سلامی به رنگ پاییز.... سلام من نیما هستم . خیلی جالبه که با تایپ گزینه خودکشی اینجا رو پیدا کردم... من یکمی از داستان زندگیم رو میگم هرکی حوصله کرد بخونه و نظر بده خوشحال میشم.... من 21 سالمه . حدود 4 سال پیش به خاطر اینکه از کسی که دوسش داشتم و اونم داشت جدا شدم و وارد دنیای نت شدم که یه جورایی این قضیه واسم حل شه لاقل کمرنگ شه. وارد سایت چتکن شدم حدودا 2 ماه از ورودم به اونجا میگذشت که با دختری آشنا شدم که شد همون انگیزه ای که دنبالش بودم شد همه چی... هر روز باهاش میحرفیدم از طریق نت و با هم در دل میکردیم همه چیزای همو میدونستیم دیگه... بعد 6 ماه بهش پیشنهاد دوستی دادم . اون یه شهر من یه شهر...از همون اول گفت منو میخوای دوره همه دخترارو خط بکش ... یعنی حتی حرف هم نزنم با هیج دختری... از همون اول دوستی بهم مشکوک بود خیلی بارا دعوا میکرد منو متهم به خیانتی میکرد که نکرده بودم... من به خاطر اون حتی شهر دانشگامو زدم شیراز تا اونم بزنه شیراز که نزدیک هم باشیم اما وقتی من لیست دانشگامو رد کردم اون گفت خانوادش گفتن اراک ... اون رفت اراک من شیراز....همون ترم یک دانشگاه ( رشته نقاشی ) چون همه دختر بودن اونارو با سارا عشقم آشنا کردم و دیگه همه میدونستن من ماله کسی هستم...
حدود عید 2 سال پیش من یه موضوعی رو راجب خانوادم گفتم بهش که نتونست درک کنه و خیلی راحت گفت نمیخوامت ( این حرف رو قبلا هم گفته بود ) خلاصه منو تحقیر کردو گفت تو نمیتونی با گسی جز من باشی فقط منم که میتونم با شرایطتت کنار بیام (منظورش مالی بود ولی من در حد متوسط بودم) و خیلی تحقیر های دیگه... من همون شب رفتم با 2 نفر دوس شدم بازم نتی ( چون واقعا دوسش داشتم) خلاصه بعد 2 هفته باهام آشتی کرد ولی من دوستیمو با اونا بهم نزدم. سارا هر 2 هفته به سرش میزد که بگه منو نمیخواد منم التماس میکردم تنهام نذاره خلاصه آشتی میکردو میگفت اگه من نباشم میمیره میگفت آرزوشه بودن با من اما باز یهو دعوا میکرد بدون دلیل و منو تحقیر میکردو میگفت نمیخوامت... این جریانا ادامه داشت تا اینکه 6 ماه یعد ارتباط منو با اون دو نفر فهمید ( ارتباط فقط نتی و تل بود حتی یه بار هم از نزدیک ندیدمشون) ازم خواست باهاش بمونم منم موندم و اون 2 نفرو رد کردم... حتی یه بار یکیشون شیراز اومد اما من چون حسی نداشتم بهش نرفتم دیدنش . خلاصه چند روز بعد دوباره گفت نمیخوامت من واقعا خسته شده بودم از این همه خواستن و نخواستن ... خودکشی کردم ولی به خاطر 5 دقیقه زنده موندم( حیف ) . خلاصه بازم باهام آشتی کرد و بازم دعوا. همش میگفت من یکی از اونارو دوس داشتم و ... من همه جوره ثابت کردم که اونا برام اهمیتی ندارن حتی خودشم گفت بهش ثابت شده اما یهویی که عصبی میشه گذشته رو میاره وسط و میگه نمیخوامت تو خیانت کردی... خیلی بارا با هم دعوا کردیم که هیجکدوم من شروع کننده نبودم.... من همیشه باهاش صاف بودم خیلی بارا امتحانم کرد دید سالمم پاکم اونو فقط واسه نیاز جنسی نمیخوام اما باز مشکوک باز تهمت باز.... واسه همینم من رفتم با اونا دوس شدم !!! خلاصه الان بعد از 3 سال دوستی کارم با جایی رسیده که هیچ اعتماد به نفسی ندارم فکر میکنم به درد هیجی نمیخورم از بس که این حرفارو بهم گفت و منو تحقیر کرده... نمیتونم ازش جدا شم خیلی بارا فحش داده بهم به خانوادم بعدش معذرت خواسته دوباره گفته دوباره معذرت خواسته اصن نمیدونم جیگار کنم. نمیدونم جحوری حداشم ازش. الانم که این متنو مینویسم بازم دعوا شده بدتر از هر دعوای دیگه ای... راستی من برای اینکه بهش اطمینان بدم که فقط اونو میخوام به خانوادم گفتم دوستیمو مامانو خواهرم باهاش در ارتباطهو و کل دانشگاه از نگهبان تا رئیس دانشگاه میدونن من با اونم . خودشم میدونه این چیزارو اما نمیدونم جرا اینکارارو با من میکنه ( مطمئن هستم دوسم داره شک ندارم ) . خب من خواستم اما نتونستم همه سعیمو کردم اما نمیشه نمیدونم جرااااااااااااااااا میگه نمیخوامت اما من نمیتونم ازش چدا شم بعد دوباره آشتی میکنه( حتی خیلی وقتا ناراحت میشه گریه میکنه واسه جداییمون) من نمیدونم چیکار کنم... الان جوری هستم که اصن میخوام بمیرم تا نفس راحت هم خانوادم که تو این مدت واقعا اذیت شدن بکشن هم اون. کمکم کنین. بازم میگم فعلا تا این حد اگه کسی حوصله کنه بخونه. اگه بخواین توضیحات بیشتری میدم. سرتون رو درد آوردم. پایدار باشین. اگه زنده موندم الان بازم مینویسم.
راستی یکی از اون 2 نفر که باهاشون دوس شدم اسمشون فاطمه یکی اسمش سمانه بود. سمانه 2 ماه یاهاش دوس بودم 4 ماه همش زنگ میزد که من همش بی محلی میکردم اما با فاطمه خوب بودم همه ی اون 6 ماه!! یه باز هم باهاش دعوام نشد حتی خیلی وقتا که سارا میگفت نمیخوامت فاطمه آرومم میکرد. فاطمه دوسته نتیه سارا بود که جند بار منو سارارو آشتی داده بود اما اون عید من گفتم با سارا تموم کردم دیگه. اونم سعی کرد سارا برگرده اما نشد. با من دوس شد. توی تموم اون 6 ماه نمیدونست من با سارا هم دوستم...
حدود 6 ماه پیش من الکی با سارا دعوا کردم و رفتم دوباره با فاطمه دوس شدم ( حتی خود سارا هم کمک کرد) بعد خیلی راحت گفتم فاطمه نمیخوامت فاطمه برام اهمیتی نداری من سارارو دوس دارم. اونجا بود که به سارا ثابت کردم که فاطمه اهمیتی نداره. اما هر بار دعوا میشه میگه چرا اگه حسی به اونا نداشتی با فاطمه 6 ماه بودی؟ میگه من فاطمرو دوس داشتم . ( من حتی قبل دوستیم با فاطمه ، فاطمرو با پسر داییش دوس کردم یعنی هیج حسی نداشتم بهش )
دوستان حالا هر سری گیر میده که باید فاطمرو خورد کنی عینه من. من فاطمرو خورد کردم وقتی دوباره باهاش دوس شدم و ولش کردم. فاطمه عاشقم شده بود من خوردش کردم ... حالا بازم میگه نه تو فاطمرو دوس داشتی و دوباره باهام دعوا میکنه. یه ماه پیش قول دادیم دیگه دعوا نکنیم گذشترو فراموش کنیم یعنی اون اومد سمتم و ازم خواست باهاش باشم... اما هر سری یه بهونه میاره و میگه نمیخوامت.
مشکل من اینه که نمیتونم ازش جدا شم
نمیتونم تحمل کنم ماله کسه دیگه ای شه
نمیتونم ببینم با کسه دیگه ای خوشبخت میشه
نمیتونم کاری کنم بهم اعتماد کنه
نمتونم اعتماد به نفس از دست رفتمو برگردونم
نمیتونم دوباره از نو با کسی شروع کنم
و خیلی چیزای دیگه
و اینگه جرا وقتی سارا منو دوس داره ( بهم ثابت شده ) میگه میخوامت بعد میگه نمیخوامت ....
کمکم کنیــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــد http://www.hamdardi.net/images/smilies/302.gif
علاقه مندی ها (Bookmarks)