من .......بگذريم با شناختي كه از شرايطم پيدا كرده بود اومد خواستگاري وا
كثراعضاي خانوادم به خاطر پائين بودن تحصيلاتش (ديپلم)و شغل آزاد (واردات جنس از تركيه)با ازدواجم مخالف بودن و ضمنا تو تحقيقاتي كه برادرم كرده بود گفته بودن كه پسره رباخواره و ....اما چون من دل خوشي از برادرو زن برادرم داشتم گفتم همش دروغه و غرض ورزي ميكنن (چون چندبار زن داداشم باعث به هم خوردن خواستگاريهام شده بود )بازهم كركردم داره همون كارو ميكنه ....خلاصه كنم .....از همون روز اول عقدمون احساس ميكردم با شوهرم خيلي فاصله دارم (با اينكه تو خواستگاري گفته بود آدم مذهبي هست ) ته دلم فك ميكردم داره نقش بازي ميكنه ....يك سال عقد بوديم و تو اين مدت خيلي دعواميكرديم اما واقعا خيلي زياد ههم و دوست د اشتيم و رابطه كامل و هم تجربه كرده بوديم اما به خاطر مردسالاري هاي شديدش از همون اول اختلافات ما شروع شد و هنوز 6ساله سر همون موضوعات اختلاف شديد داريم
- - - Updated - - -
موقع خواستكگاري بهش گفتم كه من دوست دارم حقوقم واسه خودم باشه ...حداقل نصفش كامل ماله خودم باشه و نصفش و واسه خونه زندگي خرج ميكنم اونم كاملا موافقت كرد هبود اما تو يك سال نامزدي با وجوداينكه به خاطر وضعيت مالي پدرم مجبوربودم خيلي از جهازم و خودم بخرم و دوست نداشتم اون بفهمه
مجبورم كرد يك و ام 7مليوني بردارم و اقساطشو بدم كه آقا بره ماشين بخره (درواقع همش به پول من نقشه ميكشيد و همشو زهرمارم ميكرد)و ميگفت نبايد به كسي بگي كه داري قسط ماشين ميدي و به نامم هم نزد چون ميگفت با وام خريديم و درضمن اجازه هم نداشتم تا اخر عمرم رانندگي كنم چون حضرت آقا دوست ندارن خانومشو رانندگي كنه ...
وقتي اين حرف به گو شبابام رسيد گفت چه معني داره ازدواج كردي كه ماشين زيرپاي شوهرت بذاري و خودت دست بهش نزني...منم سنم كم بود و كاملا خام بودم ...اين و رفتم گذاشتم كف دست شوهرم ....اونم الم شنگه راه انداخت كه فهم باباتت كمه و ...
تا اينكه رفتيم سر خونه زندگيمون ...همون ماه اول جنسهايي كه از تركيه وارد كرده بود رودستش موند و كلي بدهي بالا آورد و بانك كم مونده بود خونه اي كه با وام و قسط خريده بود به مزايده بذارن ...جوري كه
يك سال كامل فقط 10هزارتومن پول توجيبم ميذاشتم و تمام حقوقم پاي قسطها ميرفت و شوهرم تمام حركات و حرفام براش تبديل به عقده و كينه ميشد كه مثلا چرا اني مه 30تومن پول ورداشتي و منظورت از اين كار چي بود و....
خلاصه با بدبختي اون يكسال رفت و من باردار شدم ...همون موقع درهاي رحمت خدا به رومون باز شد و شوهرم وضع ماليش روز به روز بهتر شد
وقتي باردارشدم شوهرم همش غرميزد كه مابچه ميخواستيم چكار .همش تو اصراركردي و من بچه نميخواستم ...هرچي وضع ماليش بهترميشد فاصله بين منو اون زيادتر ميشد .دخترم كه به دنيا اومد يه مريضي داشت كه بايد 2سال كامل تحت درمان ميموند و اين شد كه ما هرروز سر گيرهاي بخيود و بيمورد شوهرم دعوا و مكافات داشتيم كه نميدونم ميتونم توضيح بدم يا از حوصله خارجه و نبايد بگم
- - - Updated - - -
از سركاركه برميگشتيم بچه گريه ميكرد و شيرميخواست ...دادشوهرم بندميشد و به من و خودش فحش ميداد ...ميگفت زودباش ناهارمو بده .
ميگفتم زير غذارو روشن كن ....چنان جيغ ميكشيد كه چه غلطي بود زن كارمند گرفتم و ........
تا اينكه پارسال
مجبورم كرد كه استعفا بدم و بشينم خونه ...بعدهم كه ديد هي ازش پول ميخوام وب
راش سخت بود گفت برو سركارت و حيفه و مزخرفات ديگه
البته بگم كه وقتي وضع ماليش بهترشد من خيلي رك بهش گفتم كه من ديگه پولم و اسه خودم برميدارم و خودت خونه زندگي رو اداره كن
همين شد كه فاصله بين ما فرسنگها افتاد و اخلا و رفتارشوهرم از وقتي بهش پول ندادم كاملا باهام ستيزه جويانه شد
درقانون شوهرم زن شاغل بايد روي فيشش و هم نبينه
بايد هرچي درمياره خيلي باصداقت بياره بذاره كف دست شوهرش حتي يك مدت كارت بانكيم دست اون بود و من ازش پوله خودم وبايد با منت ميگرفتم
يعني تو اين 6سال زندگي مشترك من حس كردم كه شوهرم نه با من بلكه به طمع پولم و دارايي بابام باهام ازدواج كرده و يكبار تو دعوا بهم گفت اگه كارمند نبودي عمرا سرات نميومدم و بابات هم كه مفلسه و هيچي نداره و كلاه سرم رفته و......
تمام دنيا با شنيدن اين حرفا دور سرم چرخيد و از همو موقع روزي نشده به طلاق فكر كنم
دوستم داره .منم هنوز ته دلم دوسش دارم اما اصلااااااااااااااااااااا بهم ابراز علاقه نميكنه ...منم حس ميكنم ديگه رفته رفته دارم ازش متنفر ميشم و از بعداز عيد به خاطر يك سري مسايل زنديگم خيلي داغون تر شده و آرزو ي مرگش و ميكنم .گاهي به فرار گاهي به خيانت (پيدا كردن يك دوست مرد كه نياز هاي عاطفيم و باهاش برطرف كنم )اخه حسرت به دل موندم كه شوهرم منو يكبار بغل كنه با ببوسه به غيراز موقعي كه س ك س بخواد
از وقتي دخرترم به دنيا ااومده حدودا سه ساله از هم جدا ميخوابيم و وقتي بهش ميگم ميگه من اينجوري راحتم .دوست دارم پيش دخترمون بخوابي و حتي نميذاره و زور ميگه و نميذاره كه جاي دخترم و جدا كنم و ميگه تا هفت سالش بشه بايددددددددددددددد اين وضع ادامه داشته باشه
- - - Updated - - -
- -
منو شوهرم خيلي رك و راست تصميم گرفتيم به خاطر دخترم باهم بمونيمم اما من دلم شوهرررررررررررررر ميخواد كسي كه تكيه گاهم باشه .بهم محبت كنه .پاي حرفام بشينه و دوستم داشته باشه
علاقه مندی ها (Bookmarks)