سلام دوستاي خوبم.
از اينكه هميشه كنارم بودين ممنون.
اما من ديگه جام اينجا نيست.چون توانشو ندارم بهتر از اين بشم.
دوست ندارم حرفي بزنم كه واسه كسي شر باشه پس خواهش ميكنم نزاريد كه حرفام تاثير بدي روشما بزاره تا اون دنيا هم واسه همين تاپيك بيشتر عذابم نكنن.
دوران كودكي من سراسر استرس وعذابو ناراحتي بود.
خاطراتمو ميگم تا بهتر درك كنيد.(تمام زندگيم اين حرفو از پدرم شنيدم كه ميگفت تويا بايد پسر ميشدي ويا به دنيا نميومدي.چون من دوست داشتم بچه اولم دختر وبعدي پسر بشه.)
دوران قبل از دبستان هيچي از زندگيم نمي فهميدم.فقط ازماه محرم وصفر بيزار بودم.چون تولدم تو اون ماه بود وپدرومادرم به بهانه اون واسم تولد نگرفتن.درصورتي كه براي خواهرم كه بزرگتر از من بود وبرادرم كه يك سال كوچكتر بود همون سال تولد مفصلي گرفتن.يادمه تنها كادويي كه اون سال گرفتم از مامان دوستم بود ويك گلدون سنگي زيبا بودكه مثل جونم ازش مواظبت ميكردم.
دوران دبستان بدترين سالهاي عمرم بود.
اول دبستان شهر خودمون بودم وخيلي خوب بود اما از همون اول با اينكه كارنامم20بود با دختر همسايمون كه دوستم بود مقايسه ميشدم.يادمه روز اول مدرسه مامانش اومده بود سركلاس كه دخترش نترسه.اما من باخواهربزرگم رفتمو برگشتم.آرزو داشتم مامانم ميومد تا ميفهميدم دوسم داره.خواهرم هميشه توراه مدرسه اذيتم ميكردوميگفت اگه بفهمم به بابا گفتي حسابتوميرسم.برادروخواهرم سفيد وخوشگل ومن معمولي وپوست گندمي داشتم.به خاطر همين هر جا ميرفتن اون دوتاروميبردن وبراشون لباس جديد ميخريدن به من ميگفتن توبمون پيش مادر بزرگت.وقتي اعتراض ميكردم ميگفتن ماهمين دوتابچه رو داريم.
دوم دبستان به خاطر شغل پدرم رفتيم به يك شهر ديگه.اما قبلش چند ماهي خونه مادر بزرگم بوديم به خاطر همين دوممو تودوتا شهر ودوتا مدرسه گذروندم.
اونجا معلما اجازه تنبيه بدني داشتن.با اينكه هيچوقت تنبيه نشدم اما ترس خيلي بدتر از تنبيه تو وجودم بود.ميگفتن هركس حرفي از مدرسه به خونه ببره دوباره ميزنيمش وپروندشو ميديم دستش تا ابد بيسوادوكور ميمونه.منم چون از اخلاق پدرم ميترسيدم وميدونستم اگه بگم توخونه هم تنبيه ميشم هيچي نميگفتم.تمتم نمره هام افت شديد داشت ومن بيشتر از همه كلمه خنگ وتنبلو شنيده بودم واز پدرم كتك ميخوردم.
اما مگه اين درس تمومي داشت؟؟؟؟؟؟؟؟
سوم دبستانو تموم كردم كه براي تعطيلات رفتيم شهرمون.خوشحال بودم كه بابام نيست ومن ميتونم هرچي بخوام بازي كنم.
خونه مامان بزرگم بوديم...داييم توسن دبيرستان بود وپر ازاحساس...يه شب منو از رختخوابم بغل كرده بود وبرده بود به اتاقش...وقتي بيدار شدم ديدم داره منو ميزاره تورختخواب خودم...واي كه چقدر ازشون متنفرم كه منو با چيزي كه نبايد آشنا كردن...
بعد از اون يكبار ديگه درحال خاله بازي بوديم.درو روم قفل كرد وگفت اگه صدات دربياد ميگم تو ازم خواستي به بدنت دست بزنم وبابات تورو ميكشه...كي حرفتو باور ميكنه؟
اونو خالم كه هردوشون 3سال باهم فاصله سني داشتن منو آزار ميدادن...
به من ميگفت من شوهرتم...من هيچي نميدونستم اما حالاكه يادم مياد بايد خداروشكر كنم كه اونم هيچي نميدونست وگرنه معلوم نبود چه بلايي سرم مياورد.
اون بعد دبيرستان ازدواج كرد ومن موندمويك دنيا تنهايي وهزارتا چرا وچگونه؟؟؟؟؟؟؟؟؟
درسن نوجووني منو به راه خود...انداخت.
درسام افت زيادي كرد.
اولين خواستگارم 13سالگي اومد.خانواده ما20 به بالا ازدواج ميكردن وتازه خواهرمم ازدواج نكرده بود.
16سالگي خواستگار خوبو مهربوني از اقوام اومد وبه خاطر اينكه ملك واملاكي نداشت بابام مخالفت كرد.بارها اومدن اما همون حرف هميشگي روشنيدن.ازدواج كردوتازه مشكل جديدي اضافه شد.مامانوبابام هر روز دعوتشون ميكردن ومن مثل شمع آب ميشدم.روزوشبم گريه بود...
تا7سال پيش نميدونستم كارم گناهه اماوقتي فهميدم از روزي چند بار الان رسيده به هر3هفته يك بار.
ميدونم گناهم باعث شده ازدواجمم به تاخير بيفته اما با هزارتا مشاور حرف زدم ونتونستم تركش كنم.توسايتاي مختلفم رفتم وامتحان كردم اما بازم نتونستم.
از خودم دلگيرم. اميدي ندارم كه خوب بشم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)