به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 9 123456789 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 83
  1. #1
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 25 اردیبهشت 01 [ 00:01]
    تاریخ عضویت
    1390-6-17
    نوشته ها
    1,916
    امتیاز
    39,710
    سطح
    100
    Points: 39,710, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassOverdriveVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    3,893

    تشکرشده 3,095 در 1,314 پست

    Rep Power
    315
    Array

    بدبینی های من نسبت به خدا !!!!

    سلام.

    تصمیم گرفتم تاپیک قبلی رو رها کنم و از این فکرهایی که مرتبا توی مخمه و از همه چی متنفرم کرده بگم.

    من دیگه اصلا خدا رو دوست ندارم. چون

    1-حس میکنم فریبم داد. منو توی تناقض هایی قرار داد که قادر به تشخیصش نبودم.

    2-منو با آرزوها و خواسته هام امتحان کرد.
    3-گناهم رو دید ولی اون همه اشک و التماسم رو برای بخشش و نجات آینده ام ندید.

    4-فقط یه چیزی رو از ته ته دلم ازش میخواستم که نداد.

    5-چیزایی که داد و فکر میکردم دادنهاش برای اینه که دوستم داره فقط فریب دادن خودم بود. کلا از اول دوستم نداشت. از اول فقط همون گناه منو دیده بود.

    6-الان که به زندگیم نگاه میکنم حس میکنم خدا از اولش برای شکستن من نقشه کشیده بود.

    7-برای هر توبه ای که کردم به جای اینکه کمکم کنه با پیش آوردن شرایط شکست امتحانم کرد.

    8- با اونایی که بد هستن بهتره.

    9- هرچی صبر کردم انگار راضی نشد. حس میکنم بیش از حد توانم منو امتحان کرد.

    10-این امتحانها و سختگیری هاش رو حتی اگر برای رشد من گرفت چه فایده؟ میخواست صبر منو امتحان کنه؟ دیگه صبرم لبریز شد.

    11-دعا هام فقط سرکار گذاشتن خودم بود. همه چیز یه جبر مسخره است و هرکاری بخواد میکنه. سرکار هستم.

    اینها همه رو از روی واقعیت هایی که توی زندگی خودم دیدم دارم میگم.

    احتمالا خیلی ها ممکنه بگن تو دیدت مشکل داره و تا نوک دماغت بیشتر نمیبینی و کی گفته خدا موظفه دعا ها رو برآورده کنه و هر چیزی امتحانه و ...

    من خودم همه ی اینها رو میدونم. حرفهای کلیشه ای نزنید لطفا.

    - - - Updated - - -

    کاش یکی یه چیزی میگفت. امروز حالم اصلا خوب نیست.

  2. کاربر روبرو از پست مفید Pooh تشکرکرده است .

    dokhtare kordestan (سه شنبه 05 شهریور 92)

  3. #2
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 19 بهمن 01 [ 19:08]
    تاریخ عضویت
    1392-5-13
    نوشته ها
    688
    امتیاز
    14,984
    سطح
    79
    Points: 14,984, Level: 79
    Level completed: 27%, Points required for next Level: 366
    Overall activity: 99.0%
    دستاوردها:
    OverdriveTagger Second ClassSocialVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    1,002

    تشکرشده 1,784 در 580 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    119
    Array
    سلام. این حالاتت رو درک می کنم.


    دیروز حالم خ بد بود. یه خورده شاکی بودم. تلویزیون داشت مینا رو نشون می داد. مادرش رو از دست داده بود و زمانی دچار 85 درصد سوختگی شده بود!


    الانم عازم فرانسه بود برای مسابقات رزمی!


    نمی تونستم جلوی گریه م رو بگیرم!


    فقط به عنوان یه دوست نوع پرسشت رو عوض کن: من بعد به جای اینکه بگی خدا برام چی کار کرد بگو: من واسه خودم چی کار کردم؟


    یه سری اتفاقات م یافتن:

    مثلا : اونی که عاشق دویدنه پاهاش رو از دس می ده..............چی میشه میشه قهرمان دو

    کسی که از بچگی عاشق ژیمناستیک بوده سالی که برای مسابقات المپیک اماده میشه پاش از 17 جا می شکنه و دکترها م یگن عادی هم دیگه نمی تونه راه بره! چی میشه؟ .............میشه قهرمان المپیک

    دختری که فقیر بوده و عاشق علم و به خاطر نیاز مالی مجبور میشه معلم سرخونه باشه یه خانواده ثروتمند و پسر اون خانواده عاشقش میشه اما مادر خانواده این خانم رو در حد خانوادشون نمی دیده و مانع ازدواجش میشه ..............چی میشه میشه ماری کوری


    دختری که در کودکی مورد ازار جنسی قرار می گیره اونم چندبار چی میشه .................میشه ثروتمند ترین زن اپرا وینفری


    کسی که بیماری اسکیزوفرنی داره .............میشه جان نش نوبلیست اقتصاد


    کسی که 25 سالگی بیکار بوده ...... 31 سالگی میشه یکی از ثروتمندترین ادمای دنیا


    ..............



    چندتای دیگرو خودت م یتونی مثال بزنی؟ چرا به جای بدبینی به خدا به خودت بدبین نمیشی؟ این تویی که راحت میشکنه!


    تو فقط دچار شکست عشقی نشدی! بقیه هم شدن!


    تو تنها کسی نیستی که استرس داره بقیه هم دارن


    تو تنها کسی نیستی که تو خونه درک نمیشه بقیه هم هستن


    تو مگه ادعای مهربونی نداری! اگه یه بچه ازت چاقو بخاد بهش م یدی! چه توقعی داری از خدا که مهربان ترینه ! شاید چیزایی که م یخاستی خوب نبوده! مگه تو از اینده خبر داری!


    همه داروها شیرین نیستن! تو باید یاد بگیری قوی باشی و انقدر راحت نشکنی!

  4. 12 کاربر از پست مفید مهرااد تشکرکرده اند .

    baby (سه شنبه 12 شهریور 92), dokhtare kordestan (سه شنبه 12 شهریور 92), earth (دوشنبه 28 مرداد 92), keyvan (چهارشنبه 13 شهریور 92), meinoush (دوشنبه 28 مرداد 92), Pooh (دوشنبه 28 مرداد 92), sara 65 (دوشنبه 28 مرداد 92), sobhan13 (دوشنبه 28 مرداد 92), toojih (دوشنبه 28 مرداد 92), ویدا@ (دوشنبه 28 مرداد 92), مارتا63 (چهارشنبه 30 مرداد 92), سیمین‌دخت (دوشنبه 28 مرداد 92)

  5. #3
    Banned
    آخرین بازدید
    چهارشنبه 01 آبان 92 [ 09:48]
    تاریخ عضویت
    1392-5-19
    نوشته ها
    134
    امتیاز
    597
    سطح
    11
    Points: 597, Level: 11
    Level completed: 94%, Points required for next Level: 3
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassOverdrive31 days registered500 Experience Points
    تشکرها
    14

    تشکرشده 194 در 88 پست

    Rep Power
    0
    Array
    97درصد مطالب جناب مهرداد کاملا زیبا و درست هست و کالا مورد نظر من

    اون 3درصد رو هم عقیده خودم رو میگم

    اصلا چرا ما احتیاج به دعا و کمک و خدا داریم؟وقتی ضعیف و شکست خورده هستیم درسته؟

    پس اولا ما اگر شکست خورده و ضعیف نباشیم هرگز احتیاجی به دعا و خدا نداریم پس سعی کن خودت رو قوی کنی تا احتیاجی به خدا اصلا نداشته باشی

    دوما میلیون ها انسان در حال درد و عذاب کشیدن هستن و هیچ خدایی تا حالا هیچ کمکی بهشون نکرده پس چه انتظاری داری یه خدا پیدا بشه درد شکست عشقی تو رو درمان کنه؟

    درباره بقیه مشکلاتت توی تاپیکهای دیگه چیزی نمیگم چون زیاد نخوندم ولی چیزی که فهمیدم فقط مشکلت انگار افسردگی و سرخوردگی اجتماعی باشه نه بیشتر

    ولی فقط میتونم بهت بگم به بیرون اصلا نگاه نکن و هیچ کاری به بیرون نداشته باش
    نه فکر کن خدایی هست یا نیست نه پدرو مداری هست یا نیست نه جامعه هست یا نیست نه اصلا هیچ ادمی وجود داره یا نداره
    فقط به درون خودت نگاه کن و ببین در درون خودت چه مشکلات و کمبودهایی داری و چه خوبی هاو زیباییهایی داری بدون اینکه بیرون برات مهم باشه انگار توی یه سیاره دیگه هستی تک و تنها
    وقتی به زیباییت فکر میکنی لباست رو در نظر نگیر بلکه خودت رو روی همون سیاره ببین بدون احتیاج به لباس و فقط زیبایی وجود خودت رو بسنج
    وقتی عقل و درک و شعورت رو در نظر میگیری چیزی که خودت فکر میکنی درسته رو در نظر داشته باش نه اینکه پدرم چی میگه مادرم چی میخواد یا جامعه به کی میگه با شعور به کی میگه بی شعور
    فقط خودت با خودت باش تا نقص هات رو ببینی و اصلاحشون کنی و خوبیهات رو هم ببینی و پر رنگشون کنی

    اگه واقعا اینطور به خودت نگاه کنی دیگه برات مهم نیست خدا خوبه یا بد یا اصلا وجود داره یا نداره، بلکه میگی اصلا مهم نیست که خدا چیه بلکه این منم که هستم پس خوبم و کار خوب رو انجام میدم بدون اینکه نه از کسی طلبکار باشی نه به کسی بدهکار

    خودت باید خودت رو بسازی و نه هیچ ادمی نه هیچ خدایی بهت کمکی نمیکنه چون کسی بدهکار تو نیست که کاری برات بکنه

    - - - Updated - - -

    یکی از تاپیکهات رو الان خودنم فقط میتونم بگم واقعا متاسف شدم همین

    یکی مثل تو خانواده اسرار میکنن برو خارج درس بخون زندگی کن
    یکی هم مثل من ارزوش این بود با لنج از اقیانوس بگذرم و شاید و با احتمال 5درصد زنده به خشکی برسم و بعد ببرنم جزیره ادمخواران بمونم و فقط 1درصد شانس زندگی داشتن رو داشته باشم
    که حتی این ارزو رو هم دیگه باید بگور ببرم

    بعد شما میاید اینجا از قهر با خدا و دلیگری ازش میگید که چیه حتما شکست عشقی خوردین
    کاش حداقل خدایی وجود داشت همین دعاهای شمارو عملی میکرد تا ما این دعاها و مثلا مشکلات رو نشنویم که 10برابر درد خودمون شنیدن این حرفا و دعاها و قهرای لوس خون به جگر بشیم

  6. 7 کاربر از پست مفید Estaf تشکرکرده اند .

    dokhtare kordestan (سه شنبه 12 شهریور 92), keyvan (چهارشنبه 13 شهریور 92), meinoush (دوشنبه 28 مرداد 92), Pooh (دوشنبه 28 مرداد 92), sara 65 (دوشنبه 28 مرداد 92), toojih (دوشنبه 28 مرداد 92), ویدا@ (دوشنبه 28 مرداد 92)

  7. #4
    مدیران انجمن

    آخرین بازدید
    جمعه 14 اردیبهشت 03 [ 00:17]
    تاریخ عضویت
    1392-4-02
    محل سکونت
    ایران
    نوشته ها
    1,969
    امتیاز
    33,488
    سطح
    100
    Points: 33,488, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 94.0%
    دستاوردها:
    OverdriveTagger First ClassSocialVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    4,393

    تشکرشده 6,401 در 1,794 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام،pooh.درمورد دوتا ازحرفات اعتراض دارم؛۱‏_خدا بیش ازتوان کسی روامتحان نمیکنه۲‏_هیچوقت نمیتونی دست خدا روبخونی کی،کجا،چطور توروامتحان میکنه،باامتحانات هم همش رشد ما رو درنظرگرفته اگه فکرمیکنی زیادی امتحان شدی پس بیشتر دوست داشته.و نکته مهم این که اگه به خاطر گناه یا اشتباهی گریه کردی خوش به حالت چون بخشیده شدی توفیق اشک به هرکسی داده نمیشه

  8. 2 کاربر از پست مفید ammin تشکرکرده اند .

    Pooh (دوشنبه 28 مرداد 92), sobhan13 (دوشنبه 28 مرداد 92)

  9. #5
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 19 بهمن 01 [ 19:08]
    تاریخ عضویت
    1392-5-13
    نوشته ها
    688
    امتیاز
    14,984
    سطح
    79
    Points: 14,984, Level: 79
    Level completed: 27%, Points required for next Level: 366
    Overall activity: 99.0%
    دستاوردها:
    OverdriveTagger Second ClassSocialVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    1,002

    تشکرشده 1,784 در 580 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    119
    Array
    ببین منم حرفای استف جان رو قبول دارم. البته نظر ایشون و من در مورد خدا کلا متفاوته!

    ولی اینجای نظر ایشون رو می پسندم که کلا از خودشون انتظار دارن !


    اگه تو اعتقاد داشته باشی که هر اتفاقی که م یافته یه فرصت خوبه برای تو ! اونوقت زندگیت خ راحت تر خاهد بود. ببین می گن درسته امید کاری رو واسه ادم انجام نمی ده اما لااقل به ادم می گه یه چیزی این وسط هست!


    نمی دونم برات گداشتم یا نه ولی نطریه استند سازی مدیر همدردی تو کتابخونه رو بخون!


    ببین کسی که داره باهات حرف می زنه دلش خوش نیست: لااقل تو یه برهه ای اعتقادش صفر شد ناامید 100 در 100 شد! اما تونست پاشه و الان راضی!

    به قول جیم رهن خ چیزا رو نیاز نیس بودنی وقتی تو داری ریشه یه درخت رو بررسی م یکنی خیلی ها دارن از میوه درخت استفاده م یکنن( نقل به مضمون) پس شاید دنبال علت وقایعی که برات افتاده نیاز نیس باشیی! انقدر دنبال علت نباش!

    فقط بیا 1) نقش خودت رو نقد کن اگه عیبی داشته برطرف کن

    2) اگه تلاشت رو کردی واسش وبه شکست انجامید پس این اتفاق با این نتیجه برات بهترین بوده ! بپذیر و خسته نشو


    در دنیای ادمهای موفق شکستی جزیی از موفقیت نه طرف مقابل موفقیت! یعنی اونا با سپری کردن شکست دارن تکه ای ازمسیر موفقیت رو طی می کنن


    نقل قول نوشته اصلی توسط Estaf نمایش پست ها
    97درصد مطالب جناب مهرداد کاملا زیبا و درست هست و کالا مورد نظر من

    اون 3درصد رو هم عقیده خودم رو میگم

    اصلا چرا ما احتیاج به دعا و کمک و خدا داریم؟وقتی ضعیف و شکست خورده هستیم درسته؟

    پس اولا ما اگر شکست خورده و ضعیف نباشیم هرگز احتیاجی به دعا و خدا نداریم پس سعی کن خودت رو قوی کنی تا احتیاجی به خدا اصلا نداشته باشی

    دوما میلیون ها انسان در حال درد و عذاب کشیدن هستن و هیچ خدایی تا حالا هیچ کمکی بهشون نکرده پس چه انتظاری داری یه خدا پیدا بشه درد شکست عشقی تو رو درمان کنه؟

    درباره بقیه مشکلاتت توی تاپیکهای دیگه چیزی نمیگم چون زیاد نخوندم ولی چیزی که فهمیدم فقط مشکلت انگار افسردگی و سرخوردگی اجتماعی باشه نه بیشتر

    ولی فقط میتونم بهت بگم به بیرون اصلا نگاه نکن و هیچ کاری به بیرون نداشته باش
    نه فکر کن خدایی هست یا نیست نه پدرو مداری هست یا نیست نه جامعه هست یا نیست نه اصلا هیچ ادمی وجود داره یا نداره
    فقط به درون خودت نگاه کن و ببین در درون خودت چه مشکلات و کمبودهایی داری و چه خوبی هاو زیباییهایی داری بدون اینکه بیرون برات مهم باشه انگار توی یه سیاره دیگه هستی تک و تنها
    وقتی به زیباییت فکر میکنی لباست رو در نظر نگیر بلکه خودت رو روی همون سیاره ببین بدون احتیاج به لباس و فقط زیبایی وجود خودت رو بسنج
    وقتی عقل و درک و شعورت رو در نظر میگیری چیزی که خودت فکر میکنی درسته رو در نظر داشته باش نه اینکه پدرم چی میگه مادرم چی میخواد یا جامعه به کی میگه با شعور به کی میگه بی شعور
    فقط خودت با خودت باش تا نقص هات رو ببینی و اصلاحشون کنی و خوبیهات رو هم ببینی و پر رنگشون کنی

    اگه واقعا اینطور به خودت نگاه کنی دیگه برات مهم نیست خدا خوبه یا بد یا اصلا وجود داره یا نداره، بلکه میگی اصلا مهم نیست که خدا چیه بلکه این منم که هستم پس خوبم و کار خوب رو انجام میدم بدون اینکه نه از کسی طلبکار باشی نه به کسی بدهکار

    خودت باید خودت رو بسازی و نه هیچ ادمی نه هیچ خدایی بهت کمکی نمیکنه چون کسی بدهکار تو نیست که کاری برات بکنه

    - - - Updated - - -

    یکی از تاپیکهات رو الان خودنم فقط میتونم بگم واقعا متاسف شدم همین

    یکی مثل تو خانواده اسرار میکنن برو خارج درس بخون زندگی کن
    یکی هم مثل من ارزوش این بود با لنج از اقیانوس بگذرم و شاید و با احتمال 5درصد زنده به خشکی برسم و بعد ببرنم جزیره ادمخواران بمونم و فقط 1درصد شانس زندگی داشتن رو داشته باشم
    که حتی این ارزو رو هم دیگه باید بگور ببرم

    بعد شما میاید اینجا از قهر با خدا و دلیگری ازش میگید که چیه حتما شکست عشقی خوردین
    کاش حداقل خدایی وجود داشت همین دعاهای شمارو عملی میکرد تا ما این دعاها و مثلا مشکلات رو نشنویم که 10برابر درد خودمون شنیدن این حرفا و دعاها و قهرای لوس خون به جگر بشیم

  10. 4 کاربر از پست مفید مهرااد تشکرکرده اند .

    meinoush (دوشنبه 28 مرداد 92), Pooh (دوشنبه 28 مرداد 92), sobhan13 (دوشنبه 28 مرداد 92), toojih (دوشنبه 28 مرداد 92)

  11. #6
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    جمعه 06 تیر 93 [ 06:00]
    تاریخ عضویت
    1392-1-22
    نوشته ها
    523
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    2,312

    تشکرشده 1,508 در 444 پست

    Rep Power
    64
    Array
    Pooh عزیز، این سوالی که پرسیدین جوابش میتونه بسته به اینکه تعریفمون از خدا چی هست خیلی متفاوت باشه. دو آیه هست در قرآن

    که خیلی به تفکر من درباره خدا نزدیکه. میگه خدا از روح خودش در انسان دمید و او را جانشین خود بر روی زمین قرار داد. با این تعریفی که

    من بهش اعتقاد دارم سوالاتت رو که میخونم برای من به صورت زیر تغییر میکنه:

    1-حس میکنم در زندگی توی تناقض هایی قرار گرفتم که قادر به تشخیصش نبودم.

    2-خودم رو با آرزوها و خواسته هام در شرایط سختی قرار دادم.

    3-گناهم رو دیدم، براشون اشک ریختم ولی نتونستم باز خودم رو ببخشم و با انتخاب راه درست آینده ام رو تغییر بدم.

    4-فقط یه چیزی رو از ته ته دلم میخواستم ولی نتونستم راهی رو پیدا کنم که بهش برسم.

    5-چیزایی بدست آوردم که دوست داشتم ولی فریب خوردم. اشتباه کرده بودم. اونها چیزهایی نبود که باید دوست می داشتم

    6-الان که به زندگیم نگاه میکنم حس میکنم انگار از اولش برای شکستن خودم نقشه کشیده بودم.


    7-برای هر توبه ای که کردم به جای اینکه بهتر بشم باز توی موقعیت بعدی شکست خوردم.

    8- خیلیها از من زندگیشون بهتره یعنی اونا یک دست غیبی دارن که کمکشون کرده اینطوری بشه زندگیشون؟!!!

    9- هرچی صبر کردم وضعم بهتر نشد. چرا کسی از غیب پیدا نمیشه وضع زندگی منرو بهتر کنه. این شرایط که واقعا بیش از حد توانم است!

    10-اینهمه سختگی که کشیدم چه فایده؟ وقتی وضعم بهتر نمیشه چرا باید صبر کنم

    11-تلاشهام فقط سرکار گذاشتن خودم است. همه چیز یه جبر مسخره است. سرکار هستم.


    ببین بعد از این سوالها میشه به این رسید که بعضی از آدمها شرایطی دارند که در مقایسه با ما کار رو براشون در زندگی راحت تر میکنه و با تلاش

    خیلی کمتر از ما به چیزهایی که دوست دارند برسند یا اینکه اصلا زندگی مسخره است به قول خودت. ولی من فکر میکنم که تغییر شرایط زندگیمون

    ربطی به اون خدا شخص ثالثی که شما ازش گفتین نداره. خدای زندگی من و شما خودمونیم.

  12. 2 کاربر از پست مفید toojih تشکرکرده اند .

    Pooh (دوشنبه 28 مرداد 92), sobhan13 (دوشنبه 28 مرداد 92)

  13. #7
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 25 اردیبهشت 01 [ 00:01]
    تاریخ عضویت
    1390-6-17
    نوشته ها
    1,916
    امتیاز
    39,710
    سطح
    100
    Points: 39,710, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassOverdriveVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    3,893

    تشکرشده 3,095 در 1,314 پست

    Rep Power
    315
    Array
    با سلام و ممنون از بذل توجه دوستان.

    بذاریددقیقا آشفتگی های ذهنیم رو بگم شاید هم درک بهتری نسبت به وضعیت من پیداکنید و هم اینکه بتونید در بهبود این وضعیت کمکم کنید.


    مهرااد جان تمام اونایی که مثال زدی رو قبول دارم. ولی همه ی اونا عشقشون همون چیزی بود که بهش رسیدن. همون طور که خودت گفتی یکیعاشق دویدنه،یکیعاشق ژیمناستیکه،یکیعاشق علمه،یکیعاشق ثروتمند شدنه،یکیهم مثل جان نش ریاضیدانه وعاشق ریاضیهو به صورت اتفاقی یکی از فرمولهایی که به دست میاره مورد توجه اقتصاد دانان قرار میگیره و جایزه نوبل اقتصاد رو میگیره.

    ولی من که عشقم فقطنزدیکتر شدن به خدابودچی؟ بااینکه به علم هم علاقه داشتم و در زمینه های مختلف مطالعه داشتم ولیهیچی به اندازه اینکه به خدا نزدیکتر بشم برام مهم نبود.


    estaf
    گرامی، من که توی هر لحظه ام با خدا حرف میزدم و هرلحظه حس میکردم پیشمه ونگام میکنه و میدونه دوستش دارم و هرکار خوبی میکنم لبخند میزنه وهرکاربدی میکنم اخماشو تو هم میکنه، و تمام حواس و زندگیم این بود که یهکاری کنم که لبخند بزنه و کاری نکنم که اخم کنه، چطور میتونستم فکر کنماحتیاج به خدا ندارم حتی وقتی که شکست خورده نبودم؟ من نمیدونم دعا چیه ولیهر لحظه با خدا حرف میزدم حتی در مورد امور روزمره ی زندگیم. از بچگی هرشب دو سه ساعتی روی پشت بوم مینشستم به ستاره ها نگاه میکردم توی سکوت. بهخدا فکر میکردم. براش حرف میزدم. از ریز ریز اتفاقایی که در طول روز برامافتاده بود. از تمام دغدغه هام. از کارایی که فرداش باید انجام میدادم. منبه این حرف زدن میگفتم دعا.

    گرچه بعضی وقتا هم بود که دعاهام جنبه حاجت و درخواست چیزی رو داشت.

    هیچ چیزی برام وحشتناکتر از این نبود که خدا رو ناراحت کنم.حالا چه با یه گناه فردی چه با رعایت نکردن حق الناس.

    نمیدونم چرا همه فکر میکنن درد من درد شکست عشقیه؟؟!!!!!


    آره درد شکست عشقیه. اما نه شکست عشق به علی. شکست عشق به خدا.درد بی اعتماد شدن به رابطه من و خدا.

    آقایammin درست میگید. آدم نمیفهمه خدا کی و چطوری امتحانش کرد. رنج منهمینه. چرا اون موقعی که فکر میکردم خدا از همین کارم راضیه و داره لبخندمیزنه در واقع داشته منو امتحان میکرده؟

    از بچگب یه چیزی که من بهعنوان یه نوع ارتباطم با خدا میشناختمش خوابهایی بود که میدیدم. خوابهاییکه دوستشون داشتم و به مرور زمان که میدیدم درست از آب در اومدن و مژده ها وبیم هایی که توی خواب دریافت میکنم توی واقعیت اتفاق می افته، بهشوناعتماد کرده بودم.

    انگار این خوابها برام شده بودن جواب حرفایی که با خدا میزدم.جواب راهنمایی هایی که ازش میخواستم.

    ولیچرا خدا در زمانی که به این سیستم خوابها اعتماد کامل پیدا کرده بودم باهمون خوابها منو امتحان کرد؟ احساس میکنم ازش مثل یک تله استفاده کرد.

    چه جوری براتون میگم.

    من چند سال علی رو دوست داشتم.بدون اینکه علی یا کسی دیگه چیزی از این احساسم بدونه. ولی تا اومدم فراموشش کنم خواستگاری کرد.

    چرا؟من که داشتم فراموشش میکردم. من که روی تصمیمم برای فراموش کردنش محکمایستاده بودم و خود خدا هم شاهد بود. چرا سر راهم قرارش داد؟ چرا منو باقلبم امتحان کرد؟ چرا وقتی میدونست قلبم علی رو میخواد ولی فرضا به صلاحمنبود علی رو سر راهم قرار داد؟ مهرااد جان چرا خدا اون چاقو رو سر راهمقرار داد در زمانی که دیگه بی خیالش شده بودم؟

    وقتی علی ازمخواستگاری کرد از خدا خواستم بهم بفهمونه که به وصلت ما راضی هست یا نه؟بهش گفتم خدایا هرچی تو بگی انجام میدم. اگه بگی نه قبول میکنم. اگر هم علیرو تایید کنی باز هم قبول میکنم و همه تلاشمو برای خوشبختی میکنم.

    و خوابی دیدم که علی رو تایید میکرد.

    چرا؟اگه علی قسمت من نبود و آخرش قرار بود به اینجا برسه چرا از اولش خداتاییدش کرد؟ با همون سیستمی که من بهش اعتماد و باور داشتم و همیشه درستجواب داده بود؟

    خدا چی رو میخواست به من یاد بده؟ چه رشدی برام درجریان علی وجود داشت/ چی نصیبم شد جز یک ناباوری به نوع دوستیم با خدا؟ شکبه سیستم ارتباطیم با خدا؟ شک به اینکه همه ی باور من از اون لبخند ها واخم هاش و حرفها و راهنمایی هاش و ... همه توهم من بود نه واقعیت؟؟؟

    اینفهمیدن چه سود و رشدی به حال من داشت جز اینکه بیام توی دنیای واقعی ودیگه به دنیایی فراتر از این واقعیت هایی که چشم سرم میبینه باور نداشتهباشم؟ که بیام باور کنم مثل حرف estaf خدا توی این دنیا کاره ای نیست جزخالق و ناظمه و هر کی هر چی به دست میاره از تلاش خودشه و خدا هیچ کارهاست؟

    چه فایده ای برام داشت جز اینکه باورهای قشنگ و لطیفم بشکنه؟این اتفاقا افتاد که چی رو یاد بگیرم؟ یاد بگیرم بیام رویایی فکر نکم و تویواقعیت زندگی کنم و ببینم که مثلا یه پسر پاک و خوب مثل hamed65 هرجا میرهبهش جواب منفی میدن چون تا حالا با دختری نبوده و روحیات زنا رو بلد نیست وبلد نیست مخشونو بزنه و جذبشون کنه؟ که بیام ببینم اونایی که هزار غلطکاری میکنن خیلی موفق ترن چون همه چیزو تجربه کرده اند؟ و امثال اینها...

    منچه گناهی توی عمرم کرده بودم جز اینکه توی اون دو سالی که با علی سر بحثازدواج صحبت داشتیم بهش خیلی علاقمند شده بودم و میل جنسی نسبت بهش پیداکرده بودم؟ با اینکه هیچوقت حتی یه کلمه هم در این مورد با هم حرف نزدیم وحریم ها رو خیلی حفظ کردیم و من هیچوقت چیزی از این احساسم بهش بروز ندادمجون میخواستم محرم بشیم بعد این حرفا بینمون پیش بیاد، ولی میلم بهش بهقدری بود که دچار خودارضایی میشدم.

    گناه من این بود؟ آره گناه بزرگیه. اما هر بار من خیلی گریه کردم. خیلی از خدا خواستم ببخشه.

    بعداز نه گفتن تحمیلی به علی و رفتن علی هنوزمشکل خودارضایی رو داشتم. هزاران بار از ته دلم به خدا گفتم خدایا من فقطازت یه چیزی میخوام اونم اینه که نذار بیشتر گناه کنم ازت خواهش میکنم یههمراه خوب برام قرار بده.
    هزار بار توبه کردم. خیلی سخت بود ولی صبرمیکردم. به رحمتش امیدوار بودم. فکر میکردم اون همه گریه و التماس واستغفار دل خدا رو نرم میکنه که منو ببخشه. وحشت داشتم از اینکه خدا دیگهدوستم نداشته باشه. وحشت داشتم که ازش دور بشم. وحشت داشتم که بخاطر اینگناه رهام کنه.

    هرکاری برای ترک این عادت کردم. از طرف دیگه هرکمکیحتی بالاتر از حد توانم به هرکسی که به کمک احتیاج داشت انجام دادم. نمازواجب و نماز شب و انواع دعا ها رو از ته دلم انجام میدادم فقط برای اینکهخدا باورم کنه و منو بخاطر گناهم ببخشه و رهام نکنه و آیندمو از عقوبت اونگناه نجات بده.


    قبلا توی اینترنت در مورد روش های ترک که مطالعهمیکردم و در مورد کلا این گناه، خوندم که نوشته بود یکی از عقوبت هایاینگناه اینه که مساله ازدواج افراد مبتلا به این گناه جور نمیشه.

    منکه اون همه التماس میکردم به خدا که برام یه همراه قرار بده که هم ایننیاز رو از راه صحیح پاسخ بدم و هم همه ی آرزوهایی که برای زندگی آینده مداشتم رو تحقق بدم. ولی5 سال گذشت و خبری نشد.

    یهلحظه یاد مطلبی افتادم که توی اینترنت خونده بودم. احساس کردم برخلافتصوری که داشتم از اینکه خدا منو میبخشه و برای اون اشک و التماسهام ارزشقائله، خدا اصلا منو نبخشیده بوده. عقوبتش دامنمو گرفته بود. جز اینه؟

    منکه از 16-17 سالگی و در حالی که هنوز خواهرم که 5 سال ازم بزرگتره ازدواجنکرده بود دم و دقیقه خواستگار داشتم، توی اون دو سالی هم که قضیه علی بودبازهم کلی خواستگار داشتم ولی چرا بعد از رفتن علی نه؟

    چه دلیلی داشت جز عقوبت اون گناه؟

    مننمیگم خدا باید منو میبخشید و حق نداشت با عدالتش باهام برخورد کنه. ولیبه نظرم خیلی از اون مهربونی که از خدا سراغ داشتم دور بود. تاوانی کهمیدادم حقم بود ولی خب به نظرم خیلی سنگین بود. اینکه کم کم حس کنم بایداین عقوبت رو بپذیرم و شاید هرگز ازدواجی در کار نباشه و همه ی آرزوهایی کهبرای زندگی مشترک و همسر بودن و مادر بودن داشتم باید بی خیال بشم. آرزوهایی که برای تربیت فرزندم داشتم که بهش یاد بدم خدا چقدر مهربونه. کهبتونم بهش این باور رو بدم که خدا اونقدر مارو دوست داره که ما اگه بفهمیمدر جا جان میدیم، آرزوی اینکه فرزندی تربیت کنم که آیات خدا رو درک کنه و.... آرزوی اینکه همسری داشته باشم که همدیگه رو در راه تکامل و نزدیکترشدن به خدا و پاکتر شدن کمک کنیم. و....

    آره این آرزوها به کسی کهیه گناه کبیره داره نمیاد. فکر اینکه خدا منو دوست داره مال من که یه گناهکبیره داشتم نبود. این آرزوها برای آدمای پاک بود. این مثل یه واقعیت خیلیخیلی تلخ برام بود.

    اون چیزایی که من فکر میکردم اسمش توفیقه و یهنشونه از اینکه خدا دوستم داره، مثل ارتباطی که بعد از علی با شهید چمرانبرقرار کرده بودم و ارتباطی که با حضرتعلی و امام حسین درونم برقرار شدهبود و عشق و شوقی که برای خوشبختی همه ی آدمها درونم ایجاد شده بود و شوقیکه پیدا کرده بودم برای اینکه کاش فرصتی بود برای اینکه شوق قربانی شدن روبه واقعیت برسونم و... همه به نظرم دلخوش کردنهای خودم اومد.

    خیلیدردناک بود حس کنم همش توهم خودم بوده نه نشونه ای از عشقی که خدا بهمداشته. خیلی سخت بود. خیلی سخت. پذیرشش برام دردناک بود. به شدت دردناکبود.

    ماه ها جلو آینه مینشستم و به خودم نگاه میکردم و به خودم میگفتم :

    خدا تو رو نمیخواد اینو باور کن. این آرزوها مال تو نیستو. در حد تو نیست. فراموششون کن. اینو بپذیر که گناهکاری و باید جلو تاوانش هم سر تسلیم فروبیاری. شهید چمران و حضرت ابراهیم و امام حسین و حضرت علی و امام زمان وشوق شهادت و .... همه چیزایی هستن که تو لیاقتشون رو نداری و فقط بهشون دلخوش کرده بودی. تو که نمیتونی این گناهتو ترک کنی چطور میتونی کاری برایمردم جامعه ات و برای اسلام بکنی؟ تو دوست داشتنی نیستی. خدا تو رو رهاکرده و حق هم داشته رهات کنه. دیگه روتو کم کن و اینقدر ازش نخواه. اگهمیخواست ببخشه و حاجتت رو بده با 5 سال التماس و گریه میداد. خب حتمانمیخواد بده دیگه. دیگه نخواه. اینقدر ذوق نمازهاتو نکن. خدا راست میگه. وقتی اون گناهو داری چطوری خیال میکردی نمازهات قبوله ؟ از توهم بیا بیرون. تو قدرتی در برابر خدا نداری. این اشکهای تو قدرتش به پای قدرت و ارادهخدا نمیرسه.وقتی او اراده کرده که با تو با عدالتش برخورد کنه و دچار عقوبتگناهت بشی چیزی نمیتونه جلوشو بگیره. اگه میخواست بگیره اون لحظه هایی کهاز ته ته دلت ازش خواستی این اتفاق افتاده بود. دیگه از رویا و خیال بیابیرون. واقعیت رو قبول کن و ...."

    حالم خیلی بد بود. احساس میکردماشتباه کردم که به علی نه گفتم. حتی اگه بدبخت میشدم بهتر از این بود کهگناه کنم. همه اش احساس میکردم تمام طرز تفکر و بینش من در گذشته ام اشتباهبوده. احساس تناقض میکردم. وقتی به اینجا رسیده بودم حس میکردم که شایدخدا میخواست که به علی برسم و خودم نذاشتم. شاید همه چیزایی که اتفاق میافتاد برای این بود که خدا دوباره بهم فرصت بده به علی فکر کنم ولی مننفهمیدم.

    ذهنم مغشوش بود. احساس بدی داشتم از اینکه من همیشهاشتباه بوده ام و اشتباه فکر میکرده ام و اشتباه می فهمیده ام. احساسمیکردم اعتمادم رو به عقل و فهم خودم هم از دست دادده ام.یه حالت خشم و بیاعتمادی نسبت به خودم هم داشتم.

    حالم خیلی بد بود. خیلی با خودمدرگیر بودم. اون موقع شش ماهی میشد علی ازدواج کرده بود. همه فکر میکردنرفتن علی درد اصلیمه. کسی نمیدونست درگیری من با خودم دقیقا دلیلش چیه.
    ملامت ها شروع شده بود. : تو خودت علی رو از خودت روندی. ما که مجبورت نکردیم بگی نه خودت گفتی و ...

    دفترچهارشد گرفته بودم اما کتاب که جلوم بود اصلا تمرکز نداشتم. اشتهام به شدتکم شده بود. بد میخوابیدم. کابوس میدیدم. همه اش حس میکردم دیگه از خودم وزندگی و حتی خدا میترسم. در برابر کوچکترین مسائل حساس شده بودم و همه اشحس میکردم حتما در هر چی روبروم قرار میگیره یه امتحان مکرآمیزی از سمت خداهست. میرفتم قرآن بخونم که آروم بشم اما مثلا وقتی به این آیه میرسیدم که " فی قلوبهم مرض فزادهم الله مرضا" وحشت برم میداشت.

    بارها حس میکردم دیگه نمیتونم زندگی کنم و فکر خودکشی به سرم میزد. از شدت وحشت از زندگی و امتحاناش.

    توی یه چنین شرایطی بودم که کم کم اعتراضهای خانوادم هم شروع شد. که چرا درس نمیخونی چرا غذا نمیخوری و...

    مامانمیگفت حلالت نمیکنم که اینقدر منو حرص میدی. بابا گفته بود دیگه چشم دیدنمنو نداره و ازم متنفره. برادرام همه چیزو ربط میدادن به علی. وقتی یهخواستگار می اومد و بازم طبق معمول بدون نظر من رد میکردن تا اعتراض میکردممیگفتن تو چته اینقدر کشته مرده شوهری؟ مگه سی سالت شده دنبال شوهرمیگردی؟ برادرام میگفتن این به علی نرسیده و علی رفته ازدواج کرده عقده ایشده و ...

    در شرایطی که نیاز به آرامش و امید و درک داشتم فقط تحقیر و سرکوفت و فشار رو تحمل کردم.

    تودلم به خدا میگفتم خیلی بی انصافی که منو توی این وضعیت تنها گذاشتی. کاشحداقل بخاطر اون وقتا که گناه نمیکردم و بخاطر اینکه از ته دلم دوستت داشتمدستم رو گرفته بودی و اینجوری رهام نمیکردی.

    به حضرت ابراهیم فکرمیکردم. به امتحانایی که داده بود. به خودم میگفتم یعنی اینا همش افسانهبود؟ اگه قراره با عقلم اینا رو بسنجم که با عقل جور در نمیاد. یعنی مناشتباه میکردم که با دل و قلبم به این معجزات نگاه میکردم؟ یعنی هرچی بادلم باور داشتم همش توهم بود؟ و..........

    خیلی درگیر بودم. همشمیگفتم پس زندگی چیه؟ باید منم قبول کنم که زندگی فقط دویدن برای سیر کردنشکمه؟ اگه همه ی اون آرزوها توهم بودن پس زندگی چه ارزشی داره؟ پس من برایچی اومدم توی این دنیا؟ یعنی من اشتباه میکردم که خدا دوستم داره و هر لحظهداره نگام میکنه و برای هرکارم با لبخند یا اخم عکی العمل نشون میده؟آدمایی که به خدا فکر نمیکنن خیلی راحت ترن نه؟ خدا هم بهشون سخت نمیگیره. راحت زندگی و خوشیشون رو میکنن.شاید زندگی همین خوردن و خوابیدن و کار کردنو تفریح رفتن و کار کردن و ... است. شاید منم باید از توهم و رویا بیامبیرون و واقعیت زندگی رو قبول کنم.و...

    دیگه نماز که میخوندم وقتیحس میکردم خدا داره لبخند میزنه هی به خودم میگفتم فکر الکی نکن. نماز توفقط یه نمازه. همین. اون چیزی که لبخند میزنه چیزیه که دوست داری باشه ولیواقعیت نداره. بیا توی واقعیت. فقط نماز بخون. همین.

    کم کم نماز لذتش رو برام از دست داد. الان هم مدتهاست دیگه نمیخونم.

    گاهیبه داستان موسی و شبان فکر میکنم. حس میکنم اتفاقای زندگیم مثل اون تشریبود که موسی به اون شبان زد. که اونو از اون روش ارتباطی خاص صمیمی خودش باخدا ناامید کرد. با این تفاوت که هیچ چیزی نیومد به من امید بده که نه توراحت باش و هرچه میخواهد دل تنگت بگو.

    بعد از این افکار مغشوش برایرفعشون خیلی تلاش کردم. به هرکی میگفتم میگفت خدا قرآن و سنت رو گذاشته کهما بفهمیم چی درسته چی غلط اشتباه از خودت بوده که از طریق خواب راهنماییمیگرفتی. یا مثلا میگفتن کی گفته که تو یه بنده خاص خدا بودی که قرار باشهخدا خیلی خاص دوستت داشته باشه؟ یا میگفتن مشکل از تو بوده که به خودت خیلیمینازیدی و فکر میکردی کارت خیلی درسته این اتفاقا افتاد که غرورت بشکنه. ویه همچین حرفایی.

    آخ که اون موقع چقدر نیاز داشتم وقتی از اینآشفتگی های فکریم برای کسی میکفتم بهم مثل موسی به شبان بگه : تو هر جور کهعشق میکردی با خدا ارتباط بگیر و هرچی دل تنگت میخواد باهاش بگو.

    - - - Updated - - -


    با سلام و ممنون از بذل توجه دوستان.

    بذاریددقیقا آشفتگی های ذهنیم رو بگم شاید هم درک بهتری نسبت به وضعیت من پیداکنید و هم اینکه بتونید در بهبود این وضعیت کمکم کنید.


    مهرااد جان تمام اونایی که مثال زدی رو قبول دارم. ولی همه ی اونا عشقشون همون چیزی بود که بهش رسیدن. همون طور که خودت گفتی یکیعاشق دویدنه،یکیعاشق ژیمناستیکه،یکیعاشق علمه،یکیعاشق ثروتمند شدنه،یکیهم مثل جان نش ریاضیدانه وعاشق ریاضیهو به صورت اتفاقی یکی از فرمولهایی که به دست میاره مورد توجه اقتصاد دانان قرار میگیره و جایزه نوبل اقتصاد رو میگیره.

    ولی من که عشقم فقطنزدیکتر شدن به خدابودچی؟ بااینکه به علم هم علاقه داشتم و در زمینه های مختلف مطالعه داشتم ولیهیچی به اندازه اینکه به خدا نزدیکتر بشم برام مهم نبود.


    estaf
    گرامی، من که توی هر لحظه ام با خدا حرف میزدم و هرلحظه حس میکردم پیشمه ونگام میکنه و میدونه دوستش دارم و هرکار خوبی میکنم لبخند میزنه وهرکاربدی میکنم اخماشو تو هم میکنه، و تمام حواس و زندگیم این بود که یهکاری کنم که لبخند بزنه و کاری نکنم که اخم کنه، چطور میتونستم فکر کنماحتیاج به خدا ندارم حتی وقتی که شکست خورده نبودم؟ من نمیدونم دعا چیه ولیهر لحظه با خدا حرف میزدم حتی در مورد امور روزمره ی زندگیم. از بچگی هرشب دو سه ساعتی روی پشت بوم مینشستم به ستاره ها نگاه میکردم توی سکوت. بهخدا فکر میکردم. براش حرف میزدم. از ریز ریز اتفاقایی که در طول روز برامافتاده بود. از تمام دغدغه هام. از کارایی که فرداش باید انجام میدادم. منبه این حرف زدن میگفتم دعا.

    گرچه بعضی وقتا هم بود که دعاهام جنبه حاجت و درخواست چیزی رو داشت.

    هیچ چیزی برام وحشتناکتر از این نبود که خدا رو ناراحت کنم.حالا چه با یه گناه فردی چه با رعایت نکردن حق الناس.

    نمیدونم چرا همه فکر میکنن درد من درد شکست عشقیه؟؟!!!!!


    آره درد شکست عشقیه. اما نه شکست عشق به علی. شکست عشق به خدا.درد بی اعتماد شدن به رابطه من و خدا.

    آقایammin درست میگید. آدم نمیفهمه خدا کی و چطوری امتحانش کرد. رنج منهمینه. چرا اون موقعی که فکر میکردم خدا از همین کارم راضیه و داره لبخندمیزنه در واقع داشته منو امتحان میکرده؟

    از بچگب یه چیزی که من بهعنوان یه نوع ارتباطم با خدا میشناختمش خوابهایی بود که میدیدم. خوابهاییکه دوستشون داشتم و به مرور زمان که میدیدم درست از آب در اومدن و مژده ها وبیم هایی که توی خواب دریافت میکنم توی واقعیت اتفاق می افته، بهشوناعتماد کرده بودم.

    انگار این خوابها برام شده بودن جواب حرفایی که با خدا میزدم.جواب راهنمایی هایی که ازش میخواستم.

    ولیچرا خدا در زمانی که به این سیستم خوابها اعتماد کامل پیدا کرده بودم باهمون خوابها منو امتحان کرد؟ احساس میکنم ازش مثل یک تله استفاده کرد.

    چه جوری براتون میگم.

    من چند سال علی رو دوست داشتم.بدون اینکه علی یا کسی دیگه چیزی از این احساسم بدونه. ولی تا اومدم فراموشش کنم خواستگاری کرد.

    چرا؟من که داشتم فراموشش میکردم. من که روی تصمیمم برای فراموش کردنش محکمایستاده بودم و خود خدا هم شاهد بود. چرا سر راهم قرارش داد؟ چرا منو باقلبم امتحان کرد؟ چرا وقتی میدونست قلبم علی رو میخواد ولی فرضا به صلاحمنبود علی رو سر راهم قرار داد؟ مهرااد جان چرا خدا اون چاقو رو سر راهمقرار داد در زمانی که دیگه بی خیالش شده بودم؟

    وقتی علی ازمخواستگاری کرد از خدا خواستم بهم بفهمونه که به وصلت ما راضی هست یا نه؟بهش گفتم خدایا هرچی تو بگی انجام میدم. اگه بگی نه قبول میکنم. اگر هم علیرو تایید کنی باز هم قبول میکنم و همه تلاشمو برای خوشبختی میکنم.

    و خوابی دیدم که علی رو تایید میکرد.

    چرا؟اگه علی قسمت من نبود و آخرش قرار بود به اینجا برسه چرا از اولش خداتاییدش کرد؟ با همون سیستمی که من بهش اعتماد و باور داشتم و همیشه درستجواب داده بود؟

    خدا چی رو میخواست به من یاد بده؟ چه رشدی برام درجریان علی وجود داشت/ چی نصیبم شد جز یک ناباوری به نوع دوستیم با خدا؟ شکبه سیستم ارتباطیم با خدا؟ شک به اینکه همه ی باور من از اون لبخند ها واخم هاش و حرفها و راهنمایی هاش و ... همه توهم من بود نه واقعیت؟؟؟

    اینفهمیدن چه سود و رشدی به حال من داشت جز اینکه بیام توی دنیای واقعی ودیگه به دنیایی فراتر از این واقعیت هایی که چشم سرم میبینه باور نداشتهباشم؟ که بیام باور کنم مثل حرف estaf خدا توی این دنیا کاره ای نیست جزخالق و ناظمه و هر کی هر چی به دست میاره از تلاش خودشه و خدا هیچ کارهاست؟

    چه فایده ای برام داشت جز اینکه باورهای قشنگ و لطیفم بشکنه؟این اتفاقا افتاد که چی رو یاد بگیرم؟ یاد بگیرم بیام رویایی فکر نکم و تویواقعیت زندگی کنم و ببینم که مثلا یه پسر پاک و خوب مثل hamed65 هرجا میرهبهش جواب منفی میدن چون تا حالا با دختری نبوده و روحیات زنا رو بلد نیست وبلد نیست مخشونو بزنه و جذبشون کنه؟ که بیام ببینم اونایی که هزار غلطکاری میکنن خیلی موفق ترن چون همه چیزو تجربه کرده اند؟ و امثال اینها...

    منچه گناهی توی عمرم کرده بودم جز اینکه توی اون دو سالی که با علی سر بحثازدواج صحبت داشتیم بهش خیلی علاقمند شده بودم و میل جنسی نسبت بهش پیداکرده بودم؟ با اینکه هیچوقت حتی یه کلمه هم در این مورد با هم حرف نزدیم وحریم ها رو خیلی حفظ کردیم و من هیچوقت چیزی از این احساسم بهش بروز ندادمجون میخواستم محرم بشیم بعد این حرفا بینمون پیش بیاد، ولی میلم بهش بهقدری بود که دچار خودارضایی میشدم.

    گناه من این بود؟ آره گناه بزرگیه. اما هر بار من خیلی گریه کردم. خیلی از خدا خواستم ببخشه.

    بعداز نه گفتن تحمیلی به علی و رفتن علی هنوزمشکل خودارضایی رو داشتم. هزاران بار از ته دلم به خدا گفتم خدایا من فقطازت یه چیزی میخوام اونم اینه که نذار بیشتر گناه کنم ازت خواهش میکنم یههمراه خوب برام قرار بده.
    هزار بار توبه کردم. خیلی سخت بود ولی صبرمیکردم. به رحمتش امیدوار بودم. فکر میکردم اون همه گریه و التماس واستغفار دل خدا رو نرم میکنه که منو ببخشه. وحشت داشتم از اینکه خدا دیگهدوستم نداشته باشه. وحشت داشتم که ازش دور بشم. وحشت داشتم که بخاطر اینگناه رهام کنه.

    هرکاری برای ترک این عادت کردم. از طرف دیگه هرکمکیحتی بالاتر از حد توانم به هرکسی که به کمک احتیاج داشت انجام دادم. نمازواجب و نماز شب و انواع دعا ها رو از ته دلم انجام میدادم فقط برای اینکهخدا باورم کنه و منو بخاطر گناهم ببخشه و رهام نکنه و آیندمو از عقوبت اونگناه نجات بده.


    قبلا توی اینترنت در مورد روش های ترک که مطالعهمیکردم و در مورد کلا این گناه، خوندم که نوشته بود یکی از عقوبت هایاینگناه اینه که مساله ازدواج افراد مبتلا به این گناه جور نمیشه.

    منکه اون همه التماس میکردم به خدا که برام یه همراه قرار بده که هم ایننیاز رو از راه صحیح پاسخ بدم و هم همه ی آرزوهایی که برای زندگی آینده مداشتم رو تحقق بدم. ولی5 سال گذشت و خبری نشد.

    یهلحظه یاد مطلبی افتادم که توی اینترنت خونده بودم. احساس کردم برخلافتصوری که داشتم از اینکه خدا منو میبخشه و برای اون اشک و التماسهام ارزشقائله، خدا اصلا منو نبخشیده بوده. عقوبتش دامنمو گرفته بود. جز اینه؟

    منکه از 16-17 سالگی و در حالی که هنوز خواهرم که 5 سال ازم بزرگتره ازدواجنکرده بود دم و دقیقه خواستگار داشتم، توی اون دو سالی هم که قضیه علی بودبازهم کلی خواستگار داشتم ولی چرا بعد از رفتن علی نه؟

    چه دلیلی داشت جز عقوبت اون گناه؟

    مننمیگم خدا باید منو میبخشید و حق نداشت با عدالتش باهام برخورد کنه. ولیبه نظرم خیلی از اون مهربونی که از خدا سراغ داشتم دور بود. تاوانی کهمیدادم حقم بود ولی خب به نظرم خیلی سنگین بود. اینکه کم کم حس کنم بایداین عقوبت رو بپذیرم و شاید هرگز ازدواجی در کار نباشه و همه ی آرزوهایی کهبرای زندگی مشترک و همسر بودن و مادر بودن داشتم باید بی خیال بشم. آرزوهایی که برای تربیت فرزندم داشتم که بهش یاد بدم خدا چقدر مهربونه. کهبتونم بهش این باور رو بدم که خدا اونقدر مارو دوست داره که ما اگه بفهمیمدر جا جان میدیم، آرزوی اینکه فرزندی تربیت کنم که آیات خدا رو درک کنه و.... آرزوی اینکه همسری داشته باشم که همدیگه رو در راه تکامل و نزدیکترشدن به خدا و پاکتر شدن کمک کنیم. و....

    آره این آرزوها به کسی کهیه گناه کبیره داره نمیاد. فکر اینکه خدا منو دوست داره مال من که یه گناهکبیره داشتم نبود. این آرزوها برای آدمای پاک بود. این مثل یه واقعیت خیلیخیلی تلخ برام بود.

    اون چیزایی که من فکر میکردم اسمش توفیقه و یهنشونه از اینکه خدا دوستم داره، مثل ارتباطی که بعد از علی با شهید چمرانبرقرار کرده بودم و ارتباطی که با حضرتعلی و امام حسین درونم برقرار شدهبود و عشق و شوقی که برای خوشبختی همه ی آدمها درونم ایجاد شده بود و شوقیکه پیدا کرده بودم برای اینکه کاش فرصتی بود برای اینکه شوق قربانی شدن روبه واقعیت برسونم و... همه به نظرم دلخوش کردنهای خودم اومد.

    خیلیدردناک بود حس کنم همش توهم خودم بوده نه نشونه ای از عشقی که خدا بهمداشته. خیلی سخت بود. خیلی سخت. پذیرشش برام دردناک بود. به شدت دردناکبود.

    ماه ها جلو آینه مینشستم و به خودم نگاه میکردم و به خودم میگفتم :

    خدا تو رو نمیخواد اینو باور کن. این آرزوها مال تو نیستو. در حد تو نیست. فراموششون کن. اینو بپذیر که گناهکاری و باید جلو تاوانش هم سر تسلیم فروبیاری. شهید چمران و حضرت ابراهیم و امام حسین و حضرت علی و امام زمان وشوق شهادت و .... همه چیزایی هستن که تو لیاقتشون رو نداری و فقط بهشون دلخوش کرده بودی. تو که نمیتونی این گناهتو ترک کنی چطور میتونی کاری برایمردم جامعه ات و برای اسلام بکنی؟ تو دوست داشتنی نیستی. خدا تو رو رهاکرده و حق هم داشته رهات کنه. دیگه روتو کم کن و اینقدر ازش نخواه. اگهمیخواست ببخشه و حاجتت رو بده با 5 سال التماس و گریه میداد. خب حتمانمیخواد بده دیگه. دیگه نخواه. اینقدر ذوق نمازهاتو نکن. خدا راست میگه. وقتی اون گناهو داری چطوری خیال میکردی نمازهات قبوله ؟ از توهم بیا بیرون. تو قدرتی در برابر خدا نداری. این اشکهای تو قدرتش به پای قدرت و ارادهخدا نمیرسه.وقتی او اراده کرده که با تو با عدالتش برخورد کنه و دچار عقوبتگناهت بشی چیزی نمیتونه جلوشو بگیره. اگه میخواست بگیره اون لحظه هایی کهاز ته ته دلت ازش خواستی این اتفاق افتاده بود. دیگه از رویا و خیال بیابیرون. واقعیت رو قبول کن و ...."

    حالم خیلی بد بود. احساس میکردماشتباه کردم که به علی نه گفتم. حتی اگه بدبخت میشدم بهتر از این بود کهگناه کنم. همه اش احساس میکردم تمام طرز تفکر و بینش من در گذشته ام اشتباهبوده. احساس تناقض میکردم. وقتی به اینجا رسیده بودم حس میکردم که شایدخدا میخواست که به علی برسم و خودم نذاشتم. شاید همه چیزایی که اتفاق میافتاد برای این بود که خدا دوباره بهم فرصت بده به علی فکر کنم ولی مننفهمیدم.

    ذهنم مغشوش بود. احساس بدی داشتم از اینکه من همیشهاشتباه بوده ام و اشتباه فکر میکرده ام و اشتباه می فهمیده ام. احساسمیکردم اعتمادم رو به عقل و فهم خودم هم از دست دادده ام.یه حالت خشم و بیاعتمادی نسبت به خودم هم داشتم.

    حالم خیلی بد بود. خیلی با خودمدرگیر بودم. اون موقع شش ماهی میشد علی ازدواج کرده بود. همه فکر میکردنرفتن علی درد اصلیمه. کسی نمیدونست درگیری من با خودم دقیقا دلیلش چیه.
    ملامت ها شروع شده بود. : تو خودت علی رو از خودت روندی. ما که مجبورت نکردیم بگی نه خودت گفتی و ...

    دفترچهارشد گرفته بودم اما کتاب که جلوم بود اصلا تمرکز نداشتم. اشتهام به شدتکم شده بود. بد میخوابیدم. کابوس میدیدم. همه اش حس میکردم دیگه از خودم وزندگی و حتی خدا میترسم. در برابر کوچکترین مسائل حساس شده بودم و همه اشحس میکردم حتما در هر چی روبروم قرار میگیره یه امتحان مکرآمیزی از سمت خداهست. میرفتم قرآن بخونم که آروم بشم اما مثلا وقتی به این آیه میرسیدم که " فی قلوبهم مرض فزادهم الله مرضا" وحشت برم میداشت.

    بارها حس میکردم دیگه نمیتونم زندگی کنم و فکر خودکشی به سرم میزد. از شدت وحشت از زندگی و امتحاناش.

    توی یه چنین شرایطی بودم که کم کم اعتراضهای خانوادم هم شروع شد. که چرا درس نمیخونی چرا غذا نمیخوری و...

    مامانمیگفت حلالت نمیکنم که اینقدر منو حرص میدی. بابا گفته بود دیگه چشم دیدنمنو نداره و ازم متنفره. برادرام همه چیزو ربط میدادن به علی. وقتی یهخواستگار می اومد و بازم طبق معمول بدون نظر من رد میکردن تا اعتراض میکردممیگفتن تو چته اینقدر کشته مرده شوهری؟ مگه سی سالت شده دنبال شوهرمیگردی؟ برادرام میگفتن این به علی نرسیده و علی رفته ازدواج کرده عقده ایشده و ...

    در شرایطی که نیاز به آرامش و امید و درک داشتم فقط تحقیر و سرکوفت و فشار رو تحمل کردم.

    تودلم به خدا میگفتم خیلی بی انصافی که منو توی این وضعیت تنها گذاشتی. کاشحداقل بخاطر اون وقتا که گناه نمیکردم و بخاطر اینکه از ته دلم دوستت داشتمدستم رو گرفته بودی و اینجوری رهام نمیکردی.

    به حضرت ابراهیم فکرمیکردم. به امتحانایی که داده بود. به خودم میگفتم یعنی اینا همش افسانهبود؟ اگه قراره با عقلم اینا رو بسنجم که با عقل جور در نمیاد. یعنی مناشتباه میکردم که با دل و قلبم به این معجزات نگاه میکردم؟ یعنی هرچی بادلم باور داشتم همش توهم بود؟ و..........

    خیلی درگیر بودم. همشمیگفتم پس زندگی چیه؟ باید منم قبول کنم که زندگی فقط دویدن برای سیر کردنشکمه؟ اگه همه ی اون آرزوها توهم بودن پس زندگی چه ارزشی داره؟ پس من برایچی اومدم توی این دنیا؟ یعنی من اشتباه میکردم که خدا دوستم داره و هر لحظهداره نگام میکنه و برای هرکارم با لبخند یا اخم عکی العمل نشون میده؟آدمایی که به خدا فکر نمیکنن خیلی راحت ترن نه؟ خدا هم بهشون سخت نمیگیره. راحت زندگی و خوشیشون رو میکنن.شاید زندگی همین خوردن و خوابیدن و کار کردنو تفریح رفتن و کار کردن و ... است. شاید منم باید از توهم و رویا بیامبیرون و واقعیت زندگی رو قبول کنم.و...

    دیگه نماز که میخوندم وقتیحس میکردم خدا داره لبخند میزنه هی به خودم میگفتم فکر الکی نکن. نماز توفقط یه نمازه. همین. اون چیزی که لبخند میزنه چیزیه که دوست داری باشه ولیواقعیت نداره. بیا توی واقعیت. فقط نماز بخون. همین.

    کم کم نماز لذتش رو برام از دست داد. الان هم مدتهاست دیگه نمیخونم.

    گاهیبه داستان موسی و شبان فکر میکنم. حس میکنم اتفاقای زندگیم مثل اون تشریبود که موسی به اون شبان زد. که اونو از اون روش ارتباطی خاص صمیمی خودش باخدا ناامید کرد. با این تفاوت که هیچ چیزی نیومد به من امید بده که نه توراحت باش و هرچه میخواهد دل تنگت بگو.

    بعد از این افکار مغشوش برایرفعشون خیلی تلاش کردم. به هرکی میگفتم میگفت خدا قرآن و سنت رو گذاشته کهما بفهمیم چی درسته چی غلط اشتباه از خودت بوده که از طریق خواب راهنماییمیگرفتی. یا مثلا میگفتن کی گفته که تو یه بنده خاص خدا بودی که قرار باشهخدا خیلی خاص دوستت داشته باشه؟ یا میگفتن مشکل از تو بوده که به خودت خیلیمینازیدی و فکر میکردی کارت خیلی درسته این اتفاقا افتاد که غرورت بشکنه. ویه همچین حرفایی.

    آخ که اون موقع چقدر نیاز داشتم وقتی از اینآشفتگی های فکریم برای کسی میکفتم بهم مثل موسی به شبان بگه : تو هر جور کهعشق میکردی با خدا ارتباط بگیر و هرچی دل تنگت میخواد باهاش بگو.

    - - - Updated - - -

    وااااااااااییییییییی

    چقدر پستم طولانی شده.معذرت میخوام. فکر نمیکردم اینقدر نوشته باشم.
    فکر نکنم کسی حوصله کنه بخونه.

  14. #8
    Banned
    آخرین بازدید
    چهارشنبه 01 آبان 92 [ 09:48]
    تاریخ عضویت
    1392-5-19
    نوشته ها
    134
    امتیاز
    597
    سطح
    11
    Points: 597, Level: 11
    Level completed: 94%, Points required for next Level: 3
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassOverdrive31 days registered500 Experience Points
    تشکرها
    14

    تشکرشده 194 در 88 پست

    Rep Power
    0
    Array
    واقعا نمیدونم چی باید بگم

    فقط میتونم نفرین و فهشهام رو نثار کسانی کنم که مطالب و عقاید پوچ و سخیف و بی ارزش و کثیفی رو رواج میدن که باعث بشه یک انسان اونهارو باور کنه و به مرحله ای برسه که اینطور دچار سرخوردگی بشه

    کسی که میاد خودارضایی رو اینطور تعریف میکنه که ادم دچار عذاب و فلان و فلان میشه و اینطور روان شما رو بیمار کرده کثیفترین انسانهای روی زمین هستن
    کسی عقاید پوچی مثل اینکه با یک خودارضایی خدا اخم میکنه و برات سیل بلا نازل میکنه جز اینکه یک روانپریش مالیخولایی باشه چیزی دیگه نیست

    میدونم بازم الان سیل شمشیرها جاری میشه اینجا هم و دنبال گردن زدن من میفتن مثل تاپیک های دیگه

    ولی پوه عزیز اگر خدایی در بین همون ستارگان اسمان کودکیتون واقعا وجود داشته باشه ولی اینقدر ضعیف و سست و مفلوک باشه که برای یک موضوع مثل خودارضایی اینطور به قول شما سیل بلا رو نازل کنه واقعا این خدا دیگه زره ای ارزش احترام داره؟
    خدایی که میل شهوت و لذت رو مثلا به انسان داده بعد با استفاده از اون لذت اینطور عذابش رو نازل کنه جز یک روانپریش دیگرازار تصوری دیگه میشه ازش داشت؟

    خانم پوه تمام اون حرفا و شمارش عذابهای الاهی که خوندین فقط از مغز یکسری افراد بیمار نشات گرفته که دنبال جاری کردن سیل نفرت و کثافت در وجود انسانها هستن

    هیچ خدایی رحمان و رحیمی اگر وجود خارجی داشته باشه برای میل و خواستی که در وجود انسان قرار داده بهش عذاب و درد نمیده
    هیچ خدای قادری اینقدر ضعیف و نفس نیست که فقط منتظر نشسته باشه تا شما یک خطا کنید و اون معمورانش رو برای عقوبت شما راهی کنه
    هیچ خدای مهربانی اینقدر سنگدل و سیاه نیست که فقط انسان رو برای ازمایش و سنجش و بعد هم عذاب و سوزاندن افریده باشه

    این عمل شما هیچ خطا و گناهیی که نیست بلکه فقط یک خواست و نیاز درونی هست که باید بهش پاسخ بدید هیچ انسانی سالمی نمیتونه بگه من به این خواست پاسخ ندادم و به کل سرکوبش کردم و با سرکوب این خواست فقط دچار صدنوع بیماری و مشکل روانی و جسمی دیگه شده باشه فرد

    واقعا طوری از گناه حرف زدین که ادم فکر میکنه با یک قاطل زنجیره ای طرف هستیم و فقط میشه نفرینم رو نثار کسانی کنم که اینطور تفکرات رو در مغز شما شکل دادن و کاری کردن اینطور دچار تظاد درونی و بیرونی بشید.

    لطفا دوستان نیان اینجا و بگن من خودارضایی رو ارزش و خوب و عالی دونستم و برام تاسف بخورن چون معلوم میشه اصولا هیچ درک و شعوری در مغزشون شکل نگرفته و که اینوطر برداشت کردن از حرفای من
    هرچند من خوداراضایی رو خوب نمیدونم ولی اونو بد هم نمیدونم و هرچیزی در جایگاه و شرایط خاص خودش باید تعریف بشه ولی با مطالعه مزالب روانشناسی روی این زمینه میفهمید که این موضوع چقدر راحت میشه باهاش برخورد کرد

  15. 7 کاربر از پست مفید Estaf تشکرکرده اند .

    baranbanoo (پنجشنبه 14 شهریور 92), meinoush (دوشنبه 28 مرداد 92), m_eros (سه شنبه 12 شهریور 92), Pooh (دوشنبه 28 مرداد 92), مارتا63 (چهارشنبه 30 مرداد 92), آبان دخت (دوشنبه 28 مرداد 92), سارا 2010 (دوشنبه 28 مرداد 92)

  16. #9
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    دوشنبه 17 آبان 95 [ 15:15]
    تاریخ عضویت
    1391-2-26
    نوشته ها
    2,672
    امتیاز
    25,995
    سطح
    96
    Points: 25,995, Level: 96
    Level completed: 65%, Points required for next Level: 355
    Overall activity: 3.0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassOverdriveSocialVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    6,844

    تشکرشده 7,555 در 2,378 پست

    Rep Power
    351
    Array
    پو جان انقدر خودتو سوال پیچ نکن. کلاف سر در گمه این سوال جوابای این مدلی. کارای دنیا انقدرم رو حساب کتاب مشخص و واضح نیست. کل قانون دنیا اینه که تلاشی که ادم خودش می کنه واسه خودش می مونه. همین. اگه واسه زندگیمون تلاش کنیم نتیجه اشو می بینیم. حالا ممکنه ادمای دورو اطرافمون حتی ناحواگاه یه جورایی واسمون مانع شن ولی اگه پشتکار ادم داشته باشه تهش به چیزی که بخواد میرسه. قانون دنیا اینه. فقط همین. بیخودی انقدر خودتو توی سوالای بی جواب غرق نکن.ول کن بابا هیچ گناهی نکردی. پیگیرش نباش. به جاش رو اعصاب خودت کار کن. روی اطمینان داشتن به خودت. همه چیزی که داریم خودمونیم. تنها چیزی که میشه روش حساب کرد خودمونیم. انرژیتو بذار سر ارامش و قوی کردن خودت.نمی دونم کمکت کنه یا نه. اما Estaf به من کتابای نیچه رو لطف کرد پیشنهاد داد برای شروع اعتماد به نفس. اگه با روحیاتت سازگاره شروع کن بخون. به خودت فکر کن. به چیزی که هست و لمس می کنی فکر کن. به عینیت فکر کن. انقدر توی مجاز خودتو گم نکن. مخصوصا الان که درونت ارامش کافی رو نداره. به افتاب به اب و دریا به حیوونا توجه کن. به چیزایی که میشه حس کرد.

    - - - Updated - - -

    پو جان انقدر خودتو سوال پیچ نکن. کلاف سر در گمه این سوال جوابای این مدلی. کارای دنیا انقدرم رو حساب کتاب مشخص و واضح نیست. کل قانون دنیا اینه که تلاشی که ادم خودش می کنه واسه خودش می مونه. همین. اگه واسه زندگیمون تلاش کنیم نتیجه اشو می بینیم. حالا ممکنه ادمای دورو اطرافمون حتی ناحواگاه یه جورایی واسمون مانع شن ولی اگه پشتکار ادم داشته باشه تهش به چیزی که بخواد میرسه. قانون دنیا اینه. فقط همین. بیخودی انقدر خودتو توی سوالای بی جواب غرق نکن.ول کن بابا هیچ گناهی نکردی. پیگیرش نباش. به جاش رو اعصاب خودت کار کن. روی اطمینان داشتن به خودت. همه چیزی که داریم خودمونیم. تنها چیزی که میشه روش حساب کرد خودمونیم. انرژیتو بذار سر ارامش و قوی کردن خودت.نمی دونم کمکت کنه یا نه. اما Estaf به من کتابای نیچه رو لطف کرد پیشنهاد داد برای شروع اعتماد به نفس. اگه با روحیاتت سازگاره شروع کن بخون. به خودت فکر کن. به چیزی که هست و لمس می کنی فکر کن. به عینیت فکر کن. انقدر توی مجاز خودتو گم نکن. مخصوصا الان که درونت ارامش کافی رو نداره. به افتاب به اب و دریا به حیوونا توجه کن. به چیزایی که میشه حس کرد.

  17. کاربر روبرو از پست مفید meinoush تشکرکرده است .

    Pooh (دوشنبه 28 مرداد 92)

  18. #10
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    جمعه 19 اردیبهشت 93 [ 20:18]
    تاریخ عضویت
    1392-2-24
    نوشته ها
    283
    امتیاز
    1,885
    سطح
    25
    Points: 1,885, Level: 25
    Level completed: 85%, Points required for next Level: 15
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    3 months registeredTagger First Class1000 Experience Points
    تشکرها
    686

    تشکرشده 569 در 244 پست

    Rep Power
    39
    Array
    سلام
    پو عزیزمن تو تاپیک قبلیت واست نوشتم.
    من قبل از اینکه این تاپیکتو بخونم واست نوشتم .
    بازهم هر کسی عقاید خودشو داره اما شاید به دردت بخوره...

  19. کاربر روبرو از پست مفید earth تشکرکرده است .

    Pooh (دوشنبه 28 مرداد 92)


 
صفحه 1 از 9 123456789 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 18:37 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.