سلام دوستان تاپیکی که دو روز قبل زدم وقتی بهش فکر میکنم میفهمم که به خاطر اینه که حس میکنم که رابطه شوهرم با خونوادم خوب نیست و همینا روی رفتار من تاثیر گذاشته و منو عصبی کرده از بس بهشون فکر کردم
دوست دارم وقتی پیش هم هستن بگن و بخندن وشاد باشن
اما بیشتر وقتا شوهرم توو اتاقه و وقتایی هم که میایم توو پذیرایی میشینیم خیلی کم پیش میاد که بخندن خیلی کم فقط گه گداری باهم حرف میزنن
دوست دارم که مثلا بعضی وقتا باهم بریم بیرون واقعا از این روزا استفاده کنیم و همین جوری الکی و بیهوده نگذرن معلوم نیست که کی تا کی زنده میمونه
نمیخوام این طوری زندگی کنن اگه یه روزی خدا نکرده برای هر کدوم از خونواده هامون اتفاقی افتاد نمیخوام کسی حسرت بخوره که چرا باهم خوب نبودن
خودم هم خیلی دوست دارم ارتباطم با خونوداه شوهرم صمیمی تر باشه و واقعا از کنار هم بودن لذت ببریم و وقتایی که چندروز همدیگه رو نبینیم دلمون واسه هم تنگ بشه
اما الان اصلا اینطوری نیستیم حتی یک ماه هم هدیگرو نبینیم اصلا نه تماسی نه چیزی
من اوایل بعد دو سه روز که خونواده شوهرم رو نمیدیدم به مادر شوهرم زنگ میزدم و کلی باهاش میگفتم و میخندیدم
اما بعد از چند بار که دیدم اونا خبرمو نمیگیرن منم دلگیر شدم ازشون و دیگه بهشون زنگ نزدم
دوست دام یه کاری بکنم تا واقعا همه از کنار هم بودن لذت ببرن تا روحیه خودم هم بهتر شه
احساس میکنم افسردگی گرفتم همه روزام تکراری شده و اصلا شاد نیستم
میخوام زندگیمون رو از این یکنواختی دربیارم و متنوع وشادش کنم اما چطوری؟؟؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)