به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 3 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 66
  1. #21
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 16 دی 00 [ 13:32]
    تاریخ عضویت
    1386-11-26
    محل سکونت
    تهران بزرگ
    نوشته ها
    1,452
    امتیاز
    50,483
    سطح
    100
    Points: 50,483, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    VeteranCreated Blog entryTagger First Class50000 Experience Points
    نوشته های وبلاگ
    1
    تشکرها
    2,842

    تشکرشده 3,286 در 817 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    0
    Array

    RE: << سوتی های شنیدنی شما >>




    من الان در محل کارم هستم ساعت ١١.٣٠ شبه ٢ ساعت پيش گشنم شد تو يخچال هيچي نداشتم تو فيريزرو نگاه کردم ديدم يه تيکه گوشتچرخ کردس انقد خوشحال شدم که نگو , درستش کرمو با نون خوردم مزه سگ ميداد خيليم بو ميداد.
    الان که خورمش يادم افتاد اين يه تکه گوشت نظري بود که فاسد شده بود که مامانم 6 ماه پيش داده بود بدم به سگم که حتي سگه هم نميخوردش.
    روم به ديوار الان انتظار ملک الموتو ميکشم, تو اين منطقه صنعتي در پيتي که کار ميکنم حتي اگه رييس جمهورم به اورژانس زنگ بزنه کسي به سراقش نمياد.
    فقط اي کاش قبل رفتن يه بار سوسانو رو از نزديک ميديدم :(



    چند وقت پیش از بانک اومدم بیرون سوار ماشین شدم همون آن یه موتوری که 2 نفر بودن کیف یه پیرمردی رو زدن و فرار ...منم حس ژان گورل بازی گرفتم افتادم دنبالشون بعد مدتی تعقیب و گریز پلیسی جفت کردم باهاشون یارو عقبی دست کرد تو کاپشنش یه کلت دروورد واسم بای بای کرد ... همون لحظه یاد یه ضرب المثل تبتی افتادم که میگه :
    *فاصله بین شجاعت تا حماقت از مو نازکتره *
    گفتم نوش جانتون سر فرمون و کج کردم و فـــــــرار


    یه روز که با مامانم بیرون بودیم با هم تو ماشین داشت با موبایل به بابام زنگ میزد که یه دفعه یه افسر از دور نمایان شد مامانمم همچین هول شد دست و پاشو گم کرد و گوشی رو آورد پایین گفت ای وای پلیس!!!!!!!!!

    قیافه من در اون لحظه :-O

    واقعا حرفی برای گفتن ندارم !!!


    الان توو شریعتی یکی از پشت زد بهم :|

    پیاده شدم دیدم راننده ماشین پشتیه خون صورتشو ور داشته

    حول کردم میگم آغا انقد شدید نبود تو چطوری اینجوری شدی ؟

    میگه دستم توو دماغم بود زدم به تو آرنجم خورد به فرمون انگشتم تا بند دومش رفت توو دماغم :|

    پدسگ تعریف کردن داره آخه؟؟؟؟

    خبرت خسارت بخوره توو سرت تعریف نکن واسم حد اقل :|



  2. 16 کاربر از پست مفید lord.hamed تشکرکرده اند .

    lord.hamed (چهارشنبه 04 بهمن 91)

  3. #22
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    یکشنبه 18 مرداد 94 [ 14:38]
    تاریخ عضویت
    1387-6-12
    محل سکونت
    همدردی
    نوشته ها
    2,295
    امتیاز
    31,060
    سطح
    100
    Points: 31,060, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 10.0%
    دستاوردها:
    VeteranSocial25000 Experience Points
    تشکرها
    11,614

    تشکرشده 12,542 در 2,269 پست

    Rep Power
    256
    Array

    RE: << سوتی های شنیدنی شما >>

    با با تو دیگه کی هستی ، حامد!!
    کجا بودی تا حالا ، فک کنم این چن وقته رفتی حسابی سوتی موتی جمع کنی !!



    یکی زنگ زده منم اصلا حوصلشو نداشتم. شروع کردم نصفه نصفه حرف زدن یعنی مثلا انتن ندارمو قطع میشه و از این حرفا.. میگه صدات قطع و وصل میشه ولی صدای ضبط ماشینت واضح میاد. _
    _______________________________________

    آقا به خدا ایشون خواهر من هستند ...
    - من پلیس راهنماییم، کمیته نیستم که ، اگه ایشون مادرتون هم باشن، بازم دلیل نمیشه دو نفری باهم پشت فرمون بشینین..!
    ________________________________________

    متصدی بانک : خانم بریزم به حساب جاری تون ؟!! زن : وا نه!! خدا مرگم بده! الهی جاریم بمیره! بریز به حساب خودم

  4. 16 کاربر از پست مفید baby تشکرکرده اند .

    baby (چهارشنبه 04 بهمن 91), پدربزرگ (یکشنبه 09 تیر 92)

  5. #23
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    یکشنبه 29 اردیبهشت 98 [ 09:11]
    تاریخ عضویت
    1391-2-29
    نوشته ها
    939
    امتیاز
    15,687
    سطح
    80
    Points: 15,687, Level: 80
    Level completed: 68%, Points required for next Level: 163
    Overall activity: 5.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class10000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    6,262

    تشکرشده 5,821 در 1,048 پست

    حالت من
    Ashegh
    Rep Power
    139
    Array

    RE: << سوتی های شنیدنی شما >>

    lord.hamed و baby عزیز
    میبینم که به خودتون افتادین و همینجوری دارین تخته گاز میرین

    مثل اینکه آب نبوده
    وگرنه ماشاا... شناگرای قابلی هستید . مدالارو درو کردین

    دختر 8ساله تو فیس بوکش نوشته:
    خسته ام از اینهمه جفا و نامردی و شکست عشقی
    دلم آغوشی میخواد به دور از هوس
    :|
    به نظرتون چجوری بکشمش طبیعی به نظر بیاد؟؟؟

  6. 16 کاربر از پست مفید نادیا-7777 تشکرکرده اند .

    پدربزرگ (یکشنبه 09 تیر 92), نادیا-7777 (چهارشنبه 04 بهمن 91)

  7. #24
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 16 دی 00 [ 13:32]
    تاریخ عضویت
    1386-11-26
    محل سکونت
    تهران بزرگ
    نوشته ها
    1,452
    امتیاز
    50,483
    سطح
    100
    Points: 50,483, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    VeteranCreated Blog entryTagger First Class50000 Experience Points
    نوشته های وبلاگ
    1
    تشکرها
    2,842

    تشکرشده 3,286 در 817 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    0
    Array

    RE: << سوتی های شنیدنی شما >>


    چند وقت پیش رفتم خونه دوستم
    که دوستم گفت خوب شد اومدی من برم زودی بیام مواظب عرشیا باش
    منم گفتم باشه مامانه رفت عرشیا "۴ ساله" میگه خاله مامان
    رفت بیا بریم تو اتاق بابا مامان بازی کنیم
    نیششم باز کرده بود
    نمیدونستم واقعا چی‌ بگم
    به این بچها چی‌ میدان از الان اینجوری آتیشن ؟؟:|



    چند سال پيش تازه اسباب كشي كرده بوديم به يك اپارتمان ده واحدي منم مدير ساختمون رو نمي شناختم .همسايه ديوار به ديوارمون يك پسر دو ساله داشت كه عصرهادر چوبي خونه اشون رو باز ميكرد ودر محافظ فلزي رو ميبست و اين بچه ميومد از اين در فلزي اويزون
    ميشد ويكسره جيغ و داد ميكرد و اعصاب واسه من نگذاشته بود.مدير اپارتمان جلسه گذاشت منم واسه اولين بار رفتم وقتي نوبت من شد گفتم اصلا در اين مجتمع فرهنگ اپارتمان نشيني وجود نداره يعني چي كه اين خانوم واحد هشت بچه اشو مثل ميمون كه از قفس اويزونه به در اويزون ميكنه بچه هم مدام صداي جيغش رو اعصابه,مدير گفت اون بچه ميمون بچه منه باشه تذكر ميدم .


    چند شب پیش خونه بستگان دعوت بودیم که عید رفته بودن ترکیه و آنتالیا. ماهواره داشت این فیلم ترکیه ای هارو نشون میداد که پدر خونوادشون هم عاشق و طرفدار پر و پا قرصش بود. یه صحنه یه لوگان زرد که تاکسی بود رو نشون داد طرف کلاً از خود بیخود شد که بچه ها نگاه کنید اینجا ترکیه هستشا ما عید رفته بودیم... (ذوق مرگ)
    لامصب 6 ماهه داری فیلمه رو میبینی نفهمیدی مال ترکیه هستش اونوقت با دیدن تاکسیشون نوستالوژیت گل کرد؟


    به یه بنده خدا مشتریه شلوار تک دادم بره تو پرو بپوشه، پوشید اومد بیرون خانومش گفت ران شلوار خیلی گشادهو از این حرفا، آقا ماهم سوزنو برداشتیمو رون شلوارو یه سوزن مشتی زدیم که بره واسه خیاطیو گفتم شلوارو درآر، این بنده خدا یه ده دقه ای ازش خبری نشد منم اعصابم خورد، مغازه پر مشتری یه پروم بیشتر نداریم که... خلاصه بنده خدا لای درو وا کرد دیدم شلوار دستشه... تا اومد حرف بزنه شلوارو سریع ازش گرفتم کفتم مبارک باشه، شلوارو رو میز گذاشتم دیدم... یا ابوالفضل...این چرا آسترش گل گلیه شلوارو چپه کردم دیدم....مادر جان.....شورت ماماندوز طرفو سوزن زدم به شلوار....اینم میخواسته بگه که من شلوارو زودی گرفتم ازش...آقا مغازه منفجر شد یهو...زن یارو که سیاه شد زد بیرون...منم شورت یارو رو باز کردم دادم بهش اومد بیرون نفهمیدم کی رفت نشد یه عذر خواهی بکنیم......خدایا ما را ببخشای...D:






    آقا نشد یه بار این خانواده بپرسن صبونه میخوری مام با ناز بگیم بیارین تو رختخوابم لطفا :)


    یعنی گفتیم ها, منتهی جوابش در خور مقام ما نبود نادیده گرفتیم:)))

    یه چی تو مایه های ... نخور و اینا =))))))))))

  8. 14 کاربر از پست مفید lord.hamed تشکرکرده اند .

    lord.hamed (چهارشنبه 04 بهمن 91), پدربزرگ (یکشنبه 09 تیر 92)

  9. #25
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    یکشنبه 29 اردیبهشت 98 [ 09:11]
    تاریخ عضویت
    1391-2-29
    نوشته ها
    939
    امتیاز
    15,687
    سطح
    80
    Points: 15,687, Level: 80
    Level completed: 68%, Points required for next Level: 163
    Overall activity: 5.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class10000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    6,262

    تشکرشده 5,821 در 1,048 پست

    حالت من
    Ashegh
    Rep Power
    139
    Array

    RE: << سوتی های شنیدنی شما >>

    آخ آخ گفتی صبحانه تو رخت خواب یاد خاطرم افتادم

    این اتفاق واقعیه

    پارسال عید یه مسافرتی برام جور شد که خیلی آرزوشو داشتم برم اونجا
    بابام که زنگ میزد هتل رزرو بگیره من از تو اتاقم داد میزدم به شوخی میگفتم:

    حتما سفارش کنید دخترم باید صبحانشو تو تختش بخوره
    هر هرم میخندیدم

    خلاصه چندبار بابام مجبور شد که تاریخ رزرو رو عوض کنه
    و هربارم که زنگ میزد رزرویشن من داد میزدم:
    حتما سفارش کنید دخترم باید صبحانشو تو تختش سرو کنید

    آقا جور شد و ما رفیتم
    همون لحظه اول پیاده شدن از ماشین چون کفشم پاشنه دار بود
    پام پیچ خورد و تاندوم پام کشیده شد

    دیگه بیمارستان و آتل و گچ و ......

    دقیقا اون 1 هفته که اونجا بودم توی تخت بودم
    بغیر از صبحانه
    ناهار و شامم و تو تخت سرو شد
    کلا 1 هفته تو اتاق و تو تخت بودم و حسرت به دل

    میگن هرچی زیاد بهش فکر کنی بهش میرسی
    حکایت ما بود

  10. 15 کاربر از پست مفید نادیا-7777 تشکرکرده اند .

    پدربزرگ (یکشنبه 09 تیر 92), نادیا-7777 (چهارشنبه 04 بهمن 91)

  11. #26
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    شنبه 29 اردیبهشت 97 [ 00:12]
    تاریخ عضویت
    1391-8-12
    نوشته ها
    629
    امتیاز
    8,334
    سطح
    61
    Points: 8,334, Level: 61
    Level completed: 62%, Points required for next Level: 116
    Overall activity: 22.0%
    دستاوردها:
    OverdriveTagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    662

    تشکرشده 792 در 312 پست

    Rep Power
    74
    Array

    RE: << سوتی های شنیدنی شما >>

    بچه که بودم چون اختلاف سنیم با خواهر بزرگم زیاده ( 20 سال اختلاف سنی ) و وقتی دو سالم بود اون رفته بود خونه خودش اصلا یادم نمیومد از مجردیش و اینکه توی خونه ما بوده زمانی . حدود 4 سالم بود که یه بار اومده بود خونمون ( اخه زیاد میومد ) بهم گفت محمد تو هنوز پیش مامان بابات میخوابی؟ گفتم اره . بعد پرسیدم تو هم وقتی مامان بابات زنده بودن پیششون میخوابیدی ؟؟؟ ( ینی نمیدونستم این خواهرمه )
    خواهرم ترکید .... !!!!!!!! گفت محمد من کیم ؟؟؟ گفتم نمیدونم !!
    گفت این همه میام خونتون همش اینجام .. گفتم چمیدونم لابد فامیلی دیگه ..
    گفت محمد من خواهرتم بابا!!!!!!!!!!!!!! ینی خواهر گمشدمو پیدا کرده بودم اصا یه وضی بود... ملت مردن از خنده هنوزم گاهی واسم تعریف میکنه میگه یادته .. میگم اره عین روز روشن یادمه
    خنده دار ترین سوتی عمرم بود

    یه سوتی دیگه ...
    6 سالم بود که یه عروسک با کاغذ خودم درست کردم و میگفتم این زن منه... ( حالا بگو تو چی میفهمیدی !!) اینقد دوسش داشتم همش همه جا با خودم میبردمش و فک میکردم واقعا زنمه .. حیف شد پاره شد اینقد گریه کردم فک کردم زنم مرده

  12. 25 کاربر از پست مفید mohammad2012 تشکرکرده اند .

    mohammad2012 (چهارشنبه 04 بهمن 91), پدربزرگ (یکشنبه 09 تیر 92), مهندس خانوم (پنجشنبه 17 مهر 93)

  13. #27
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    یکشنبه 18 مرداد 94 [ 14:38]
    تاریخ عضویت
    1387-6-12
    محل سکونت
    همدردی
    نوشته ها
    2,295
    امتیاز
    31,060
    سطح
    100
    Points: 31,060, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 10.0%
    دستاوردها:
    VeteranSocial25000 Experience Points
    تشکرها
    11,614

    تشکرشده 12,542 در 2,269 پست

    Rep Power
    256
    Array

    RE: << سوتی های شنیدنی شما >>

    ديروز رفتم بقالي... يه بسته هوا خريدم... كارخونه ي نامردِ از خدا بي خبر ، چند تا تيكه چيپس هم انداخته بود توش !!

    - اتاقمو تمیز کردم هر چی بشقاب و دستمال کف اتاق بود بردم. حالا نیم ساعته دوتا هسته میوه تو دهنمه جایی ندارم بندازم


    - پریروز یکی از استادام رو در حال خنده تو خیابون دیدم، رفتم پیشش گفتم «چیز خنده داری هست بگو ما هم بخندیم!»

    - «شام چی درست کنم؟»
    اولین جمله مامانم در حین جمع کردن سفره ناهار

    - بابابزرگم لپ تاپم رو دیده می گه چندتا قُوّه می خوره؟!


  14. 22 کاربر از پست مفید baby تشکرکرده اند .

    baby (چهارشنبه 04 بهمن 91), پدربزرگ (یکشنبه 09 تیر 92)

  15. #28
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 16 دی 00 [ 13:32]
    تاریخ عضویت
    1386-11-26
    محل سکونت
    تهران بزرگ
    نوشته ها
    1,452
    امتیاز
    50,483
    سطح
    100
    Points: 50,483, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    VeteranCreated Blog entryTagger First Class50000 Experience Points
    نوشته های وبلاگ
    1
    تشکرها
    2,842

    تشکرشده 3,286 در 817 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    0
    Array

    RE: << سوتی های شنیدنی شما >>


    يه چي مي گم همه دانشجو ها از ته دل بگن آمين !!!!

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    خدا يا اين انتخاب واحد رو از رو زمين ور دار !!!!!!!!

    آمیـــــــــــــــــــن



    دیشب رفتیم خونه ی داییم ...

    یه پسر داره 5 سالشه ، یه موبایل گرفته دستش میگه " این علامت حاکم بزرگ میتی کومان" .. احترام بزارید !


    منم خواستم سرگرم بشه احترام گذاشتم !

    برگشته میگه تو نمیخواد احترام بزاری .. تو از خودمونی زومبــــه !!


    منـو ميگـــي ~~> :| !!




    منو میبو30؟ اگه نبو30خیلى لو30 ، مِر30. نگى به كَ30،خیلى نَفَ30. عزیزم نَتَر30،از هر كى بِپُر30به این موضوع میرِ30كه تو واسم همه ک30




    بابام خیلی مرده. سر ناهار دستم خورد به بطری آب همش ریخت تو غذاش.هر کی بود یه چک میخوابوند زیر گوش بچه اش. ولی بابام نزد. بشقابشو باهام عوض کرد. ^_^


    دخترا توانایی اینو دارن که اتفاقی که تو یه ساعت افتاده رو تو 5ساعت تعریف کنن... =)))))


    یـارو زنـگ زده میـگـه شـمـا؟؟؟

    گـفـتم بـبخـشـید گـوشـیمـو اشـتبـاه بـرداشـتـم :|

    یـعـنـی مـلـت زدن تـو فـاز عـلمـی تخـیـلـی



    حالا تصور کن که :

    غروب جمعه باشه، غروب 31 شهریورم باشه، محصل هم باشی!!

    عاخ عاخ دلم کباب شد !!! :)))))))))))))))



    بچه خواهرم 5 سالشه نه گذاشته نه ورداشته برگشته پرو پرو به بابام نيگا كرده ميگه بابا بزرگ يه ميمون(منظورش عروسك بود)خريدم قد تو بابام كم نياورد گفت اين دفعه خواستي بري بخري سايز بابای الدنگتو بخر بچه :|

    بعد دید من دارم زیرزیرکی میخندم یه پس گردنی هم به من زد :|


    بچه که بودم دوست داشتم همه کار هام رو خودم انجام بدم ! یه جورایی مستقل بودم ( 4 ساله بودم قضیه مال اون موقع هاست ) بعدش هر وقت کسی میخواسته بند کفش هام رو برام ببنده با افتخار میزدم تو گوشش و میگفتم محمد رضـــــا خودش !

    هر کس هر لطفی بهم میخواسته بکنه میزدمش و میگفتم محمد رضا خودشــــــــــــــــــ !!!! =)))))



    داداشم خوابیده بود جلو تلویزیون و راز بقا نگاه میکرد یهو داد زد افروز بیا این صحنه رو ببین باحاله منم سریع قوطی شیرموزو برداشتم رفتم پیشش از شدت هیجان که الان شیره آهو رو میگیره داشتم به قوطیه فشار میووردمو نی رو زدم توش یهو دیدم هرچی شیرموزه داره میریزه رو فرش هول شدم گرفتمش بالا سر داداشم کم مونده بود یه راز بقا تو خونمون را ه بیفته



    یه بار با داداشم رفتیم بیرون .... دنبال یه مغازه لباس فروشی بودیم .... یکی پیدا کردیم و من اون ور خیابون رو به رو مغازه پارک کردم ماشین و .... یه لحظه توجهم به ماشین پشت سرم جلب شد که 4 نفر توش بودن داشتن چپ چپ نیگام میکردن ..... من توجهی نکردم و رفتم تو مغازه ..... همین جور که داشتم جنس های مغازه رو نیگاه میکردم نظرم به سمت ماشین جلب شد ...... من درجا جلو سف پمپ بنزین پارک کرده بودم و ملت پشت ماشین من حیرون .........



    دیشب میخواستم تریپ اعصبانیت و پولداری بردارم،گوشیمو پرت کردم رو مبل لامصب کمونه کرد کم مونده بود بیوفته زمین!

    قلبم اومد تو حلقم :((


  16. 7 کاربر از پست مفید lord.hamed تشکرکرده اند .

    lord.hamed (چهارشنبه 04 بهمن 91), پدربزرگ (جمعه 13 تیر 93)

  17. #29
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 16 دی 00 [ 13:32]
    تاریخ عضویت
    1386-11-26
    محل سکونت
    تهران بزرگ
    نوشته ها
    1,452
    امتیاز
    50,483
    سطح
    100
    Points: 50,483, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    VeteranCreated Blog entryTagger First Class50000 Experience Points
    نوشته های وبلاگ
    1
    تشکرها
    2,842

    تشکرشده 3,286 در 817 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    0
    Array

    RE: << سوتی های شنیدنی شما >>


    با مريم و دوستاش رفتیم درکه ، عصری برگشتم خونه خسته ..
    تا اومدم تو دیدم بابام عصبی گفت مگه تو قرار نبود ساعت 2 بری دنبال خواهرت بیاریش خونه
    بعدم ماشین و بیاری در مغازه به من تحویل بدی ؟؟
    تازه یادم افتاد !
    گفتم بابا نفهمیدی چی شد که !!
    از بیمارستان بم زنگ زدن گفتن یه آقایی تصادف کرده ، شماره شما تو لیستش هست ... رفتم دیدم حامد بدجور تصادف کرده و داشتن میبردنش اتاق عمل :(
    مامانم گفت طفلی ، به بابا مامانش گفتی ؟
    گفتم نه بابا اصلا موندم چطور بگم ، هنوز هنگم !
    بابام گفت حامد ؟؟
    همون رفیقت که باباش دبیر بود ؟ گفتم آره ..
    گفت همون که دانشگاه خودتون معماری میخونه ؟ گفتم آره ..
    گفت همون که قد بلندی داشت و چشمای روشن ؟ گفتم آره
    گفت همون که قرار بود امروز بیاد اتو کد یادت بده الان نیم ساعته تو اتاقت منتظرته ؟؟


    را خواهرم خواستگار اومده

    خواستگار به مامانم: دخترتون اخلاقش تو خونه چطوریه؟

    مامانم: والا تا بهش نگفتیم فلان کارو انجام بده خیلی هم خوبه ولی امان از اون لحظه ای که ازش بخواهیم یه کاری انجام بده انگار خون جلو چشماشو میگیره میخواد منو بکشه

    خواستگار :|

    مامانم :)

    من :


    چهار تا دانشجوی مهندسی برق، مكانيك، شيمي و كامپيوتر با يه ماشين در حال مسافرت بودن كه يهو ماشين خراب ميشه. خاموش ميكنه و ديگه هر چي استارت ميزنن روشن نميشه.

    ميگن آخه يعني چي شده؟

    مهندس برقه ميگه: احتمالاً مشكل از مدارها و اتصالاتو سيم كشي هاشه.

    يكي از اينا يه ايرادي پيدا كرده.

    مهندس مكانيكه ميگه: نه بابا، مشكل از ميل لنگ يا پيستوناشه كه بخاطر كار زياد انحراف پيدا كرده.

    مهندس شيميه ميگه: نه، ايراد از روغن موتوره. سر وقت عوض نشده، اون حالت روان كنندگيشو از دست داده.

    در اينجا ميبينن مهندس كامپيوتره ساكته و هيچ چي نميگه. بهش ميگن: تو چي ميگي؟

    مشكل از كجاست؟ چيكارش كنيم درست شه؟

    مهندس كامپيوتره يه فكري مي كنه و ميگه: نميدونم، ولي بنظرم پياده شيم، سوار شيم شايد درست شده باشه!


    عاغا زمان طفولیت تازه 2 جلسه رفته بودم کلاس کاراته که با یکی از بچه محل ها تو کوچه حرفم شد. دست به یقه شدیم دیدم زورم بهش نمیرسه، یه استپ دادم بهش گفتم بذار برم لباس کاراته رو بپوسم بیام. رفتم خونه لباس پوشیدم برگشتم تو کوچه دیدم بله همه بچه های محل جمع شدن قهرمان کاراته جهان رو ببینن:) یه خورده رقص پا کردم که در یک آن اون پسره پاشو آورد بالا و یکی زد تو سرم که با کله رفتم تو جوب:) از همون روز بود که ورزش رو گذاشتم کنار و رو آوردم به اعتیاد;)

  18. 17 کاربر از پست مفید lord.hamed تشکرکرده اند .

    lord.hamed (چهارشنبه 04 بهمن 91), پدربزرگ (یکشنبه 09 تیر 92)

  19. #30
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    یکشنبه 18 مرداد 94 [ 14:38]
    تاریخ عضویت
    1387-6-12
    محل سکونت
    همدردی
    نوشته ها
    2,295
    امتیاز
    31,060
    سطح
    100
    Points: 31,060, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 10.0%
    دستاوردها:
    VeteranSocial25000 Experience Points
    تشکرها
    11,614

    تشکرشده 12,542 در 2,269 پست

    Rep Power
    256
    Array

    RE: << سوتی های شنیدنی شما >>

    بچه که بودم ، 3-4 ساله به مادر بزرگم می گفتم بابا بزرگ
    اون موقع خیلیا بهم می گفتن آخه چرا بهش میگی بابا بزرگ !!

    این مساله ناگفته موند ، البته خودم دلیلش رو می دونستم ;)

  20. 15 کاربر از پست مفید baby تشکرکرده اند .

    baby (چهارشنبه 04 بهمن 91), پدربزرگ (یکشنبه 09 تیر 92)


 
صفحه 3 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. سوتی دادم......
    توسط tan.haam در انجمن سئوالات ارتباط دختر و پسر
    پاسخ ها: 8
    آخرين نوشته: چهارشنبه 17 مهر 92, 15:27

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 10:59 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.