاریخ عضویت
    1391-9-15
    نوشته ها
    336
    امتیاز
    7,732
    سطح
    58
    Points: 7,732, Level: 58
    Level completed: 91%, Points required for next Level: 18
    Overall activity: 52.0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    626

    تشکرشده 656 در 231 پست

    Rep Power
    46
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط negad نمایش پست ها
    می دونین همسر من اولها من رو خیلی دوست داشت حتی حاضر نبود من رو از چشمش دور کنه ولی به مرور زمان به خاطر بی تجربگی و مسائل خانوادگی ازم سرد شد که برادرش توی یه بحثی بهم گفت شوهرت میگه من زنم خیییلی دوست داشتم ولی دلم شکسته.
    واقعا زندگی با چشم و بله قربان گفتن واقعا زندگی شیرینی میشهههه یعنی همه شوهرها این طورین؟؟؟

    بله واقعا شیرین میشه و همه که نه ولی اکثر زن و شوهر ها اوایل زندگیشون درگیر یه سری از این مسائل میشن اون هم به نظر من فقط به خاطر عدم شناخت کافی طرفین از خانوادهها هست و همچنین بی سیاستی زوج ها

    با هرکدوم از اعضای خانوادم صحبت می کنم می گن شوهرت خیلی آدم زرنگی و این کاراش از روی سیاست.

    یکی از بزرگترین اشتباهات شما همینه که صحبتها و مشکلات زندگیتون رو برای دیگران عنوان کردید و از خانواده و افراددیگه کمک واسه حل مسائلتون میخواهید، دلیلی که خانواده تان همسر شما رو انسان زرنگ و باسیاست (از نوع بدجنسانه) میبینن فقط به خاطر نوع برداشت از صحبتها و توصیف های شما از همسرتون هست، از امروز تصمیم بگیرید دیگه تحت هیچ شرایطی مسائل زندگیتون رو به هیچ کس مخصوصا پدر مادر خواهر برادر و اقوامتان نگوئید.



    و هیچ شوهر نرمالی این کارو نمی کنه.

    یه مثال کوچیک از زندگیم میارم مثلا صبح وقتی شوهرم میره سر کار من دم در بهش می گم می خوام برم خونه مامانم


    شما هر روز صبح به هسمرتان میگوئید میخواهید بروید خانه مادرتان ؟؟؟؟ دو هفته اصلا همچین پیشنهادی ندید سعی کنید دو هفته فکر کنید در یک شهر دیگه زندگی میکنید و مجبورید خانواده تان را نبینید میدونم خیلی سخته دلتون تنگ میشه بی قراری میکنید ولی فکر کنید از خانواده تان دور هستید و به همان تماس تلفنی اکتفا کنید اون هم روزی یک بار و هر بار هم سعی کنید زمان مکالمه تان کوتاه باشه و هیچ حرفی از روابط تان و همسرتان به خانواده تان نزنید اگه حتی دعوا هم کرده بودید تحت هیچ شرایطی برای خانواده تان درد دل نکنید


    برمیگرده میگه نه میگم آخه چرااا

    وقتی میگه نه یک کلام بگو چشم چون تو میگی .... بحث نکن یه مدت لطفا


    میگه اینجوری بهتر تو الان نمی فهمی بعدا می فهمی چرا ،
    دقیقا حرف همسر من

    داره بهونه میاره فقط. منم با اخم و با عصبانیت می گم خداحافظ می رم خونه فقط غصه می خورم نه انرژی دارم کار خونم بکنم نه انرژی دارم به خودم برسم اونم که می یاد می بینه من این جوری بی حال و اخمو ام ناراحت میشه بعدش دعوامون میشه.

    حتما انتظار داری وقتی هسمرت از در میاد تو خونه و تو رو با اون حالت میبینه بپره بقلت قربون صدقت بره نازت رو بکشه بگه پاشو بریم خونه مامانت و ....
    نه عزیزم اون طی روز حتی ممکنه دیگه به این مسئله فکر نکرده باشه که ممکنه از نه گفتنش تو نشستی کل روز رو واسه خودت عزا داری کردی به خاطر همین انتظار داره وقتی میرسه خونه زنش با روی خوش بهش خوش آمد بگه و بغلش کنه ببوستش بهش خسته نباشی بگه یه شام خوشمزه و در آغوش زنش خستگی کار روزش از تنش در بره




    این فقط یه نمونه بود می دونین به خدا خانواده من هیچ وقت باهاش بد رفتاری نمی کنن خیلی فداکاری میکنن ولی اون اصلا نمی فهمه.


    اون فقط به خاطر عکس العمل های شما حساس شده و اگه به این روش ادامه بدید اون بدتر هم میکنه و چه بسا میان همسرتون و خانواده شما شکر آب تر بشه



    الان من و شوهرم با هم قهریم و اون به من گفته کهفکراتو بکن اگه به خواسته های من نه نگی و اگه م برات از خانوادت مهمتر باشم اون موقع آشتی میکنیم.

    این جمله همسرت رو خیلی جدی بگیر این یه زنگ خطره واسه زندگیتون هسمرت باز داره میگه من رو نفر اول زندگیت ببین ولی تو نمیگیری میگه اگه من از خانواده ات مهمتر باشم واست اونوقت من هیچی واست کم نمیزارم

    نمی دونم چرا ولی همش یه احساس تو درونم میگه اگه چشم بیاری تا آخر عمر سوارت میشه. یه احساس میگه پرو کنی دیگه نمی تونی از پسش بر بیای.

    عزیز دلم مگه همسر های من و tamanaye man و kamr الان پر رو شدن و دیگه نتونستیم جمعشون کنیم این طرز فکر مال قدیمیهاست مال این دوره زمونه نیست
    به هیچ وجه اینطور فکر نکن مطمئن باش درست میشه



    الان بزرگترین مشکل من اینه که بهش بفهمونم که اون برام مهمتر از خونوادم ولی خانوادمم نمی تونم پاک کنم.

    خوبه که این رو متوجه شدی نیازی نیست بهش بگی من نمیتونم خانواده ام رو پاک کنم چون اون هم واقعا این قصد و نیت رو نداره الان چون میبینه تو به خانواده ات بیشتر توجه میکنی این درخواست رو ازت داره ولی وقتی تو در عمل بهش نشون بدی که مهمتر از خانواده ات هست دیگه این درخواست رو ازت نداره وقتی بهت میگه نرو خونه مادرت بگو چشم اون وقت میبینی یواش یواش متوجه میشه که مهمه برات اون هم از موضعی که گرفته کوتاه میاد

    یعنی شما میگین من برم به شوهرم بگم که من تمام گفته هاشو قبول می کنم؟؟؟

    نه نیازی نیست بری بهش بگی همه گفته هات رو قبول دارم برو بهش بگو عزیزم من این چند وقته خیلی فکر کردم دیدم که تو الان مهمترین و نزدیکترین شخص در زندگیم هستی، این مدت خیلی هر دومون اذیت شدیم تصمیم گرفتم دیگه اون زنی باشم که تو دوست داری بوسش کن بغلش کن .... و بهش بگو تو تکیه گاه من هستی وقتی میبنم که تو خوشحال هستی من هم حس خوبی میگیرم از اینکه همسرم راضی هست و بگو رضایت و خوشحالی تو واسه من خیلی مهمه تمام تلاشم رو میکنم که اون زنی باشم که دوست داری ....

    موفق باشی
    همه را دوست میدارم و همه دوستم میدارند

    او که به ظاهر دشمن است، از در دوستی در می آید، بسان حلقه ای طلائی در زنجیر خیر و صلاح من


    فلورانس اسکاول شین

  13. 5 کاربر از پست مفید malakeh تشکرکرده اند .

    arash244 (پنجشنبه 09 آبان 92), kamr (چهارشنبه 08 آبان 92), negad (چهارشنبه 08 آبان 92), tamanaye man (جمعه 10 آبان 92), دختر مهربون (چهارشنبه 08 آبان 92)

  14. #9
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 27 مهر 97 [ 06:20]
    تاریخ عضویت
    1392-7-30
    نوشته ها
    154
    امتیاز
    6,302
    سطح
    51
    Points: 6,302, Level: 51
    Level completed: 76%, Points required for next Level: 48
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    9

    تشکرشده 125 در 66 پست

    Rep Power
    30
    Array
    واقعا ممنون ازتون دوستای من ،انقدر آروم می شم وقتی حرفای شما رو می خونم. مرسیییییی
    malakeh جان میگی بعد اینکه آشتی کردیم من اصلا به شوهرم نگم که می خوام برم خونه مامانم .؟هیچ صحبتی در مورد خانوادم نکنم . فکر نمی کنی با این کارم خانوادم از زندگیم پاک میشن؟؟؟ و اون به این شرایط عادت می کنه؟؟الانم که کار به جایی کشیده که میگه من اصلا نمی رم خونه بابات . اگه اون نیاد خونه بابام ، خانواده منم نمی یان خونه ما فردا پس فردا چله می یاد یا یه مناسبتی میشه که باید یا ما بریم یا اونا بیان پس اون موقع چی کار کنم؟ فردا پس فردا مراسم عروسی داداشم می شه اگه اون نیاد آبروم نمی ره؟

    با خودم فکر می کنم اون رابطه اش با خانوادم قطع کرده من چطوری با خانواده اون رفت آمد بکنم !!!!با اینکه خانواده من از خانواده اون خیلی بهترن. با خودم میگم فردا می خواد بگه بریم خونه خواهرم یا مادرم خودشم حق به جانب . چطوری من قبول کنم آخه حرسم میگیره که من باید برم خونه مامان ظالمش ولی اون نمی یاد.
    واقعیتش با خودم تصمیم گرفتم اگه آشتی کردیم همه حرکت ها و کارای خانوادش بزارم زیر ذره بین و دونه به دونه با آرامش کامل و حق به جانب به شوهرم بگم تا بفهمه خانوده خودش آش دهن سوزی نیستن ، تصمیم گرفتم کاملا با سیاست و رسمی با خانوادش برخورد کنم. باورتون می شه من 2 هفته از خونم زدم بیرون اون مادرش که از همه بهتر می دونه حتی یک بارم زنگ نزد که چرا رفتی. فقط به این احتیاج دارم که با سیاست و به گونه ای که شوهرم خودش مایل باشه از خانوادش دورش کنم تا بفهمه خانواده چیزی نیست که بخوای دورشون کنی واقعا دور از وجدان این کار هر کاری می کنم نمی تونم شوهرم درک کنم.

    می دونین شاید من اگر عاشق کشته مرده شوهرم بودم می تونستم تمام خواسته هاش با آغوش گرم قبول کنم بعضی موقع ها می گم شاید من عاشقش نیستم اینجوری میشه. نمی دونم چرا همیشه خودم محکوم می دونم شایدم انقدر شوهرم من محکوم کرده اعتماد به نفسم اومده پایین. بعضی موقع ها تو زندگیم کم میارم دیگه ذهنم جواب نمیده. نمی دونم چطوری می تونم زندگی با سیاست تو خونم وارد کنم . آخه من اصلا توی همچین خانوادهای زندگی نکردم ما خانواده ساده ای با صداقت بودیم. ولی شوهرم فقط دلش سیاست می خواد نه صداقت.

    - - - Updated - - -

    همیه پیشنهادهیی که شما دوستان دادین خانواده شوهرمم بهم گفته بودن. ولی من فکر می کرم می خوان حرف بچه خودشون بزنن.

    هیچ وقت امتحان نکردم یعنی کردم ولی خیلی کوتاه شاید فوقش 1 هفته. یادمه که 1 هفته اصلا کاری به کار شوهرم نداشتم سر هیچی بحث نمی کردم . آخر هفته شوهرم گفت تو خیلی مهربون و خوبی. احساس کردم منظورش اینکه از من خوبتری خوشحال شدم ولی می گم نتونستم دوام بیارم باز دوامون شد و روز از نو روزی از نو.

    شاید من از اول زیاد باهاش بحث نمیکردم از همون نامزدی اونم زیاد کاری به کارم نداشت البته شاید ، که شوهر من جزء اون دسته آدماست که با همه چی کار داره حتی آرایشگاه رنگ مو همه چی ، که منم از این کار خوشم نمی یاد.
    ولی احساس میکنم این بار خیلی سخت می گیره زندگی برای من ،خودشم گفته شاید بهت بگم با قنعه برو بیرون تو نباید بگی نه چون من دوس دارم. منم کفرم در می یاد که تو موقع ازدواج کردن من دیدی پسندیدی چرا الان داری اینجوری میکنیی آخه خانوادتن اینجورین احساس می کنم آدمای مریضی هستن. واقعا از توقعاتش می ترسم وحشت دارم از این که فردا همه کارایی که می خواد از روی اینکه شوهرتم و اینجوری دوس دارم باید بکنی و منم باید بکنم. و حالم بهم میخوره.
    آخه زندگی اینجوری چه معنی دره آخه همه چی به جای اینکه درست بشه داره خراب میشه بدتر میشه با این کاراش احساس می کنم فقط می خواد بهم زجر بده. من خیلی بد شانسم . اون فقط با من به خاطر قیافم ازدواج کرد خودشم بهم گفته که دلم فقط خوشه قیافته که اونم اکثرا اخمو هستی. با خودش گفته به خاطر قیافه با هاش ازدواج می کنم بعش تبدیلش می کنم به اون کسی که دوست دارم. و این نیتش که کلافم میکنه.

    آدمی رو باید اونجوری که هست دوسش داشته باشی نه اونجوری که خوت دوس داری.

  15. کاربر روبرو از پست مفید negad تشکرکرده است .

    malakeh (چهارشنبه 08 آبان 92)

  16. #10
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    شنبه 25 آبان 98 [ 00:18]
    تاریخ عضویت
    1391-9-15
    نوشته ها
    336
    امتیاز
    7,732
    سطح
    58
    Points: 7,732, Level: 58
    Level completed: 91%, Points required for next Level: 18
    Overall activity: 52.0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    626

    تشکرشده 656 در 231 پست

    Rep Power
    46
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط negad نمایش پست ها
    واقعا ممنون ازتون دوستای من ،انقدر آروم می شم وقتی حرفای شما رو می خونم. مرسیییییی
    malakeh جان میگی بعد اینکه آشتی کردیم من اصلا به شوهرم نگم که می خوام برم خونه مامانم .؟هیچ صحبتی در مورد خانوادم نکنم .

    نه سعی کن به مدت 2 هفته حد اقل هیچ حرفی از رفت و آمد با خانواده ات نزنی

    فکر نمی کنی با این کارم خانوادم از زندگیم پاک میشن؟؟؟ و اون به این شرایط عادت می کنه؟؟

    نه عزیزم با دو هفته یک ماه و یا حتی 2 ماه خانواده ات از زندگیت پاک نمیشن و همسرت عادت نمیکنه چون تو در این مدت میخواهی به همسرت ثابت کنی نفر اول زندگیت هست و وقتی این حس رو بهش دادی اون هم خیلی عادی با خانواده تو برخورد خواهد کرد


    الانم که کار به جایی کشیده که میگه من اصلا نمی رم خونه بابات

    خوب معلومه داره باهات لج میکنه و فقط از رو لجبازی این حرفها رو میزنه


    . اگه اون نیاد خونه بابام ، خانواده منم نمی یان خونه ما فردا پس فردا چله می یاد


    بیش از 50 روز دیگه دیگه شب یلدا میشه پس فرصت خوبی هست واسه اصلاح روابط



    یا یه مناسبتی میشه که باید یا ما بریم یا اونا بیان پس اون موقع چی کار کنم؟ فردا پس فردا مراسم عروسی داداشم می شه اگه اون نیاد آبروم نمی ره؟


    حد اقل دوماه طول میکشه که ماه محرم و صفر تمام شه بعد عروسی برادرت برگزار میشه و تا اون موقع باز تو دو ماه فرصت داری واسه اصلاح روابط




    با خودم فکر می کنم اون رابطه اش با خانوادم قطع کرده من چطوری با خانواده اون رفت آمد بکنم !!!!

    با خودت فکر کن که لج بازی نکنی و عاقلانه کاری رو انجام بدی

    با اینکه خانواده من از خانواده اون خیلی بهترن.

    تو در پست های قبلی نوشته بودی :

    2- آدم خود برتر بینی هست خودش بالا میگیره همیشه.


    ولی با این حرفت
    با اینکه خانواده من از خانواده اون خیلی بهترن.

    خودت هم این صفت رو که داری دیدت رو عوض کن خانواده اون خانواده من نکن این یکی از رموز موفقیت هست درسته که مادر شوهر آدم هیچوقت جای مادر رو نمیگیره ولی از این منظر نگاه کن که اون هر چی باشه مادر هست و همونطور که پدر مادر تو دلسوز تو هستند اون هم دلسوز پسرش هست مخصوصا که اکثر مادرها پسر دوست هم هستند

    با خودم میگم فردا می خواد بگه بریم خونه خواهرم یا مادرم خودشم حق به جانب . چطوری من قبول کنم آخه حرسم میگیره که من باید برم خونه مامان ظالمش ولی اون نمی یاد.

    برچسب های منفی رو سعی کن حذف کنی ، اشکال نداره راه kamr رو پیش برو هر وقت همسرت گفت بریم خونه مادرم بگو باشه بریم ، خونه خواهرم بگو باشه عزیزم یه موقع هائی خودت پیشنهاد بده کاری که من انجام دادم (البته من هم اوایل مثل تو عمل میکردم همسرم خونه مادرم نمیامد من هم نمیرفتم ولی الان یه موقع هائی میگم دلم واسه مامانت واسه بابات تنگ شده شام بریم خونشون) تو هم پیشنهاد بده بگو نظرت چیه شام بریم خونه مامانت اینها ، یا از سر کار که میخواد بیاد زنگ بزن بهش بگو یه جعبه شیرینی بخر بیا شب بریم خونه مامانت اینها



    واقعیتش با خودم تصمیم گرفتم اگه آشتی کردیم همه حرکت ها و کارای خانوادش بزارم زیر ذره بین و دونه به دونه با آرامش کامل و حق به جانب به شوهرم بگم تا بفهمه خانوده خودش آش دهن سوزی نیستن ، تصمیم گرفتم کاملا با سیاست و رسمی با خانوادش برخورد کنم.

    بدترین تصمیمی که میتونی بگیری همینه عزیزم به قول دوستان زندگی مشترک میدان جنگ نیست که هی بخوای بدیهای همدیگرو به رخ هم بکشید تو یه جاهائی گذشت کن یه جاهائی از خودگذشتگی کن یه جاهائی محبت کن احترام بزار مطمئن باش حتما نتیجه مثبتش به زندگیت بر میگرده خوبه که تصمیم گرفتی با سیاست و رسمی با خانواده همسرت بر خورد کنی ولی این مهمه که تو سیاست رو چگونه برای خودت تعریف میکنی و منظورت از سیاست چیه اینه که ریز بشی رو تمام کارها و رفتارها و صحبتهای خانواده همسرت .... اینطور که خودت داغون میشی و عصبی میشی و افسار زندگیت رو از دست میدی به نظر من اتفاقا انقدر باید قوی باشی که خودت رو درگیر مسائلی کنی که مهم باشن و با سرگرم کردن خودت دیگه به فکر آتو گرفتن از خانواده همسرت و به رخ کشیدن اونها به همسرت نباشی



    باورتون می شه من 2 هفته از خونم زدم بیرون اون مادرش که از همه بهتر می دونه حتی یک بارم زنگ نزد که چرا رفتی.

    شاید بنده خدا نمیخواسته تو زندگی شما دخالت کنه، دیدت رو عوض کن سعی کن یه موقع هائی مثبت فکر کنی حتی اگه فکر کنی داری خودت رو گول میزنی



    فقط به این احتیاج دارم که با سیاست و به گونه ای که شوهرم خودش مایل باشه از خانوادش دورش کنم

    اشتباهی که من میخواستم بکنم، البته من قصدم دور کردن از خانواده اش نبود فقط دوست داشتم و دارم دورتر از خانواده همسرم زندگی کنم با اینکه خانواده خیلی خوبی داره

    تا بفهمه خانواده چیزی نیست که بخوای دورشون کنی واقعا دور از وجدان این کار هر کاری می کنم نمی تونم شوهرم درک کنم.

    یه مدت باهاش راه بیا اون هم همونی میشه که تو میخواهی

    می دونین شاید من اگر عاشق کشته مرده شوهرم بودم می تونستم تمام خواسته هاش با آغوش گرم قبول کنم بعضی موقع ها می گم شاید من عاشقش نیستم اینجوری میشه. نمی دونم چرا همیشه خودم محکوم می دونم شایدم انقدر شوهرم من محکوم کرده اعتماد به نفسم اومده پایین. بعضی موقع ها تو زندگیم کم میارم دیگه ذهنم جواب نمیده. نمی دونم چطوری می تونم زندگی با سیاست تو خونم وارد کنم .

    سعی کن عشق رو وارد زندگیت کنی سعی کن با محبت با مهربانی با گوش کردن و همون چشم گفتنه زندگیت رو گرم کنی اونوقت میبینی که عاشق همسرت هستی و اون هم عاشق تو او وقت میبینی که نه تو اون رو محکوم میکنی نه اون تورو

    آخه من اصلا توی همچین خانوادهای زندگی نکردم ما خانواده ساده ای با صداقت بودیم. ولی شوهرم فقط دلش سیاست می خواد نه صداقت.

    - - - Updated - - -

    همیه پیشنهادهیی که شما دوستان دادین خانواده شوهرمم بهم گفته بودن. ولی من فکر می کرم می خوان حرف بچه خودشون بزنن.

    ببین اونها دوست دارن خوشبختی پسرشون رو ببینن وقتی پسرشون خوشبخت باشه تو هم خوشبختی دیگه ما هم اینجا دوست داریم این مسائل ریزی که واسه خودت ازش یه کوه درست کردی حل شه تو زندگیت و خوش خرم باشی و در نهایت میبینی که هدف ما اینحا با هدف خانواده همسرت یکیه ....

    هیچ وقت امتحان نکردم یعنی کردم ولی خیلی کوتاه شاید فوقش 1 هفته. یادمه که 1 هفته اصلا کاری به کار شوهرم نداشتم سر هیچی بحث نمی کردم .

    نتیجه :

    آخر هفته شوهرم گفت تو خیلی مهربون و خوبی. احساس کردم منظورش اینکه از من خوبتری خوشحال شدم
    ولی می گم نتونستم دوام بیارم باز دوامون شد و روز از نو روزی از نو.

    دوباره با دید بازتر امتحان کن

    شاید من از اول زیاد باهاش بحث نمیکردم از همون نامزدی اونم زیاد کاری به کارم نداشت البته شاید ، که شوهر من جزء اون دسته آدماست که با همه چی کار داره حتی آرایشگاه رنگ مو همه چی ، که منم از این کار خوشم نمی یاد.

    همسر من هم تقریبا همینطوره گاهی واقعا کلافه میشم ولی من همسرم رو اینطوری پذیرفتم گاهی اطرافیان به همسرم به شوخی غر میزنن که ای وای چقدر به همه چیز گیر میدی و من هم سریع از همسرم دفاع میکنم که چیکارش دارید و همه به قولی حالشون از بر خوردهای من بهم میخوره ولی من دل همسرم رو به دست میارم


    ولی احساس میکنم این بار خیلی سخت می گیره زندگی برای من

    چون میخواد بهت ثابت کنه مرد زندگیته

    ،خودشم گفته شاید بهت بگم با قنعه برو بیرون تو نباید بگی نه چون من دوس دارم.

    همون اثبات مردونگی و برو بودن حرفش


    منم کفرم در می یاد که تو موقع ازدواج کردن من دیدی پسندیدی چرا الان داری اینجوری میکنیی آخه خانوادتن اینجورین احساس می کنم آدمای مریضی هستن. واقعا از توقعاتش می ترسم وحشت دارم از این که فردا همه کارایی که می خواد از روی اینکه شوهرتم و اینجوری دوس دارم باید بکنی و منم باید بکنم. و حالم بهم میخوره.
    آخه زندگی اینجوری چه معنی دره آخه همه چی به جای اینکه درست بشه داره خراب میشه بدتر میشه

    بهش اعتبار بده درست میشه

    با این کاراش احساس می کنم فقط می خواد بهم زجر بده. من خیلی بد شانسم . اون فقط با من به خاطر قیافم ازدواج کرد خودشم بهم گفته که دلم فقط خوشه قیافته که اونم اکثرا اخمو هستی.

    یه زنگ خطر دیگه به خاطر اخمو بودن زیادی ، غر زدن لج بازی گوش ندادن به حرفش به خواسته هاش

    با خودش گفته به خاطر قیافه با هاش ازدواج می کنم بعش تبدیلش می کنم به اون کسی که دوست دارم. و این نیتش که کلافم میکنه.

    آدمی رو باید اونجوری که هست دوسش داشته باشی نه اونجوری که خوت دوس داری.

    negad عزیز میخوام ازت خواهش کنم تو این فاصله زمانی تا شب یلدا یا عروسی برادرت سعی کن به همسرت اونچیزی رو که میخواد بدی و اون چیزی نیست به غیر از حس مردونگی و اول بودن نفر زندگیت
    همه را دوست میدارم و همه دوستم میدارند

    او که به ظاهر دشمن است، از در دوستی در می آید، بسان حلقه ای طلائی در زنجیر خیر و صلاح من


    فلورانس اسکاول شین

  17. 6 کاربر از پست مفید malakeh تشکرکرده اند .

    arash244 (پنجشنبه 09 آبان 92), kamr (چهارشنبه 08 آبان 92), mahdis07 (سه شنبه 14 آبان 92), tamanaye man (جمعه 10 آبان 92), الهام20 (جمعه 24 آبان 92), دختر مهربون (چهارشنبه 08 آبان 92)


 
صفحه 1 از 4 1234 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 15:08 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.