واقعا ممنون ازتون دوستای من ،انقدر آروم می شم وقتی حرفای شما رو می خونم. مرسیییییی
malakeh جان میگی بعد اینکه آشتی کردیم من اصلا به شوهرم نگم که می خوام برم خونه مامانم .؟هیچ صحبتی در مورد خانوادم نکنم .
نه سعی کن به مدت 2 هفته حد اقل هیچ حرفی از رفت و آمد با خانواده ات نزنی
فکر نمی کنی با این کارم خانوادم از زندگیم پاک میشن؟؟؟ و اون به این شرایط عادت می کنه؟؟
نه عزیزم با دو هفته یک ماه و یا حتی 2 ماه خانواده ات از زندگیت پاک نمیشن و همسرت عادت نمیکنه چون تو در این مدت میخواهی به همسرت ثابت کنی نفر اول زندگیت هست و وقتی این حس رو بهش دادی اون هم خیلی عادی با خانواده تو برخورد خواهد کرد
الانم که کار به جایی کشیده که میگه من اصلا نمی رم خونه بابات
خوب معلومه داره باهات لج میکنه و فقط از رو لجبازی این حرفها رو میزنه
. اگه اون نیاد خونه بابام ، خانواده منم نمی یان خونه ما فردا پس فردا چله می یاد
بیش از 50 روز دیگه دیگه شب یلدا میشه پس فرصت خوبی هست واسه اصلاح روابط
یا یه مناسبتی میشه که باید یا ما بریم یا اونا بیان پس اون موقع چی کار کنم؟ فردا پس فردا مراسم عروسی داداشم می شه اگه اون نیاد آبروم نمی ره؟
حد اقل دوماه طول میکشه که ماه محرم و صفر تمام شه بعد عروسی برادرت برگزار میشه و تا اون موقع باز تو دو ماه فرصت داری واسه اصلاح روابط
با خودم فکر می کنم اون رابطه اش با خانوادم قطع کرده من چطوری با خانواده اون رفت آمد بکنم !!!!
با خودت فکر کن که لج بازی نکنی و عاقلانه کاری رو انجام بدی
با اینکه خانواده من از خانواده اون خیلی بهترن.
تو در پست های قبلی نوشته بودی :
2- آدم خود برتر بینی هست خودش بالا میگیره همیشه.
ولی با این حرفت
با اینکه خانواده من از خانواده اون خیلی بهترن.
خودت هم این صفت رو که داری دیدت رو عوض کن خانواده اون خانواده من نکن این یکی از رموز موفقیت هست درسته که مادر شوهر آدم هیچوقت جای مادر رو نمیگیره ولی از این منظر نگاه کن که اون هر چی باشه مادر هست و همونطور که پدر مادر تو دلسوز تو هستند اون هم دلسوز پسرش هست مخصوصا که اکثر مادرها پسر دوست هم هستند
با خودم میگم فردا می خواد بگه بریم خونه خواهرم یا مادرم خودشم حق به جانب . چطوری من قبول کنم آخه حرسم میگیره که من باید برم خونه
مامان ظالمش ولی اون نمی یاد.
برچسب های منفی رو سعی کن حذف کنی ، اشکال نداره راه kamr رو پیش برو هر وقت همسرت گفت بریم خونه مادرم بگو باشه بریم ، خونه خواهرم بگو باشه عزیزم یه موقع هائی خودت پیشنهاد بده کاری که من انجام دادم (البته من هم اوایل مثل تو عمل میکردم همسرم خونه مادرم نمیامد من هم نمیرفتم ولی الان یه موقع هائی میگم دلم واسه مامانت واسه بابات تنگ شده شام بریم خونشون) تو هم پیشنهاد بده بگو نظرت چیه شام بریم خونه مامانت اینها ، یا از سر کار که میخواد بیاد زنگ بزن بهش بگو یه جعبه شیرینی بخر بیا شب بریم خونه مامانت اینها
واقعیتش با خودم تصمیم گرفتم اگه آشتی کردیم همه حرکت ها و کارای خانوادش بزارم زیر ذره بین و دونه به دونه با آرامش کامل و حق به جانب به شوهرم بگم تا بفهمه خانوده خودش آش دهن سوزی نیستن ، تصمیم گرفتم کاملا با سیاست و رسمی با خانوادش برخورد کنم.
بدترین تصمیمی که میتونی بگیری همینه عزیزم به قول دوستان زندگی مشترک میدان جنگ نیست که هی بخوای بدیهای همدیگرو به رخ هم بکشید تو یه جاهائی گذشت کن یه جاهائی از خودگذشتگی کن یه جاهائی محبت کن احترام بزار مطمئن باش حتما نتیجه مثبتش به زندگیت بر میگرده خوبه که تصمیم گرفتی با سیاست و رسمی با خانواده همسرت بر خورد کنی ولی این مهمه که تو سیاست رو چگونه برای خودت تعریف میکنی و منظورت از سیاست چیه اینه که ریز بشی رو تمام کارها و رفتارها و صحبتهای خانواده همسرت .... اینطور که خودت داغون میشی و عصبی میشی و افسار زندگیت رو از دست میدی به نظر من اتفاقا انقدر باید قوی باشی که خودت رو درگیر مسائلی کنی که مهم باشن و با سرگرم کردن خودت دیگه به فکر آتو گرفتن از خانواده همسرت و به رخ کشیدن اونها به همسرت نباشی
باورتون می شه من 2 هفته از خونم زدم بیرون
اون مادرش که از همه بهتر می دونه حتی یک بارم زنگ نزد که چرا رفتی.
شاید بنده خدا نمیخواسته تو زندگی شما دخالت کنه، دیدت رو عوض کن سعی کن یه موقع هائی مثبت فکر کنی حتی اگه فکر کنی داری خودت رو گول میزنی
فقط به این احتیاج دارم که با سیاست و به گونه ای که شوهرم خودش مایل باشه از خانوادش دورش کنم
اشتباهی که من میخواستم بکنم، البته من قصدم دور کردن از خانواده اش نبود فقط دوست داشتم و دارم دورتر از خانواده همسرم زندگی کنم با اینکه خانواده خیلی خوبی داره
تا بفهمه خانواده چیزی نیست که بخوای دورشون کنی واقعا دور از وجدان این کار هر کاری می کنم نمی تونم شوهرم درک کنم.
یه مدت باهاش راه بیا اون هم همونی میشه که تو میخواهی
می دونین شاید من اگر عاشق کشته مرده شوهرم بودم می تونستم تمام خواسته هاش با آغوش گرم قبول کنم بعضی موقع ها می گم شاید من عاشقش نیستم اینجوری میشه. نمی دونم چرا همیشه خودم محکوم می دونم شایدم انقدر شوهرم من محکوم کرده اعتماد به نفسم اومده پایین. بعضی موقع ها تو زندگیم کم میارم دیگه ذهنم جواب نمیده. نمی دونم چطوری می تونم زندگی با سیاست تو خونم وارد کنم .
سعی کن عشق رو وارد زندگیت کنی سعی کن با محبت با مهربانی با گوش کردن و همون چشم گفتنه زندگیت رو گرم کنی اونوقت میبینی که عاشق همسرت هستی و اون هم عاشق تو او وقت میبینی که نه تو اون رو محکوم میکنی نه اون تورو
آخه من اصلا توی همچین خانوادهای زندگی نکردم ما خانواده ساده ای با صداقت بودیم. ولی شوهرم فقط دلش سیاست می خواد نه صداقت.
- - - Updated - - -
همیه پیشنهادهیی که شما دوستان دادین خانواده شوهرمم بهم گفته بودن. ولی من فکر می کرم می خوان حرف بچه خودشون بزنن.
ببین اونها دوست دارن خوشبختی پسرشون رو ببینن وقتی پسرشون خوشبخت باشه تو هم خوشبختی دیگه ما هم اینجا دوست داریم این مسائل ریزی که واسه خودت ازش یه کوه درست کردی حل شه تو زندگیت و خوش خرم باشی و در نهایت میبینی که هدف ما اینحا با هدف خانواده همسرت یکیه ....
هیچ وقت امتحان نکردم یعنی کردم ولی خیلی کوتاه شاید فوقش 1 هفته.
یادمه که 1 هفته اصلا کاری به کار شوهرم نداشتم سر هیچی بحث نمی کردم .
نتیجه :
آخر هفته شوهرم گفت تو خیلی مهربون و خوبی. احساس کردم منظورش اینکه از من خوبتری خوشحال شدم
ولی می گم نتونستم دوام بیارم باز دوامون شد و روز از نو روزی از نو.
دوباره با دید بازتر امتحان کن
شاید من از اول زیاد باهاش بحث نمیکردم از همون نامزدی اونم زیاد کاری به کارم نداشت البته شاید ، که شوهر من جزء اون دسته آدماست که با همه چی کار داره حتی آرایشگاه رنگ مو همه چی ، که منم از این کار خوشم نمی یاد.
همسر من هم تقریبا همینطوره گاهی واقعا کلافه میشم ولی من همسرم رو اینطوری پذیرفتم گاهی اطرافیان به همسرم به شوخی غر میزنن که ای وای چقدر به همه چیز گیر میدی و من هم سریع از همسرم دفاع میکنم که چیکارش دارید و همه به قولی حالشون از بر خوردهای من بهم میخوره ولی من دل همسرم رو به دست میارم
ولی احساس میکنم این بار خیلی سخت می گیره زندگی برای من
چون میخواد بهت ثابت کنه مرد زندگیته
،خودشم گفته شاید بهت بگم با قنعه برو بیرون تو نباید بگی نه چون من دوس دارم.
همون اثبات مردونگی و برو بودن حرفش
منم کفرم در می یاد که تو موقع ازدواج کردن من دیدی پسندیدی چرا الان داری اینجوری میکنیی آخه خانوادتن اینجورین احساس می کنم آدمای مریضی هستن. واقعا از توقعاتش می ترسم وحشت دارم از این که فردا همه کارایی که می خواد از روی اینکه شوهرتم و اینجوری دوس دارم باید بکنی و منم باید بکنم. و حالم بهم میخوره.
آخه زندگی اینجوری چه معنی دره آخه همه چی به جای اینکه درست بشه داره خراب میشه بدتر میشه
بهش اعتبار بده درست میشه
با این کاراش احساس می کنم فقط می خواد بهم زجر بده. من خیلی بد شانسم . اون فقط با من به خاطر قیافم ازدواج کرد خودشم بهم گفته که
دلم فقط خوشه قیافته که اونم اکثرا اخمو هستی.
یه زنگ خطر دیگه به خاطر اخمو بودن زیادی ، غر زدن لج بازی گوش ندادن به حرفش به خواسته هاش
با خودش گفته به خاطر قیافه با هاش ازدواج می کنم بعش تبدیلش می کنم به اون کسی که دوست دارم. و این نیتش که کلافم میکنه.
آدمی رو باید اونجوری که هست دوسش داشته باشی نه اونجوری که خوت دوس داری.
علاقه مندی ها (Bookmarks)