نوشته اصلی توسط
missnastaran33
سلام
من 25 سالمه و همسرم 28 سال و یه دختر دو ماهه هم داریم.
دو سال عقد بودیم که هرچی بهش فکر میکنم روزهای بدش بیشتر به خاطرم میاد. از مشکلات مالی بگییییر که حسرت خیلی چیزها به دلم موند تا دخالت های بی جای خانواده اش که هنوزم ادامه داره. و این مدت من و همسرم هر روز بحث و دعوا داشتیم که چرا تنها بیرون میره و منو نمیبره و چرا بیشتر اوقات با دوستاشه و خیلی چیزهای دیگه.
بعد از دو سال عروسی گرفتیم اوایل زندگیمون خوب بود و تحمل میکردم . ولی همچنان با دوستاش بود و بیرون رفتن و مسافرت با اونا رو به من ترجیح میداد.خیلی باهاش حرف زدم.ولی همون موقع قبول میکنه کارش اشتباهه ولی بعد دو روز باز به کارهاش ادامه میده مشکلات مالی هم که همچنان ادامه داره .شاید تو حرفهاش یه علاقه ای نشون بده ولی تو رفتار و کردارش اصلاچیزی نمیبینم. از بی محبتی همسرم خسته شدم.هرکاری ازش میخوام باید ده بار بهش بگم تا انجام بده از بس بی خیاله. از بی فکری ها و بی خیال بودنش خسته شدم گاهی وقت ها هم بخاطر دوستاش دروغ میگه مثلا میگه رفتم خونه بابام ولی بعدا میفهمم رفته پیش دوستاش. حتی یه هفته هم رفتم خونه بابام بعد چند روز اومد عذرخواهی کرد که عوض میشم ولی فقط یه هفته خوب بود... حس میکنم دیگه دل خوشی تو این زندگی ندارم . نه مهر و محبتی نه مسافرتی نه تفریحی..
دل زده شدم ازش. دیگه نمیخوام حتی باهاش حرف بزنم. دست خودم نیست. این زندگی رو نمیخوام فقط تحمل میکنم ولی بخاطر دخترم نمیخوام به طلاق فکر کنم تو رو خدا کمکم کنید . دیگه دارم کم میارم .
علاقه مندی ها (Bookmarks)