حدود 2 ساله که با دختری دوستم که قبلا با دوستم دوست بود اما وقتی فهمید اون پسر با دهها نفر دیگه رابطه داره ول کرد و به قول خودش از لج اون به من پیشنهاد دوستی داد . از اونجایی که واقعا دختر زیبایی بود با تمام مسائلی که از قبل می دونستم نتونستم قبول نکنم.(البته از این موضوع مطمئن بودم که دختر کاملا پاکیه و ارتباطش با محمد فقط در حد صحبت بوده)اما بعد از مدتی خودش رو عاشق من دید و اونو فراموش کرد.من برای اون یه پسر ایده آل بودم بیش از حد غیرتی بود خیلی به ارتباط من با دخترهای دیگه حساس بود اما من تنها فکرم کارم بود کار جدید و سنگینی شروع کرده بودم به قدری مشغول کارم بودم که به اون کمتر توجه می کردم چه برسه به دخترهای دیگه در کل آدم هوس بازی نیستم و اینو خوب فهمیده بود و براش مهم بود . من هم بهش علاقه مند شده بودم و بهش افتخار می کردم از لحاظ قیافه هرکس میدیدش دهنش باز میموند تا روزی که بهم پیشنهاد ازدواج داد بعد از اون روز همه چیز تغییر کرد ازش زده شده بودم تلفنها و اس ام اساشو جواب نمی دادم خیلی بی رحم شده بودم تا اینکه یک روز طی یک اتفاق رابطمونو کلا به هم زدم و همه چی تموم شد. خیلی تلاش می کرد برگرده اما نمیذاشتم. بعد از سه ماه یک روز که فهمیدم دوباره رفته طرف محمد از روی غیرت(یا حسادت نمی دونم) دوباره بهش زنگ زدم و رابطمون به طور کمرنگتر از سابق شروع شد. مامانم که به ازدواج سنتی معتقده (اما من نمیتونم بپذیرم.)در این مدت سه ماهه (البته از هیچی خبر نداره) بیشتر از بیستا دختر برای ازدواج بهم معرفی کرد که خونه خیلیاشونم رفتیم و دیدمشون اما ناخودآگاه همشونو با اون مقایسه میکردم و طبیعی بود که جوابم منفی باشه.این شد که فکر ازدواج با اون به سرم زد خیلی آشفته و دودل بودم .اینو فهمیده بودم که هرچی ازش می خواستم بر عکسشو عمل می کرد و جبهه می گرفت حتی در مسائل جزئی مثل بیرون رفتن چه برسه به ازدواج. به دلیل شدت تردیدی که داشتم که به دلیل علاقه و مطابقت با ملاکهای من برای ازدواج از یک طرف و از طرف دیگر اتفاقات گذشته و تصویری که از مامان و خوانوادش برام به تصویر کشیده بود و همینطور متارکه پدر و مادرش و حتی پدر بزرگ و مادر بزرگش استخاره کردم و جوابش خوب بود . امروز فردا می کردم که بهش بگم تا اینکه خیلی اتفاقی یه اس ام اس عاشقانه تو گوشیش دیدم اما در جواب دادو بیدادام گفت وقتی منو ول کردی از روی تنهایی و ناراحتی مجبور به این کار شدم. این ماجرا باعث شد رگ غیرتم باز هم باد کنه و حرفی رو که مدتی بود می خواستم بهش بگم گفتم. خیلی سعی می کرد خوشحالیشو پنهان کنه اما نمی تونست. مثل اسب افسار گسیخته شده بودم من که جرات نمی کردم مامانشو حتی از دور ببینم با کمال پررویی زنگ زدم به یه پارک دعوتش کردم و همون جا دخترشو ازش خواستگاری کردم بر خلاف اون چیزی که فکر میکردم خیلی خانم مهربون و جا افتاده و محترم و فهمیده ای بود. در جواب بهم گفت داماد برای مادر زن از پسرش هم عزیز تره مخصوصا منکه پسر هم ندارم بنابراین خوشبختی تو مثل خوشبختی دخترمه . دختر من چند وقته با پسر دیگه ای هم صحبت میکنه (نمی دونست من خبر دارم) هر وقت تورو میبینه حتی در آینده که همسرت باشه ممکنه یاد عشق اولش که دوست تو بوده بیافته با اینکه الان از اون متنفره اما اون هر چی باشه عشق اولش بوده و دوست تو .(البته دوستی من و محمد سر همین جریان 2 ساله که به هم خورده) .و در کل نظر مثبتی نداشت البته منطقی بود که دفعه اول بگه نه اما نه گفتنش خیلی محکم نبود به نظر اون من شرایط خوبی برای ازدواج دارم اما دخترش هنوز بزرگ نشده و قدرت تصمیم گیری نداره و خیلی براش زوده که ازدواج کنه (اون متولد 66 و من 62)
حالا من موندم و کوهی از سوال آیا طلاق مادر و مادر بزرگش میتونه طلاق خودش رو هم پیش بینی کنه ؟ آیا دوستی اون با محمد در گذشته میتونه باعث به هم خوردن زندگی ما در آینده باشه ؟ آیا عشق اون به من واقعی بوده ؟ آیا باید اون زجه ها و شیون های 3 ماه پیششو موقع جدایی باور کنم ؟ اینکه مامان من به این سبک ازدواج اعتقاد نداره و قطعا مخالفت میکنه و اگر آخرش موافقت کنه از روی ناچاری بوده رو چیکار باید کرد؟
تمام اینها نکلت منفی هستن می دونم اما نمیدونم دختری با مشخصات اونو از کجا باید پیدا کنم در حالیکه مجبورم به خواست مادرم به طور سنتی با کسی ازدواج کنم که هیچی ازش نمی دونم؟ نمی دونم چطور میتونم با اجبار کسی رو قبول کنم در حالیکه دلم پیش اونه .
ممنون که وقت گذاشتین منتظر نظراتتون هستم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)