سلام دوستان خوب همدردی
فکر کنم در جریان مشکلم باشین اما خلاصه ای از اون رو براتون میذارم:
من یک سالو نیم به قصد ازدواج با آقایی دوست بودم، ایشون خیلی آدم منطقی و تا حدودی خشک بود، متاسفانه مشکلاتی توی زندگیشون پیش اومد مثل عدم اشتغال، عدم حمایت پدر، بدشانسی های متعدد و .... که باعث شد ایشون اونقدر ناراحت و افسرده بشه که روی رابطه اش با من هم تاثیر بذاره، اصلا نمیتونستم باهاش راجع به زندگی خودمون و آینده مون صحبت کنم، هر وقت بحثش میشد میگفت الان زمانیش نیست مگه نمیبینی وضعمو کار ندارم فلان ندارم، اینقدر تحت فشارم نذار... بهرحال من دوستش داشتم ولی خب ایشون به خاطر این مشکلات و بخاطر درون گرا بودنشون احساسش رو به من خیلی ابراز نمیکرد.... البته دلیلی که خودشون میارن این بود که نمیخواستن با ابراز احساس باعث وابستگی بشن و به فکر من بودن و ..... خلاصه من از ایشون جدا شدم به خواست خودم، بعد از دو هفته پشیمون شدم ولی ایشون بهم گفتن که شرایطشون جور نمیشه و دیگه بسه اینهمه به پاشون صبر کردم و بهتره برم دنبال سرنوشتم.... منم دیگه بعد از اون صحبت هایی که با هم داشتیم دیگه یه جورایی آزاد شدم و ازش نا امید.... یکی دو روز بعد یه پیشنهاد آشنایی برای ازدواج داشتم که نمیخواستم قبول کنم ولی با اصرارهای خیلی زیادی که بهم داشتن قبول کردم که بیشتر باهاشون آشنا بشم....ایشون خیلی پسر احساسی بودن و از همون اول تاریخ خواستگاری رو هم مشخص کردن، همه جوره برام همه چی گذاشت، منو به دوستاش معرفی کرد و ..... ایشون باعث خوشحالی من میشد و تمام اون خصوصیات و ویژگیهایی که من بهشون نیاز داشتم و اینهمه مدت صبر کردم تا دوست سابقم بهشون برسه، این آقای جدید داشت.... خیلی زود به دلم نشست، طوری که بعد از یک هفته رابطه با ایشون، وقتی دوست سابقم برگشت با شرایط تکمیل شده یعنی کار براش جور شده بود و با خانواده اش راجع به خواستگاری حرف زده بود، من ایشون رو نپذیرفتم دیگه .......... اون رابطه یک هفته ای برای من از یک و نیم سال رابطه با دوست سابقم بهتر بود و بیشتر باعث شادیم میشد.....
برحال دوست سابقمم عقب ننشست و شرایط جوری شد که مجبور به انتخاب شدم که از بین دوست سابقم و این آقای جدید یک نفر رو انتخاب کنم، هردو ادعا میکردن که عاشقم هستن، هردو میخواستن بیان خواستگاری، هیچ کدوم عقب نشینی نمیکردن... با هرکدومم صحبت از انتخاب نکردنشون میکردم اشکهاشون جاری میشد........راستی یادم رفت بگم من 25 ساله هستم اون آقای جدید همسنم هست و دوست سابقم 26 ساله
من انتخابم اون آقای جدید بود چون هیچ دردو رنجی بهم تحمیل نمیکرد، چون خیلی خسته بودم و فقط شادی میخواستم چون مثل خودم برونگرا بود و عشقش رو ابراز میکرد چون جدی و خشک نبود چون..... بیشتر از پنج شیش بار دوست سابقم رو رد کردم ولی اون هیچ موقع عقب ننشست و گفت من عاشقتم و .....
خلاصه بعد از صحبت هایی که با یه مشاور کردم و بعد از مشورت هایی که با خواهرم و یکی از دوستام کردم،و فکر هایی که خودم کرد نتیجه براین شد که دوست سابقم به دلیل شناختی که ازشون دارم و به دلیل منطقی بودنشون، و دلایل دیگه فرد مناسب تری برای ازدواج هست..... و یه مشکلاتی هم با اون آقای جدید پیش اومد که در نهایت من تصمیم گرفتم اون آقای جدید رو فراموش کنم و به دوست سابقم فکر کنم
حالا دوست سابقم میخواد بیاد خواستگاری ولی من هیچ حسی بهش ندارم، از زمانی که رابطمو باهاش تموم کردم یه جورایی خیلی احساس خستگی میکردم، اصلا تحمل رنج و غم رو به هیچ عنوان نداشتم چون یک و نیم سال اکثرا همش ناراحتی رو تحمل میکردم، دردی که من توی این رابطه تحمل کردم نیازمند یه پاسخ احساسی بود ولی ایشون همش پاسخ های منطقی به من میدادن و موجب میشد من این درد رو تنهایی تحمل کنم و یه درد دیگه هم بهش اضافه بشه که ایشون دوستم نداره که احساسش رو ابراز نمیکنه....همش میگفت احساس جای خودش، عشق جای خودش، من عشقم رو واسه زندگیم گذاشتم، میخوام یه زندگی عاشقانه داشتم باشم ولی من درکش نمیکردم میگفتم اگه عاشقی نمیتونی بروزش ندی اگرم تا الان عاشقم نشدی پس دیگه نمیتونی عاشقم بشی.... اون میگفت دوستم داره ولی عاشقم نیست......... اما حالا میگفت بهم راجع به احساسم دروغ گفتم من عاشقت بودم و هستم ولی بهت نگفتم، ابرازش نکردم چون نمیخواستم تو وابستم بشی یا رو احساس تصمیم بگیری.....
یه روزی ازدواج با ایشون آرزوم بود، یه زندگی عاشقانه با ایشون آرزوم بود، خنده ایشون آرزوم بود، ولی الان که نزدیک همه اینها شدم هیچ احساسی ندارم..... یه جورایی خیلی خسته ام، همش دلم میخواد بخوابم.... تحمل هیچ بحثی رو ندارم تا یه بحثی میشه فوری دلم میخواد بخوابم!!!! خیلی خیلی خسته ام..... احساس میکنم سیستم ایمنی بدنمم ضعیف شده، زود مریض میشم و دیر خوب میشم... انگار بدنم خیلی ضعیف شده.... احساس میکنم خاطراتی که با ایشون داشتم مال ده سال پیشه.... جدا 10 سال پیش!!! ایشون تبدیل به یه خاطره شدن..... احساسم به ایشون زیر خروارها خاکستر مدفون شده.... عین یه واکنش شیمیایی میمونه که به یه انرژی فعال سازی خیلی زیادی نیاز داره... ولی انرژی فعال کردنش در من نیست، با هر تلنگری یکمی بیدار میشه ولی به سرعت میخوابه.... نمیدونم چم شده؟؟؟؟ آیا من اافسرده ام؟ چرا با وجود اینهمه عشقی که بهم ابراز میکنه وعده یه زندگی خوب و عاشقانه رو میده، میخواد باهام ازدواج کنه ولی من حسی بهش ندارم.... اصلا بود و نبودش دیگه برام مهم نیست ( اینم بگم اون آقای دومم همینطور هست یعنی دیگه باشه و نباشه برام مهم نیست منظورم اینه که این احساسایی که نسبت به دوست سابقم دارم به خاطر اون آقای دوم نیست) دیگه هیچی شاد و خوشحالم نمیکنم...........
میخواستم کمکم کنین؟ کسی تاحالا این تجربه رو داشته؟ آیا بهتره یه مدت تنها باشم؟ آیا میتونم یه زندگی خوب و عاشقانه با دوست سابقم داشته باشم یا همیشه بهش سرد میمونم؟ درمانی واسه این سردی وجود داره؟ نکنه من افسرده ام؟
ممنون میشم کمکم کنین
علاقه مندی ها (Bookmarks)