به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 7 , از مجموع 7
  1. #1
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    شنبه 11 دی 95 [ 13:07]
    تاریخ عضویت
    1391-3-22
    نوشته ها
    569
    امتیاز
    8,026
    سطح
    60
    Points: 8,026, Level: 60
    Level completed: 38%, Points required for next Level: 124
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialRecommendation Second ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    5,009

    تشکرشده 4,547 در 875 پست

    Rep Power
    68
    Array

    داستان غم زندگیه من

    این داستان غم زندگیمه

    ماجرا برمیگرده به سال 85من در شرکتی پیمانکاری کارمیکردم زندگی معمولی بخور نمیری داشتیم چون تازه وارد

    زندگی شده بودم از بانک وام گرفته بودم و هر ماه مبلغی قسط میدادم.

    روزگارمون طبق روال میگذشت که یک روز به دفتر مدیر احضار شدم .

    مدیر گفت برای اینکه پرسنل زیاد هست چندنفری از کارگرهارو داریم جواب میکنیم اسم شما هم

    در لیست هست.

    بله از کار بیکار شدم .با حقوقی که بهم دادن ومقداری پاداش یکی دوماهی رو گذراندیم .

    بعد دیدم پولم داره ته میکشه و هر روزم دنبال کار میرم دست از پا درازتر برمیگشتم.

    5 ماه از بیکاریم گذشت شروع کردیم به فروختن وسایل خونه نداشتیم مجبور بودیم .حتی پول برای خرید یک عدد

    نان هم نداشتم.

    حتی بی پولی به جای رسیده بود که همسرم بهم گفت برای ناهار نون بگیر.منم که مرد هستم نمیخواستم نشون بدم که ندارم

    درحالی که داشتم از منزل خارج میشدم دست انداختم روی کمد صدقه ای که کنارگذاشه بودم رو 50تک تومان برداشتم رفتم بربری گرفتم.سر صف که بودم اشک توچشمام جم شده بود .خدایا چرا چرا

    یک روز از شهرستان مهمان به منزلمون اومد نمیخواستیم کسی بدونه که انقدر بی پول شدیم.

    قبل از اینکه مهمونا برسند به همسرم گفتم پیکار کنیم عابرومون پیش مهمونا نره حداقل یه مقداری میوه بزاریم جلوشون.

    توفکر بودم که چیکارکنم چی روببرم بفروشم میوه نان وغیره بخرم برای شب.کناره آکواریومم نشسته بودم که یک دفعه چشمم به

    ماهی های توی آکواریوم افتاد .آره با اونکه خیلی دوستشون داشتم یه مشما خانمم آورد چندتای از ماهی هارو گرفتم بردم 20 هزار فروختم.

    اون شب هم عابرومون رو ماهی هام خریدن.

    فردای اون روز در روزنامه خواندم در شهرداری نیرو میگیرند .رفتم دنبال کار هرکاری بود انجام میدادم .همه مراجعه کنندگان به خط

    شده بودند .وکارفرما میومد نگاه میکرد ویکی یکی انتخاب میکرد ازجلوی من رد شد ولی چرا منو قبول نکرد.

    رفتم پیش کارفرما بهش گفتم من بدجوری گرفتارم نون شب ندارم .هرکاری باشه انجام میدم .آقای ...گفت آخه پسرخوب این شغل

    بدرد شما نمیخوره .شغلش جم آوری زباله بود.خیلی اسرار کردم انگارنه انگار تازه بهمم شک کرده بودند که تو کارگر نیستی معموری

    اومدی وضعیت کارگرا رو ببینی .خوب چیکارکنم تیپم به نظافت چیا نمیخورد.


    روزگار همینجوری به سختی میگذشت.خدانصیب بنده ای نکنه .یکسال گذشت

    یک روز داشتم دنبال کارمیگشتم اطلائه دیدم به دیوار زده بودند که آموزشگاهی انواع تعمیرات با مدرک یاد میده .

    شهریه اش 300هزارتومان بود برای من در اون وضع مالی خیلی پول بود نمیدونستم چطوری جورش کنم.

    دیگه چیزه با ارزشی نداشتیم که بفروشم .

    به هرکی که فکرشو میکردم رو انداختم .تا دامادمون از وضعم با خبر شد خداخیرش بده .اون مبلغ رو بهم داد.

    ومنم رفتن برای آموزش کار تا انشاالله بتونم کاری یاد بگیرم .بعداز 3 ماه مدرک رو گرفتم ورفتم جای مشغول بکارشدم .

    والان که 6سال میگذره برای خودم تعمیرگاه دارم وضع زندگیمم خداروشکر میگذره.

  2. 40 کاربر از پست مفید پدربزرگ تشکرکرده اند .

    sia518 (چهارشنبه 17 آذر 95), پدربزرگ (شنبه 07 بهمن 91)

  3. #2
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 25 مهر 92 [ 09:18]
    تاریخ عضویت
    1388-10-19
    نوشته ها
    1,262
    امتیاز
    11,056
    سطح
    69
    Points: 11,056, Level: 69
    Level completed: 52%, Points required for next Level: 194
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    VeteranTagger Second Class10000 Experience Points
    تشکرها
    4,891

    تشکرشده 4,928 در 1,071 پست

    Rep Power
    142
    Array

    RE: داستان غم زندگیه من

    سلام اقای پدربزرگ
    حالتون خوبه
    شرمنده من درست متوجه نشدم، این داستان واقعی خود شماست یا نقل قول کردید یا با توجه به اینکه در بخش "گسترش خلاقانه افکار و احساسات " ایجادش کردید، داستانی زاییده تخیل شماست؟
    ببخشید که سوال کردم.

  4. #3
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    شنبه 11 دی 95 [ 13:07]
    تاریخ عضویت
    1391-3-22
    نوشته ها
    569
    امتیاز
    8,026
    سطح
    60
    Points: 8,026, Level: 60
    Level completed: 38%, Points required for next Level: 124
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialRecommendation Second ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    5,009

    تشکرشده 4,547 در 875 پست

    Rep Power
    68
    Array

    RE: داستان غم زندگیه من

    نقل قول نوشته اصلی توسط blue sky
    سلام اقای پدربزرگ
    حالتون خوبه
    شرمنده من درست متوجه نشدم، این داستان واقعی خود شماست یا نقل قول کردید یا با توجه به اینکه در بخش "گسترش خلاقانه افکار و احساسات " ایجادش کردید، داستانی زاییده تخیل شماست؟
    ببخشید که سوال کردم.

    سلام دوست عزیز

    این داستان موبه موش واقعیت زندگیم بوده .

    اگر در جای خودش پست را نزدم نمیدونستم کجا باید پست بزنم.

    خود مدیران زحمت جابجایش رو بکش با عرض شرمندگی.



  5. 9 کاربر از پست مفید پدربزرگ تشکرکرده اند .

    پدربزرگ (جمعه 23 تیر 91)

  6. #4
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 25 مهر 92 [ 09:18]
    تاریخ عضویت
    1388-10-19
    نوشته ها
    1,262
    امتیاز
    11,056
    سطح
    69
    Points: 11,056, Level: 69
    Level completed: 52%, Points required for next Level: 194
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    VeteranTagger Second Class10000 Experience Points
    تشکرها
    4,891

    تشکرشده 4,928 در 1,071 پست

    Rep Power
    142
    Array

    RE: داستان غم زندگیه من

    آقای پدربزرگ
    ممنون که داستان زندگیتون رو در اختیار ما هم گذاشتید.
    حتما الان کوله بار تجربه تون مملو مملو است. میشه بیشتر از تجربیاتی که در اون دوران کسب کردید، بیشتر مارو مستفیض کنید؟
    خیلی دوست دارم بدونم چطور آدم می تونه تو اوج سختیها و ناملایمات کمر خم نکنه و برعکس پشت اونها رو به خاک برسونه.

  7. 10 کاربر از پست مفید هستی تشکرکرده اند .

    هستی (پنجشنبه 22 تیر 91)

  8. #5
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    یکشنبه 18 مرداد 94 [ 14:38]
    تاریخ عضویت
    1387-6-12
    محل سکونت
    همدردی
    نوشته ها
    2,295
    امتیاز
    31,060
    سطح
    100
    Points: 31,060, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 10.0%
    دستاوردها:
    VeteranSocial25000 Experience Points
    تشکرها
    11,614

    تشکرشده 12,542 در 2,269 پست

    Rep Power
    256
    Array

    RE: داستان غم زندگیه من

    بابا بزرگ عزیز
    از شنیدن داستان پر از غم و رنجت متاثر شدم ، اما با دیدن این روحیه عالی و صبرتون بر ناملایمات زندگی بسیار خوشحال شدم ، دنیا دار آزمایش است و پیروز کسیه که از امتحانات بعضا سخت خداوند سربلند بیرون بیاد.
    این تجربیات کلاس آموزشی غنی و نمونه عینی برا کسائیه که از زمین و زمون می نالن و محدودیتها و رنجها رو بهونه ای کردن برا تنبلی و ناامیدی خودشون.

    خاطراتت منو یاداین شعر انداخت که:

    هم موسم بهار طرب خیز بگــــــــــذ رد
    هم فصل ناملایم پاییز بگــــــــــــــــذ رد
    گر نا ملایمی به تو رو کرد از قـضــــــــــا
    خود را مساز رنجه که این نیز بگذ رد

  9. 6 کاربر از پست مفید baby تشکرکرده اند .

    baby (جمعه 23 تیر 91)

  10. #6
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    شنبه 11 دی 95 [ 13:07]
    تاریخ عضویت
    1391-3-22
    نوشته ها
    569
    امتیاز
    8,026
    سطح
    60
    Points: 8,026, Level: 60
    Level completed: 38%, Points required for next Level: 124
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialRecommendation Second ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    5,009

    تشکرشده 4,547 در 875 پست

    Rep Power
    68
    Array

    RE: داستان غم زندگیه من

    در اون دوران سختی که داشتیم توکل به خدا کردیم هی باخودم

    میگفتم این یه آزمایشه الهی هست هرچند سخته برای یه آدم متحل

    قران های که هر روز همیشه همسرم میخوند .وبا یاد خدا از خانه بیرون میزدم برای پیداکردن کار.

    نه اینطور نیست که هر وقت به مشکل بر بخوریم خدارو یاد کنیم .همیشه در همه جا توکلم به خداهست.

    من از اون دوران چند درسی گرفتم.

    یکی اینکه در بدترین شرایت خداروفراموش نکنم.

    دوم اینکه هر مکلی ویا بیماری که به سراغم میاد حکمت خداست.

    سوم اینکه بیشتر چشمامو باز کنم در همسایگیمون شاید کسی شرایتش ازمن بدتر ونیازمند به کمک باشه.

    چهارم اینکه پس انداز برای روزهای بحرانی زندگی.

    یادم میاد که به میدون تره بار رفته بودیم چون انقدی پول نداشتیم که بتونیم میوه بخریم.

    تازه انگور یاقوتی اومده بود .به فروشنده گفتیم نیم کیلو از اون انگورا بده .فروشند لبخندی زد که جگرم آتیش گرفت

    گفت نیم کیلو نمیفروشیم نمی ارزه یه مشما خرجش کنم.

    همسرم که ته دلش هوس انگور کرده بود . از این وضعمون و رفتاره فروشنده ناراحت بودیم . به خانه برگشتیم در آقوش هم گریه کردیم.

    میگن مرد به همین راحتی گریه نمیکنه .ولی جگرم آتیش گرفته بود .هم گریم بحال خودم بود هم به رفتاره فروشنده که در اون دنیا باید جواب دل سوختمو بده.







  11. 27 کاربر از پست مفید پدربزرگ تشکرکرده اند .

    پدربزرگ (دوشنبه 06 آذر 91)

  12. #7
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 11 بهمن 91 [ 02:46]
    تاریخ عضویت
    1391-4-07
    نوشته ها
    487
    امتیاز
    1,771
    سطح
    24
    Points: 1,771, Level: 24
    Level completed: 72%, Points required for next Level: 29
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    3 months registered1000 Experience Points
    تشکرها
    3,685

    تشکرشده 3,700 در 587 پست

    Rep Power
    60
    Array

    RE: داستان غم زندگیه من


    بابابزرگ صبور

    چقدر لذت بردم از سادگي دلت و سادگي متنت

    حقيقته كه ميگن بعد سختي اسايشه, از بس زيبا بود پست زدم بياد بالا بقيه هم بخونن و سادگي و بي ريا بودنو حس كنن

  13. 10 کاربر از پست مفید z o h r e h تشکرکرده اند .

    z o h r e h (سه شنبه 30 آبان 91)


 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. ترس های مبهم و استرس
    توسط مدیرهمدردی در انجمن اضطراب و استرس
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: جمعه 31 خرداد 92, 12:37
  2. داستان زندگی کارافرین برتر کشور..احد عظیم زاده
    توسط بهار.زندگی در انجمن تجربه های فردی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: سه شنبه 13 تیر 91, 14:49
  3. شرکت در ازمون های استخدامی
    توسط agirl در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 14
    آخرين نوشته: دوشنبه 22 خرداد 91, 20:41
  4. نقش ورزش در کاهش استرس(مدیریت استرس)
    توسط keyvan در انجمن تاثیر متقابل ورزش و روان
    پاسخ ها: 5
    آخرين نوشته: جمعه 21 فروردین 88, 10:57
  5. داستانی از عشق (داستان کوتاه)
    توسط هوشیار در انجمن سرگرمی و تفریح
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: سه شنبه 19 شهریور 87, 17:12

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 06:53 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.