size=small]:)[align=justify]من 32 سال سن دارم و یک دختر 8 ساله متاسفانه 11 سال است که ازدواج کرده ام و از روزهای اول بعد از تشکیل زندگی متوجه شدم شوهرم شدیداً زیر سلطه مادر و وابسته به خواهرانش است پیش خودم گفتم به مرور زمان بهتر میشود ولی بعد از تولد دخترم فاصله ما بیشتر و بیشتر شد تا اینکه دیگر در کنار خودم احساسش نمی کنم با ماهست ولی انگار نیست حالا هم بعد از فوت پدر همسرم زندگی ما بدتر شده چون راه دخالت و اعمال نفوذ مادرش و خواهرانش زیادتر شده بطوریکه الان نزدیک 3 سال است که بعد از دعوا و بی حرمتی که مادرش با من و دخترم در حضور شوهرم داشت با آنها رفت و آمد نمی کنم ولی همسرم می رود و می آید هر بار هم که می رود و بر میگردد کلی روی رفتار و کردارش تاثیر منفی می گذارد راستی از 3 سال قبل که مادرش و خودش مرا در حضور مادر و خواهرم کتک زده و بی حرمتی کردند به قصد اینکه مرا طلاق دهند مجبور شدم مهریه ام را به اجرا گذارم ولی بعد از مدتی که متوجه شد از حق خودم و بچه ام نمی گذرم برگشته و در یک خانه هستیم ولی انگار ما برای او وجود نداریم متقابلاً او نیز با رفتارهای که می کند برای ما حضور ندارد دیگه خسته شدم چون خلاء وجودش در زندگی ام بیشتر و بیشتر به چشم می خورد نمی دانم چه کنم تا او متوجه حضور من و دخترم بشود و متوجه وظایف خود در نقش همسر و پدر نمی خواهم دخترم عذاب بکشد و یا بچه طلاق بشود چون در کش و قوس این دو سال آخر ضربه روحی سنگینی متحمل شد بطوری که از مدرسه یکسال عقب افتاد و نتوانست تحصیل کند و دچار استرس و بی امنیتی شده است و حتی از قبل این اختلافات اگر می خواستم با او صحبت کنم یا آنقدر لودگی می کرد که رشته امور از دستم خارج می شود یا آنقدر سریع جبهه می گرفت که حتی از موضوع اصلی دور می شدم اگر می خواستم توضیح دهم که منظور چیست یا فحاشی می کرد و یا آنقدر تلوزیون را زیاد می کرد که صدایم را نشنود. [/[/size]align]
علاقه مندی ها (Bookmarks)