سلام
یک ساله که ازدواج کردم. بخاطر شغل همسرم یه شهر دیگه غیر از تهران زندگی میکنیم. (البته موقتی)
همسرم کرمانشاهیه و خودم هم متولد و ساکن تهران بودم.
ما سه سال پیش با هم آشنا شدیم و یک سال بعدش ازدواج کردیم. یه سالم عقد بودیم
توی اون یکسالی که با هم رابطه داشتیم خانوادهامونم در جریان بودن. من عاشق همسرم شده بودم و به خیلی از موضوعات فکر نمی کردم. خانوادش سر مهریه کارهایی کردند که خیلی به شان خانواده من برخورد ولی چون من دوستش داشتم تصمیم رو به عهده خودم گذاشتند. خانوادش به خصوص مادرش ر فتارهای زشتی از خودش نشون داد که من اصلا اون موقع نتونستم تصمیم درستی بگیرم. همسرم با اینکه من رو خیلی دوست داشت و داره، ولی در مقابل رفتارهای زشت خانوادش بخصوص درمورد مهریه هیچ حرفی نمی زد. از طرفی نه راضی به مهریه می شدند و نه من و همسرم میتونستیم همدیگه رو فراموش کنیم. در نهایت ما سر مهریه کوتاه اومدیم. مهریه اول راه بود. مادرش بی فرهنگ تر از اونی بود که فکر میکردم. سر موضوعات مختلفی به من و خانوادم توهین کرد.
اون از راه دور توی زندگی ما دخالت میکنه و من تنها توقعی که از شوهرم دارم اینه که یکبار از من دفاع کنه. همونجور که انقد به حرف اون گوش میده و براش مهمه منم باشم. دلم می خواد اجازه نده کسی به من توهین کنه.
من بعد از یکسال زندگی مشترک دارم به این نتیجه میرسم ازدواجم اشتباه بوده. اونا فرهگشون با ما متفاوته. یه جور اخلاقایی دارن که من از همشون بیزارم. از دیدنشون متنفرم. از کرمانشاه رفتن هم همینطور
این روزا که باز بخاطر مادرش داره آزارم میده، احساس افسردگیه شدیدی میکنم.
مدام کارهایی رو که کردن یادم میاد و از خودم تعجب میکنم که مثلا چرا مقابل فلان کارشون هیچی نگفتم چرا هیچ کاری نکردم.
نمی دونم چه طور شد که گیره این قومه زبون نفهم افتادم.