تا به حال تو همه عمرم حتی یک نفر بهم لقب مغرور رو نداده . اما رفتارهایی دارم که نمی دونم اسمشون چیه ؟ احساس می کنم خیلی مغرورم. اگه کمکم کنید ممنون میشم.
همه چیز از وقتی شروع شده که خودم یادم میاد. یادمه یه دختر ساله 5-6 ساله بودم. فرزند یکی مونده به آخر با تعداد زیادی خواهر و برادر . یادمه سرویس بهداشتی خونه ما خراب شده بود و برای مدتی مجبور بودیم از سرویس بهداشتی ای که تو حیاط خونه قرار داشت استفاده کنیم. ما طبقه دوم زندگی می کردیم. یادم هست که مامانم به همه ما که تقریبا بچه های کوچیکی بودیم و من که از همه کوچکتر بودم اکیدا توصیه کرد که اگر نیمه شب نیاز داشتیم از سرویس بهداشتی استفاده کنیم ، حتما اونو بیدار کنیم تا همراهمون بیاد. یادمه نیمه شبی از خواب بیدار شدم. رفتم و آروم بالای سر مامانم ایستادم. اما هرکاری کردم نتونستم بیدارش کنم. یه احساس غرور بود ، یا یه احساس دلسوزی برای مامانم که چرا باید از خوابش به خاطر من بیدار بشه . به خاطر همین رفتم و در رو باز کردم و خودم رفتم. از پله ها روان شدم. پنجره ها رو می دیدم و باد برگ ها رو تو پنجره ها تکون می داد. انگار که یه آدم پشت پنجره ها بود. آروم آروم دو طبقه پله رو رد کردم. و بعد یه راهروی خیلی طولانی و دراز و تاریک . آروم آروم در حالی که به پشت سرم و جلوم مدام نگاه می کردم چفت در رو برداشتم و مقابلم حیاط خونه بود. یه حیاط تاریک و پر از برگ. به بالای دیوارها نگاه می کردم و همش احساس می کردم الان اشباح و ارواح روی دیوارها هستن. قلبم آنچنان می زد که نبضش رو توی صورتم احساس می کردم. دستام از ترس یخ زده بود. اما باز هم ادامه دادم.
نه اون شب و نه هیچ شب دیگه ای ، اگرچه به مامانم قول می دادم که این بار بیدارش می کنم ، نتونستم بیدارش کنم و ازش بخوام که همراهیم کنه . اون همه ترس می ارزید به اینکه بخوام غرورم رو بشکنم و اونو بیدار کنم و خودم رو یه دختر بچه ترسو و وابسته به مامانش و نیازمند نشون بدم.
و من بزرگتر شدم. هرگز غرورم اجازه نداد از مامانم ، بابام و خواهرا و برادرام کمک بخوام. هیچ وقت از کسی خواهش نکردم که برام کاری انجام بده ، تا به حال به کسی التماس نکردم. هرگز از پدر و مادرم درخواست لباس ، پول ، خوراکی ، اسباب بازی و .... نکردم. هرچیزی رو خودشون برام می گرفتن . اگر نمی گرفتن هم غرورم اجازه نمی داد ازشون بخوام.
دانشگاه قبول شدم. دولتی . یه مقدار کمی هزینه می خواست. بابام می خواست بپردازه و من مدام تاکید می کردم که من این پولو به عنوان قرض ازت می گیرماااا. بعدا بهت بر می گردونم. اونم می گفت باشه . تو فکرشو نکن. رفتی سر کار ازت می گیرم.
حتی وقتی تو دانشگاه عاشق شدم نتونستم ابرازش کنم. خودم رو کشتم و طاقت آوردم و دم نزدم.
صبح های زود که می خواستم برم دانشگاه و خیابون و کوچه تاریک بود پدرم ازم می خواست که تا ایستگاه اتوبوس برسوندم. اما اجازه نمی دادم . با ترس و لرز می رفتم. اما نمی تونستم ببینم اون برام کاری انجام بده.
مقداری از کارای خونه به دوش من بود. حتی شب هایی که امتحان داشتم و می دونستم درس نخوندم ، هرگز از کسی نخواستم که کارای خونه رو انجام بده تا من به درس هام برسم. وقتی هم مادرم به اجبار منو می فرستاد پای درس و می گفت خودم کارا رو انجام می دم بغض می کردم و احساس بدی بهم دست می داد. احساس اینکه کسی داره کار منو انجام میده و من چقدر بی عرضه ام و چقدر نیازمند و چقدر محتاج و .....
بارها شد که مریض بودم و شب رو درد کشیدم. اما غرورم اجازه نداد که به خانواده اینو بگم و ازشون بخوام نیمه شب بیدار بشن و منو به پزشک برسونن.
حتی وقتی شغلم رو در معرض از دست رفتن دیدم هرگز ازشون نخواستم شغلم رو به من برگردونن. کارم اون قدر عالی بود که اون ها عدم حضور من رو به شدت احساس می کردن. یه جورایی اون ها نیازمند به من بودن . پس هرگز به خودم اجازه ندادم که ازشون خواهش کنم و مدام هم بهشون گفتم که اگر قسمت باشه و خدا بخواد همکار میشیم بازهم .
اما در مقابل همه اینها
به همه آدم هایی که بهم نیاز داشته باشن با کمال میل و با خوشرویی زیاد کمک می کنم. احساس کمک کردن به دیگران هر لحظه مثل یه خواهش تو وجودمه. طوری برخورد می کنم که هرگز احساس نیازمند بودن به من رو نداشته باشن. موقعی که کمک می کنم بهشون میگم خودم این طوری راحت ترم و خودم دلم میخواد کمکشون کنم. ته قلبم از کمک کردن به دیگران احساس شادی خیلی زیادی می کنم . هرگز موقعی که به کسی کمک می کنم خودم رو دست بالا نمی گیرم و طوری برخورد می کنم که کارم واقعا انسان دوستانه باشه و .....
یه صدایی همیشه تو وجودم میگه : آسمانی خودت می تونی . به کسی نگو . خودت کارت رو انجام بده . نترس . می تونی . نیازمند نباش. محتاج نباش. مستقل باش. وابسته نباش . هرگز حتی وقتی نیاز به کمک دارم از کسی خواهش نکردم.
این رفتار حتی خودش رو تو این سایت هم نشون میده . من خیلی راحت می تونم از آقای sci و فرشته مهربان و ... برای دیگران کمک بخوام. اما تو تاپیک قبلیم خودم رو کشتم تا تونستم از آقای sci خواهش کنم که به تاپیکم سر بزنه . چقدر احساس حقارت و ناتوانی می کردم و چقدر خجالت زده بودم که این منم که دارم میگم بهم کمک کنید.
اسم این رفتارهای من چیه ؟ غرور ؟ کمال گرایی ؟
تا به حال از این رفتارهام کسی آزرده نشده . خودمم راضی ام. اما آیا با ازدواج کردن این رفتارها موجب آزار و اذیت طرف مقابلم میشه؟
الان هم یک ساعته این مطالب رو تایپ کردم و میخوام از یه نفر که این تاپیک رو می خونه درخواست کنم که از آقای sci بخواد که به این تاپیکم نگاهی بندازه. اما جمله مناسبی پیدا نمی کنم. اگه ممکنه این کار رو برای من انجام بدید .
- - - Updated - - -
اینم شعری که هر روز ورد زبونمه
غرور ای ناجی حرمت ، تو با من پا به پایی کن
به هنگام سقوط من ، تو در من خودنمایی کن
علاقه مندی ها (Bookmarks)